شنبه، آبان ۲۵، ۱۳۸۷

گریه نمی‌کنم، خداحافظی کردن برای من روزمره شده

رفتم بدرقه‌اش کردم، فرودگاه سنت اگزوپری. گریه هم نکردم، خندیدیم، مثل همیشه‌مان.
حالا او پزشک بدون مرز است و من یک چیزی توی گلوی‌ام گیر کرده. حجم دارد، حتی فرم‌اش را هم حس می‌کنم، گرد است. به‌اش می‌گویند بغض. اما من گریه نمی‌کنم، بغض‌ام را می‌خورم. می‌رود پایین‌تر، توی سینه‌ام می‌ایستد، پشت قفسه‌ی سینه‌ام. قفسه می‌گویند چون دل ِ آدم توش احساس خفگی می‌کند. بعد هی چند دقیقه‌ای یک‌بار آن حجم گرد خودش را از پشت قفس سینه‌ام آزاد می‌کند، می‌افتد پایین. دلهره است، اما دل‌ام نیست که هُری می‌افتد پایین که. همان بغضی است که آن بالا بود. دوباره خودش را جمع و جور می‌کند می‌رود پشت قفسه‌ی سینه‌ام می‌ایستد، بعد می‌رود توی گلوی‌ام تا اگر از نو خواستم فرو بخورم‌اش، بشود دلهره. هی بریزد. زانوان‌ام را بلرزاند وهی بشکند و سست‌تر کند و مرا سست‌تَرَم کند تا آخرش بغض‌ام را قورت ندهم و گریه کنم و اشک‌های‌ام تمامی نداشته باشد.