شنبه، آذر ۰۹، ۱۳۸۷

توی گودر فقط می‌شه نوشته شِر کرد، من می‌خوام نویسنده شِر کنم

که نوشتن بلد نیستم
ها اومدم بگم می خوام دو تا بلاگ رو شِر کنم. نه یکی دو تا نوشته‌ ها‌ا، کل بلاگ رو. گودر بس شون نیست. ش.ش.ش(شدید شر شود)نداره. بعد هم می‌خواستم با همه ی اونایی که اینجا رو می‌خونن شِر کنم نه فقط آدم‌های گودر. ایناهاشون: با خودش حرف می‌زند و کافه ریستره‌تتو. (امیدوارم که از قبل نمی‌شناختین‌شون)
می دونین اصلا راستش اینه که نه نوشته‌های بلاگ‌هاشون، می خوام آدم‌های پشت نوشته‌ها رو شر کنم. آره نویسنده‌هاشون رو، همینه که اصلاً از مرگ مؤلف و این‌چیزا خوشم نمی‌آد.
آدم ِ با خودش حرف می‌زند گاهی چیزهایی(+ + + +) که می‌نویسه به من یادآوری می‌کنه که من هم دقیقاً همین‌جاها بوده‌ام، همین‌طوری هم فکر کرده‌ام حتی با همین کلمات، اما هیچ‌وقت ننوشته‌ام‌شون چون کلمات مثل موم نیستند توی دستهام، جرأت به کار بردن همه‌ی کلماتی را که بلدم ندارم. برای این‌که صریح نیستم، که نوشتن بلد نیستم.
و چیزهای ساده و معمولی که آدمِ کافه ریستره‌تتو ازشون به روانی می‌نویسه به من می‌گه که بلد نیستم در مورد هر موضوعی روان بنویسم، که نوشته‌هام از موضوعاتِ ساده همیشه سکته داره، که فعل‌ها و حرف ربط‌هایی که بلدم محدوده، که روان نویس نیستم، که نوشتن بلد نیستم.

پنجشنبه، آذر ۰۷، ۱۳۸۷

لوسیون شکلات

آن شب بیدار ماندیم و حرف زدیم. احساس گناه می‌کردیم، دربرابر خودمان، تن‌هامان. آرزوهای دخترانه‌مان هم که تمامی نداشت،
این‌همه سفر ِ نرفته، این همه شعر و داستان ِ نخوانده و ننوشته، این همه حرف عاشقانه‌ی نگفته و نشنیده، این همه لباس قشنگ نپوشیده، این همه‌ مدل موی امتحان نکرده،
از فردای‌ آن روز هی هر روز روی یکی از دلایل احساس گناه خط کشیدیم، توی مهمانی‌ معمولی لباس‌های اسکارلتی پوشیدیم. با لباس شب رفتیم مهمانی‌های دانشجویی، برای جزایر مارتینیک بلیط خریدیم،
و همین‌طوری بود که یک روز هم رفتیم آن یکی انستیتوی زیبایی برای گران‌ترین ماساژی که به ملت پیشنهاد می‌دادند، ماساژ شکلات.
پوست‌مان تا سه روز نرم و مرطوب شکلاتی‌ بود، تن‌هامان توی هوا مزه‌ي شکلات پخش می‌کرد، ژرالدین برای هر که تعریف می‌کرد می‌گفت تا یک قدمی فت.یشیسم پوست پیش رفته بودیم.
همین شد که بعدترشکل کمرنگ آن ماساژ، یعنی لوسیون بدن شکلاتی‌، شد آخرین برگ برنده‌ی من در مقابل خودم برای حل همه‌ی خود درگیری‌هام. حالا فقط حس لوسیون شکلات روی تنم کافی است که از نو و به آرامی خودم را دوست داشته باشم، بعد از هر احساس گناهی‌، هر چه که باشد،
حتی خیانت.

