اوهوم کتابها خوب بلدند کارشان را انجام دهند؛ من خوابهایی میبینم که توی مکزیکوسیتی میگذرد؛ بیدار که میشوم توی گوشام هنوز صدای بوق و ترافیک ماشینهاست و توی دهانام طعم تُرتیا.
خوابهای من گاهی توی کیپ تاون میگذرد، هوا گرم است، لباس سفید و نازکم به تنم چسبیده، و من کلاهام را گم کردهام.
گاهی توی خوابهایم صبح ِ زود است، کلوچهی پنیری میخورم، توی یک کافهی کوچولو در سائوپائولو. با یک قهوهی داغ که بهش عادت ندارم؛ که چیزی است بین قهوه ترک و فرانسه.
بعد خوابهایی میبینم که توی آوینیون میگذرد؛ خوابهایی که توی کِرِت. حتی خوابهایی که توی ترانسیلوانیا.
گاهی حتی از اول تا آخر بچههای نیمهشب را خواب میبینم، همانقدر آشفته. توی پاکستانایم. خیام هم هست.
من خوابهای کمی دارم که توی سرزمینهایی که گشتهام بگذرد.
و خودم خوب میدانم که چرا نمیخواهم بروم پراگ یا لیما، من میترسم که این شهرها برای همیشه از خوابهای من بیرون بیایند. من پراگ را آنطور که کوندرا تعریف کرده و لیما را آنطور که یوسا تعریف کرده دوستتر دارم. اسم خیابانهایاش و محلههای معروف را میشناسم. توی خوابهایام درشان راه رفتهام با مردماش دربارهی خاطرههاشان حرف زدهام.
من میترسم که لیما و پراگ را از دست بدهم، مثل کوچینِ خدای چیزهای کوچک، مثل کِرالا یی که آرونداتی روی تعریف کرده بود. ترسام را میدانم که به جاست، من سرزمینهایی را با دیدن، برای همیشه از دست دادهام. جنوبِ هند را از دست دادهام، شمال هند را از دست دادهام، کشوری به آن بزرگی دیگر هیچ چیزی برایام ندارد.
خوابهای من گاهی توی کیپ تاون میگذرد، هوا گرم است، لباس سفید و نازکم به تنم چسبیده، و من کلاهام را گم کردهام.
گاهی توی خوابهایم صبح ِ زود است، کلوچهی پنیری میخورم، توی یک کافهی کوچولو در سائوپائولو. با یک قهوهی داغ که بهش عادت ندارم؛ که چیزی است بین قهوه ترک و فرانسه.
بعد خوابهایی میبینم که توی آوینیون میگذرد؛ خوابهایی که توی کِرِت. حتی خوابهایی که توی ترانسیلوانیا.
گاهی حتی از اول تا آخر بچههای نیمهشب را خواب میبینم، همانقدر آشفته. توی پاکستانایم. خیام هم هست.
من خوابهای کمی دارم که توی سرزمینهایی که گشتهام بگذرد.
و خودم خوب میدانم که چرا نمیخواهم بروم پراگ یا لیما، من میترسم که این شهرها برای همیشه از خوابهای من بیرون بیایند. من پراگ را آنطور که کوندرا تعریف کرده و لیما را آنطور که یوسا تعریف کرده دوستتر دارم. اسم خیابانهایاش و محلههای معروف را میشناسم. توی خوابهایام درشان راه رفتهام با مردماش دربارهی خاطرههاشان حرف زدهام.
من میترسم که لیما و پراگ را از دست بدهم، مثل کوچینِ خدای چیزهای کوچک، مثل کِرالا یی که آرونداتی روی تعریف کرده بود. ترسام را میدانم که به جاست، من سرزمینهایی را با دیدن، برای همیشه از دست دادهام. جنوبِ هند را از دست دادهام، شمال هند را از دست دادهام، کشوری به آن بزرگی دیگر هیچ چیزی برایام ندارد.
من حالا حالاها این بلا را سر مغولستان خارجی نمیآورم.