یکشنبه، آذر ۰۳، ۱۳۸۷

I owe you mademoiselle Nolwenne Leroy

بوی عطر چای‌ِ سبزِ ایوروشه
.
داشتم پایان‌نامه‌ی کارشناسی ارشد می‌نوشتم، یا نمی‌نوشتم. منظورم این است که توی باتلاق جهان‌شمول ِ تز نوشتن هی فروتر می‌رفتم. بعدش می‌خواستم بروم اکسِتِر(جنوب انگلیس) دکترا بخوانم. دلم نمی‌خواست این‌کار را کنم. می‌دانستم از من بر نمی‌آید توی یک فرهنگ آنگلوساکسون زندگی کنم؛ اما خب چه کار می‌کردم، من آدم تصمیم گرفتن نبودم و وقتی راه آسانی جلو پای‌ام بود همان را می‌رفتم. به اسپانیایی درس خواندن هم کلاً منتفی بود، همان موقع هم این زبان برای‌ام مقدس بود.
بعد مهین از فستیوال تئاتر باستیی‌ برگشت، این سی دی را از پاریس آورد. داشتم پایان‌نامه‌ي کارشناسی ارشد می‌نوشتم. یادم نیست سی دی را برای من آورده بود یا برای خودش. اگر هم برای من بود حالا ندارم‌اش.
تمام روز را توی رخت‌خواب کتاب می‌خواندم. کتاب‌ها را هم یادم است از یک دستِ دوم فروشی امانت می‌گرفتم. از ترس پایان‌نامه و استاد راهنما نمی‌توانستم بروم کتاب‌خانه‌ی دانشکده. آقای دستِ دوم فروشی گفت قراری دارد با آن‌که این مغازه را به‌اش داده،‌ این‌که این‌جا برای آدم‌هایی که هیجان‌ِ کتاب‌ دارند، یک کتاب‌خانه باشد و نه کتاب‌فروشی.
ها داشتم می‌گفتم، پایان‌نامه می‌نوشتم، مهین از فستیوال برگشته بود، و من روزها فقط رمان می‌خواندم، شب‌ها ساعت دوازده که می‌شد با ترس و لرز و با تشویق‌ ِچای و قهوه و کیت کت می‌رفتم پای کامپیوتر‌م می‌نشستم که پایان‌نامه بنویسم. آن شب این سی دی نولْ وِن لو روا را با کیت کت‌ام از آشپزخانه برداشتم.

بعد این خانم خواند و من هی فکر کردم چرا فرانسه بلد نیستم، هی غم‌گین‌تر شدم که نمی‌دانم، هی که موزیک پیش‌تر می‌رفت، بیش‌تر دل‌ام خواست زبان‌اش را بفهمم. دو ساعت بعد، فرانسه را فهمیدن برای‌ام شده بود یک خواستنِ لذت‌آور، شده بود یک هوس.
تا آن شب مقاومت‌ام در مقابل فرانسه یاد‌ گرفتن مثل هری‌پاتر نخواندن‌ام بود، مثل فرندز ندیدن، مثل همه‌ی این مقاومت‌های که آدم آخرش یواشکی پشیمان می‌شود. من داشتم پایان‌نامه می‌نوشتم. کلاس درس و این‌هایی در کار نبود که، فقط کمی روزنامه‌نگاری بود. فردای‌اش رفتم مرکز آموزش‌های آزاد دانشگاه تهران و از جلسه‌ی دوم‌شان نشستم سر کلاس فرانسه‌.
ویت د ِ بست فرنچ پرافسور اِوِر.
این است که حالا که بعد از یک دوره طولانی که این موزیک‌ها را دوباره پیدا‌ کردم، برای خاطر این‌جایی که امروز ایستاده‌ام، یک جور خوبی احساس دِین می‌کنم به نول‌ْوِن لو روا. همراه‌اش آن‌ شب‌های پایان‌نامه و کیت کت نوار و سارا ت و همشهری جوان و بوی عطر چای سبز ایو‌روشه هم می‌آیند.

پنجشنبه، آبان ۳۰، ۱۳۸۷

کلاس ایتالیایی

در را که باز می‌کند، خندان واحوال‌پرسی‌کنان یک دور روی پاشنه‌اش می‌چرخد و متقارن‌ترین خودنویس دنیا را می‌گذارد روی زمین ِ مرکز دایره‌ي ما، و می‌چرخاند. خود‌نویس همان‌طور که پنج، شش دور می‌چرخد، کمی‌هم روی محور چرخش‌اش جا به جا می‌شود و بعد محکم می‌ایستد. سَرَش سمت کلوئه و ته‌اش سمت دورا ست. نفس‌‌هایی که قبل از چرخاندن خود‌نویس حبس شده، رها می‌شود.
کلوئه باید سؤال بپرسد و دورا جواب اگر ندهد از نمره‌ی درسی‌اش کم می‌شود.
وقت سؤال پرسیدن کوچک‌ترین اشتباه گرامری یا اشتباه در به کار بردن واژه‌ها و حتی اشتباه در تلفظ – که فرانسوی‌ها برای آموزش زبان کلاً نادیده‌اش می‌گیرند- چیزهایی است که باعث می‌شود حق سؤال پرسیدن‌ات را آن جلسه از دست بدهی.
همین است که همه پرسش‌های‌شان را از پیش آماده می‌کنند. اما مسأله این است که معمولاً با دومین یا سومین جواب، سؤال‌های هیجان انگیز جدیدی به ذهن‌مان می‌رسد که پرسیدن‌اش با ریسکِ اشتباه زبانی هم‌راه است. کلوئه سؤال‌اش را می‌پرسد: اگر فرانسوا امروز به‌ات پیشنهاد بدهد، حاضری به‌ مَردت خیانت کنی و باهاش بخوابی؟
مردش این‌جا نیست اما فرانسوا که هست.
هفته‌های اول سؤال‌ها از گذشته‌‌هامان، آرزوها، برنامه‌ها و حداکثر دوست داشتن بود، تازگی‌ها همه‌ی سؤال‌ها به رخت‌خواب ختم می‌شود. حالا یا در جواب‌‌ یا در واقعیت.
فرانسوا از نظر همه‌ی ما به‌ترین استاد ایتالیایی ممکن است. فرانسوا هر جلسه خود‌نویس را حداکثر پانزده بار می‌چرخاند، با کوچک‌ترین اشتباه از صد نمره‌مان کم می‌کند و وقتی یک داستان کوتاه از کالوینو را برای کلاس بخوانیم به‌مان ده نمره برمی‌گرداند. فرانسوا برای ما و خودش یک گروه دوستی بی‌نظیر ساخته و همه‌ی آن دو سه باری که در هفته قرار بیرون رفتن می‌گذاریم، خودش را می‌رساند تا مطمئن شود باهم که هستیم ایتالیایی حرف می‌زنیم.
آن دو هفته‌ی اول احتمالِ گِی بودن‌اش شده‌بود کابوس دخترهای کلاس. تا هفته‌ی سوم که خودش هم وارد بازی شد و تن داد به حرف زدن از زندگی خصوصی‌اش. اولین سؤالی که ازش پرسیدند همین بود و وقتی گفت گِی نیست، همه‌ی دخترها به وضوح یک نفس راحت کشیدند.
حدود یک ساعت از وقت سه ساعته‌ کلاس ایتالیایی این‌طوری می‌گذرد، چهل و پنج دقیقه‌ به خواندن نام گل سرخ امبرتو اکو، حدود چهل پنج دقیقه‌اش به وقت هدر دادن به شیوه‌ی ایتالیایی و نیم ساعت آخر خیلی فشرده به گرامر. آن‌قدری فشرده که بعد از چهارده جلسه کلاس، چیزی از گرامر این زبان نمانده که نخوانده باشیم. تازگی‌ها گرامر تمام کرده‌ایم، آن نیم ساعت به‌مان لاتین درس می‌دهد.
حالا بعد از چهارده هفته از بیست و یک نفر دانشجوی کلاس، یک جفت رابطه‌‌شان به هم خورده، شش نفر، به سه ‌دوتایی عاشقانه تبدیل شده‌اند و همه ایتالیایی حرف می‌زنیم. کم لهجه، بی اشتباه.

دوشنبه، آبان ۲۷، ۱۳۸۷

صفحه‌ی اول سنگِ صبورِ- ترجمه


جایی در افغانستان یا هر جای دیگری

اتاق کوچک است. مستطیلی شکل. با وجود دیوارهای روشن‌اش خفقان آور است، رنگ‌اش سبز‌آبی و پرده‌های‌اش با نقش پرنده‌های مهاجری که توی آسمان زرد و آبی، در حال پرواز ثابت شده‌اند. پرده جا به جا سوراخ است و می‌گذارد پرتوهای خورشید داخل شوند و تا روی راه راهِ گلیم کف اتاق برسند. ته اتاق پرده‌ی دیگری آویزان است، سبز. بی هیچ نقشی. پرده دری را می‌پوشاند، درِ زندان. یا رهایی.
اتاق خالی است. خالی و کاملاً پیراسته. فقط روی دیواری که دو پنجره را از هم جدا می‌کند خنجری آویخته‌‌اند و زیر خنجر، یک عکس، از یک مرد سیبیلو، احتمالاً سی ساله است. موه‌های‌‌اش مجعد، و صورت مربعی‌اش مانده بین دو پرانتز ِ سبیل‌ ِ چخماغی به دقت آراسته‌اش. چشم‌های‌اش سیاهِ براق‌اند. کوچک‌اند، دو سوی یک بینی عقابی. مرد نمی‌خندد، گرچه به نظر می‌آید خنده‌اش را کنترل کرده. همین‌ به‌اش قیافه‌ی عجیبی می‌دهد، قیافه‌ی مردی که در درون‌اش به کسی که نگاه‌اش می‌کند می‌خندد.
روبروی عکس، پای یک دیوار، همان مرد، حالا مسن‌تر، روی تشک قرمزی که روز زمین پهن شده دراز کشیده. ریش دارد، جو گندمی. لاغر شده است، خیلی. پوستی بیش‌تر ازش نمانده. رنگ پریده. پر چروک. بینی‌اش بیشتر و بیشتر عقابی شده. هنوز نمی‌خندد. هنوز همان همان حال و هوای عجیب تمسخر را دارد. دهان‌اش نیمه باز است. چشمان‌اش حالا کوچک‌تر، فرورفته توی چشم‌خانه‌‌ها. نگاه‌اش به سقف دوخته شده، از میان پرتوهای نور، تیره‌‌تر و شکسته‌تر به نظر می‌آید. بازوان‌اش، بی‌جان، به درازای بدن‌اش افتاده‌اند. و روی پوست رنگ‌پریده‌اش، رگ‌ها مثل کرم‌های بی‌جان تنیده‌‌‌اند در استخوان‌های بیرون‌ زده‌ی تن‌اش.
دور مچ دست چپ‌اش یک ساعت مکانیکی بسته و توی انگشت حلقه‌اش یک حلقه‌ی طلا است. در بازوی راستِ تکیده‌اش، سوزنی‌ است و لوله‌ای که مایع بی رنگی را از مخزن پلاستیکی تزریق‌ می‌کند، مخزن آویخته به دیوار است، دقیقاً بالای سرش. بقیه‌ی بدن‌اش پوشیده در یک پیراهن بلندِ آبی است، پیراهن دور گردن و دور آستین‌ها حاشیه دوزی شده. پاهای‌اش‌‌ خشک مثل دو تیرک‌، با یک روانداز پوشانده شده، روانداز ِسفید، کثیف.

پ.ن: صفحه‌ی اول را همه‌ي مجله‌های ادبی طبق رسم،چاپ کرده‌اند. ترجمه‌اش کردم، پنج روز دو دلی کردم که بگذارم‌اش این‌جا یا نه. راستش هنوز هم فکر می‌کنم خیلی جرأت می‌خواهد ترجمه از یک زبان خارجی به زبان مادری نویسنده، هی آدم از خودش می‌پرسد اگر خود نویسنده هم بود هم همین صفت را انتخاب می‌کرد، همین فعل را...بیست صفحه ترجمه کرده‌ام، اما ترجیح می‌دهم نویسنده‌ را پیدا کنم نظرش را بپرسم قبل ازاین‌جا پابلیش کردن‌شان.

شنبه، آبان ۲۵، ۱۳۸۷

No tengo lugar,no tengo paisaje

مطمئنم زبان اسپانیایی آفریده شده تا آدم‌ها باهاش نوستالژی‌شان را در جهان پخش کنند، برای هم روایت کنند. اصلاً یک جور اِتِرنالیتی‌ دارد این زبان. تک تک کلمات‌اش انگار به وجود آمده‌اند برای جاودانه‌ کردن نوستالژی راویان‌شان. چه باهاش شعر بگویند، چه رمان بنویسند، چه فیلم بسازند و چه آواز بخوانند.
این موزیک(یک ، دو) از دیشب هی تمام می‌شود دوباره از اول می‌خواند. دوباره از اول، دوباره از اول...

گریه نمی‌کنم، خداحافظی کردن برای من روزمره شده

رفتم بدرقه‌اش کردم، فرودگاه سنت اگزوپری. گریه هم نکردم، خندیدیم، مثل همیشه‌مان.
حالا او پزشک بدون مرز است و من یک چیزی توی گلوی‌ام گیر کرده. حجم دارد، حتی فرم‌اش را هم حس می‌کنم، گرد است. به‌اش می‌گویند بغض. اما من گریه نمی‌کنم، بغض‌ام را می‌خورم. می‌رود پایین‌تر، توی سینه‌ام می‌ایستد، پشت قفسه‌ی سینه‌ام. قفسه می‌گویند چون دل ِ آدم توش احساس خفگی می‌کند. بعد هی چند دقیقه‌ای یک‌بار آن حجم گرد خودش را از پشت قفس سینه‌ام آزاد می‌کند، می‌افتد پایین. دلهره است، اما دل‌ام نیست که هُری می‌افتد پایین که. همان بغضی است که آن بالا بود. دوباره خودش را جمع و جور می‌کند می‌رود پشت قفسه‌ی سینه‌ام می‌ایستد، بعد می‌رود توی گلوی‌ام تا اگر از نو خواستم فرو بخورم‌اش، بشود دلهره. هی بریزد. زانوان‌ام را بلرزاند وهی بشکند و سست‌تر کند و مرا سست‌تَرَم کند تا آخرش بغض‌ام را قورت ندهم و گریه کنم و اشک‌های‌ام تمامی نداشته باشد.

دوشنبه، آبان ۲۰، ۱۳۸۷

جایزه‌ی گنکور برای سنگِ صبور ِعتیق رحیمی

جایزه گنکورِ امسال، امروز ظهر اعلام شد، من اگر آدم تنبلی نبودم پا می‌شدم می‌رفتم آنجا، خب نرفتم. تمام روز توی رخت‌خواب‌ ماندم تا آن‌ها جایزه را بدهند به عتیق رحیمی برای کتاب "سنگ صبور" و من فقط همین‌جا توی خانه خوشحالی کنم.
عتیق رحیمی سال 82‌ هم برای کتاب "خاک و خاکسترش" در بخش نویسنده‌ی خارجی ِ فارسی زبان، جایزه‌ی یلدا گرفت. جای داورانِ آن سال ِ یلدا بودم حالا به خودم افتخار می‌کردم.
اسم کتاب واقعنی و روی جلد هم به فارسی است، بعد پایین‌اش ریزتر ترجمه فرانسه‌ : pierre de patience.
این کتاب اولین کتابی است که عتیق رحیمی مستقیما‌ً به فرانسه و نه فارسی می‌نویسد و جایزه‌ی گنکور مهم‌ترین جایزه‌ی ادبی فرانسه است. پروست و دوراس و دوبووار و مالرو و رومن گاری هم گنکور گرفته‌اند.
.
پ.ن: ها راستی عتیق رحیمی افغانی ِ‌ ساکن فرانسه است.

یکشنبه، آبان ۱۹، ۱۳۸۷

اصولاً سه تا کتابِ خوب وجود دارد

کدام کتاب‌تان را بیشتر از بقیه دوست دارید و به‌اش نزدیکید ؟
کورت ونه‌گات : "گهواره‌ی گربه" کشتیِ پرچم‌دارِ ناوگان ِ کوچک من است. روزی یکی به من گفت که اصولاً سه تا کتاب خوب وجود دارد که هر سه شان هم با cat شروع می‌شوند: Catch 22, Catcher in the Rye, Cat's Cradle
.
پ.ن: کل مصاحبه را سه چهار سال پیش برای چیزی که قرار بود به مناسبت هشتاد سالگی ونه‌گات برای همشهری جوان بنویسم، ترجمه کردم. اما حالا یادم نمی‌آید اصل مصاحبه را از کجا آورده بودم، فکر می‌کنم مجله ادبی دانشگاه هاروارد بود.
هنوز که هنوز است کتاب ِ خوب ِ سومی را نخوانده‌ام.

شنبه، آبان ۱۸، ۱۳۸۷

احساس خود فیبی بینی دارم

یه چهار- پنج ساعتی طول کشید تا تصمیم بگیرم این پست رو پابلیش کنم، می‌ترسیدم اعتماد خواننده‌ی این‌جا کم بشه، یعنی این‌قدر که کل جریان فانتزی و داستانی به نظر می‌رسه. بعد فکر کردم خوب این‌ها دست‌ِ کم بامزه است و باید بگم‌شون. همه‌ی مکان‌ها و زمان‌ها و آدم‌ها هم کاملاً واقعی هستند.
مجارستان که بودم روز آخرو دقایق آخر وقتی می‌خواستم سوار قطار اسلواک بشم یه دفعه یادم اومد که باید چیزی بخرم. رفتم از نزدیک‌ترین خودپردازی که شلوغ نبود پول بگیرم، دیدم هی هنوز داره بوق می‌زنه می‌گه پول‌تون رو بردارید، چهل هزار فورینت (حدود 160 یورو) اونجا جا مونده‌ بود، اندازه‌ی چند ثانیه وقت داشتم فکر کنم برش دارم یا بذارم‌اش همون‌جا بمونه. با توجه به این‌که خانمی که قبل از من بود رو دیده‌ بودم که سوار اتوبوس شهری شده بود، فکر کردم من اگر بردارم‌اش مطمئنم به بانک برش می‌گردونم اما اگر بذارم‌اش معلوم نیست نفر بعدی هم این‌کار رو کنه.
با همون پول اومدم فرانسه. بگذریم که توی این چند روز یه هزار باری به خودم گفتم به تو چه خره که پول رو برداشتی آوردی، شاید قرار بوده به یکی دیگه برسه.
امروز شنبه! بعد از دومین قرار با بانک‌ام بالاخره تونستند پول رو بفرستند برای اون بانک مجار که من آدرس و اسم واین‌هاش رو برداشته بودم، اما یه اِن بار از آقاهه‌ی بانکی شنیدم که خب دستِ کم به یورو تبدیل‌اش می‌کردی و با واحد پول محلی پا نمی‌شدی بیای فرانسه. خلاصه که هم دهن من سرویس شد، هم این دو تا بانک.
با لوئیزا از بانک بیرون اومدیم، سه دقیقه بعد اون داشت ویترین نگاه می‌کرد، که من یه پاکت پول پیدا کردم( از پاکت‌های بانک که آدم پول می‌ذاره توش می‌ذاره توی خود‌پرداز) که توش سیصد و پنجاه یورو بود، در حالی که سورپرایز شده بودیم و لوئیزا هی می‌گفت دختر این یه نشانه است، برگشتیم همون بانک و پول رو دادم به آقای بانک، که اون فکر کنم تا یه ماه برای هم‌کارهاش این پنج دقیقه فاصله‌ی فرستادن پول به مجارستان و پیدا کردن پول جدید رو تعریف می‌کنه.
بعدش مستقیم رفتیم اوشان( یه فروشگاه‌ زنجیره‌ای) تا برای قرار صبحانه‌-ناهار (برانچ) امروز‌مون با بچه‌ها، به پنج یورو! آب پرتغال بخرم. نمی‌دونم از کِی تا کِی، ولی به مدت بیست و پنج روز این فروشگاهه همراه خرید بُن بازی می‌ده تا جلو در خروجی فروشگاه بُن‌ات رو از جلو اون دستگاهه رد کنی ببینی چیزی برنده می‌شی یا نه.
بعد من پانصد یورو برنده شدم. حالا شده بود نیم ساعت بعد از دادن ِ پول دوم به بانک.
خنده و نگاه ناباورانه‌ی من و لوییزا به بُنِ جایزه تجربه‌ی یه حس ِجدید بود. فقط داشتم فکر می‌کردم با این پولی که حالا دیگه قبول کرده بودم سر تا پا نشانه‌ است چیکار باید کنم. فکر کنم پیامبرها هم وقتی به پیامبری می‌رسیدن حس‌شون برای چند دقیقه همین‌طوری بوده.

پ.ن : شدیداً هم احساس خود فیبی‌ بینی دارم.( فقط توی یکی-دو اپیزود، اگر نه می‌دونم که فیبی رو از روی شخصیت سارا ت ساختند)

جمعه، آبان ۱۷، ۱۳۸۷

چراغ‌هایی که به خانه حرام‌اند

اسم‌اش را شنیده بودم به هر حال بفهمی-نفهمی حوزه‌های کاری‌مان به هم نزدیک بوده، با کمی شانس می‌توانست در موزئوم پاریس استادم باشد. پژوهش‌گرِ دیرینه‌شناس در مرکز تحقیقات ملی فرانسه است، خیلی هم دوست داشتنی. توریستی آمده بود ایتالیا. وقتی ازم می‌پرسد برای شغل آینده‌ات می‌خواهی چه‌کار کنی، درس دادن؟ دانشگاه؟ کار تحقیقاتی؟ می‌دانم به این فکر می‌کند که مثلاً‌ مرا جایی معرفی کند، هر چه باشد از آدم‌های خیلی معتبر حوزه‌ی خودش است.
اما من خیلی بدیهی می‌گویم می‌خواهم برگردم ایران یا دستِ کم آسیای میانه. از آن لبخندهای با نگاه ِ به افق می‌زند و می‌گوید آره من هم می‌خواستم برگردم، برگشتم. اما نشد، دوباره آمدم فرانسه، بعد هم که فرانسه ازدواج کردم هیچ وقت به برگشتن برای زندگی فکر نکردم، می‌دانی مخصوصاً آدم وقتی بچه داشته باشد نمی‌تواند این‌قدر خودخواه باشد که فقط به خودش فکر کند. برای بچه هم دو دو تا چهارتای‌اش ساده است که کجا به نفع‌اش است.
دوباره نفس عمیق می‌کشد، می‌گوید من با مدرک دکترای اکسلانس برگشتم ایران، می‌دانم خیلی حالا دوره و زمانه عوض شده، اما آن وقت جایی برای من نبود، برای کار توی دانشگاه و حتی شغل تحقیقاتی بارها به طور رسمی سؤال و جواب می‌شدم، حتی درباره‌ي این‌که فرانسه روسری پوشیده‌ام یا نه.
من خیلی ساده برگشته بودم که به خیال خودم برای کشورم کار کنم. خودم را مدیون می‌دانستم، اگر کسی به‌ام می‌گفت تو هر کجا باشی می‌توانی کار مفید کنی، دقیقاً مثل حالای تو می‌گفتم چراغی که به خانه رواست به مسجد حرام است.
می‌دانم خیلی چیزها عوض شده، می‌دانم حالا این‌طوری نیست. ببین اگر برگشتی که کار کنی این‌قدر خوش‌بینانه پیش نرو، آن‌وقت مثل من یکی- دو سال نشده می‌بُری و برمی‌گردی. منظورم همه چیز است نه فقط ساختار اداری و دولتی، حتی ترافیک، رفتار فروشنده‌ها، حتی مردمی که روزی هزار بار ازت می‌پرسند چرا برگشتی. باورت می‌شود توی آن یک و نیم سال مهم‌ترین باری که روی دوش‌ام بود این بود که می‌بایستی هی جهان‌بینی‌ام را برای همه توضیح دهم و بگویم چرا برگشتم؟
وقتی صورت‌حساب را پرداخت می‌کند می‌گوید ببین خوش‌بینی‌ات برای من تحسین برانگیز است، اما لطفاً این‌قدر خوش‌بین نباش. این‌طور من امیدوار‌ترم که تو بتوانی آن‌جا بمانی.
.
خودم را که می‌دانم آدم نمی‌شوم که دست از خوش‌بینی بردارم، اما از آن روز هی به همه‌ي آن خوش‌بینی‌هایی فکر می‌کنم که با برگشتن به سادگی بر باد رفته.

سه‌شنبه، آبان ۱۴، ۱۳۸۷

.exciter

دورِ آن میز ِگرد ِِ رسمی نشسته‌ایم، برای هماهنگی کنفرانس بین‌المللی سال بعد که قرار است توی شتوتگارت برگزار شود. جدی جدی از چهار گوشه‌ی دنیا یک عالمه آدم معروف‌ و مسؤول‌ هستند. یعنی توی این بیست و شش نفر به جز من، او و سه نفر دیگر که دانشجو‌ییم، بقیه آدم جدی‌اند.
آن‌ طرف میز با یک انحرافِ خفیف روبروی‌ام نشسته، و هی با لبخندِ پیروزمندانه‌ي همیشگی‌اش اشاره می‌کند و چیزی می‌گوید شبیه این‌که : این‌کار رو نکن، یا نگو یا نمی‌دانم چه، جمله‌اش با ne شروع می‌شود.
به هر حال به‌اش توجه نمی‌کنم، صورت‌ام را به نشانه‌ی این‌که " دیگه چی می‌گی‌" جمع می‌کنم، شانه‌های‌ام را بالا می‌اندازم و روی‌ام را می‌گردانم به سمت بحثی که در جریان است.از صبح اراده کرده‌ام- و به او هم گفته‌ام - که می‌خواهم خیلی جدی باشم و حرف‌ام را درباره‌‌ی اضافه کردن موضوع "حافظه‌ی جمعی" به کنفرانس، به کرسی بنشانم.
.
ساندرین درباره‌ی تجربه‌شان توی بنین حرف‌ می‌زند، و من دارم به این فکر می‌کنم که این کشور فقط یک‌ هفته‌ است برای من وجود دارد، که یهو می‌بینم اشاره‌های‌اش حواس دو- سه نفر را پرت کرده، استاد شوخ ِ دوست داشتنیِ آلمانی‌مان‌ و مسؤول پروژه در آلمان، به خنده به‌اش می‌گوید چی شده، چی‌کارش داری؟
با خونسردی و یک لبخندِ لج‌بازانه اشاره می‌کند به من و می‌گوید: این از اول جلسه داره سعی می‌کنه من رو تحریک کنه.
در یک لحظه همه‌ی- نگاه‌های- هنوز- این سو و آن سو- باقی‌مانده هم برمی‌گردد سمت ِ من، و سالن یک‌هو پر از خنده و حرف‌های غیر جدی می‌شود.
خشک‌ام زده،
تا این حد که بدن‌ام حتی آن‌قدری انعطاف‌پذیری ندارد که کاملاً‌ دست از مکیدن انگشتِ اشاره‌ام بردارم،
انگشت‌ام همان‌طوری توی دهانِ نیمه‌باز، روی لب‌های خیس‌ام باقی مانده.
فقط به تلافی فکر می‌کنم.

یکشنبه، آبان ۱۲، ۱۳۸۷

سرزمین‌های‌ام- کتاب‌های‌ام 3

اوهوم کتاب‌ها خوب بلدند کارشان را انجام دهند؛ من خواب‌هایی می‌بینم که توی مکزیکوسیتی می‌گذرد؛ بیدار که می‌شوم توی گوش‌ام هنوز صدای بوق و ترافیک ماشین‌هاست و توی دهان‌ام طعم تُرتیا.
خواب‌های من گاهی توی کیپ تاون می‌گذرد، هوا گرم است، لباس سفید و نازکم به تنم چسبیده، و من کلاه‌ام را گم کرده‌ام.
گاهی توی خواب‌هایم صبح ِ زود است، کلوچه‌ی ‌پنیری می‌خورم، توی یک کافه‌ی کوچولو در سائوپائولو. با یک قهوه‌ی داغ که بهش عادت ندارم؛ که چیزی است بین قهوه ترک و فرانسه.
بعد خواب‌هایی می‌بینم که توی آوینیون می‌گذرد؛ خواب‌هایی که توی کِرِت. حتی خواب‌هایی که توی ترانسیلوانیا.
گاهی حتی از اول تا آخر بچه‌های نیمه‌شب را خواب می‌بینم، همان‌قدر آشفته. توی پاکستان‌ایم. خیام هم هست.
من خواب‌های کمی دارم که توی سرزمین‌هایی که گشته‌ام بگذرد.
و خودم خوب می‌دانم که چرا نمی‌خواهم بروم پراگ یا لیما، من می‌ترسم که این شهرها برای همیشه از خواب‌های من بیرون بیایند. من پراگ را آن‌طور که کوندرا تعریف کرده و لیما را آن‌طور که یوسا تعریف کرده دوست‌تر دارم. اسم‌ خیابان‌های‌اش و محله‌های معروف را می‌شناسم. توی خواب‌های‌ام درشان راه رفته‌ام با مردم‌اش درباره‌ی خاطره‌هاشان حرف زده‌ام.
من می‌ترسم که لیما و پراگ را از دست بدهم، مثل کوچین‌ِ خدای چیزهای کوچک، مثل کِرالا یی که آرونداتی روی تعریف کرده‌ بود. ترس‌ام را می‌دانم که به جاست، من سرزمین‌هایی را با دیدن، برای همیشه از دست داده‌ام. جنوبِ هند را از دست داده‌ام، شمال هند را از دست داده‌ام، کشوری به آن بزرگی دیگر هیچ چیزی برای‌ام ندارد.
من حالا حالاها این بلا را سر مغولستان خارجی نمی‌آورم.