یکشنبه، فروردین ۰۱، ۱۳۸۹

نوروز

بریتیش میوزیوم دیروز جشن نوروز گرفت و آن‌هایی که نوروز را جشن می‌گرفتند و آن‌جا بودند- مشخصن ایرانی‌ها- هال اصلی بریتیش میوزیوم را تبدیل کردند به یک دیسکو بزرگ و پنج ساعت رقصیدند. برنامه‌های‌شان هم عالی بود، من اگر یه روزی مدیر یه موزه بشم یا تصمیم گیرنده‌ی یه موزه، سعی می‌کنم میراث مرده توی سنگ‌های موزه را این‌طوری زنده کنم. 
رونوشت: به لوور و  همه‌ی کتاب‌خانه‌ها و موزه‌های کشورهای لاتین که هنوز زیر سایه‌ی سنگین کلیسای کاتولیک وقتی واردشان می‌شوی انگار رفته‌ای یک جای مقدس، که باید کلا‌ه‌ات را درآوری و صدای‌ات درنیاید. فوئنتس یک مقاله‌ي مفصل درباره‌ی این تفاوت دارد، یک روز تجربه‌ی شخصی‌م را  از این سایه‌ي سنگین کلیسا در کتاب‌خانه‌ها و موزه‌های ایتالیا و اسپانیا و فرانسه می‌نویسم.
هیچ سالی توی زندگی‌م سال نو را  این‌طوری برای خودم جشن نگرفته بودم، شش ساعت بریتیش میوزیوم روزانه و پنج ساعت رویال گاردن شبانه.
سال هشتاد و نه امیدوارم برامون از سال هشتاد و هشت هم پر‌امیدتر باشه.
تبریک گروهی رو هم که تحریم کردیم، چیزی نمی‌گم از اون نظر.


یکشنبه، اسفند ۲۳، ۱۳۸۸

Internet, my new cat's cradle

وقتی شروع کردم به این‌جا نوشتن، تصمیم نهایی خودم را برای ناتوانی در نویسندگی، هفت سال بود که گرفته بودم. اما بیشتر سال‌های این هفت سال، روزنامه‌نگاری را کمابیش مثل مخدرِ جایگزین ِسبک‌تری استفاده کرده بودم.
می‌خواهم بگویم وقتی درست و حسابی و با سر خوردم به دیوار واقعیت ِنویسنده نشدن که رفتم پاریس، که کارم توی لابراتوار بود و صبح تا شب با استخوان و نمودار و رادیوگرافی‌ دست و پای بچه‌ شامپانزه‌ها و نقشه‌های زمین شناسی برای نشانه‌گذاری مناطق کواترنر سر و کار داشتم.
نه ماه بعد به خودم آمدم دیدم در به‌ترین حالت‌اش، در موفق‌ترین حالت‌ام، می‌شوم یکی از آدم‌های رده بالای همان‌جایی که کار می‌کردم، مرکز ملی پژوهش‌های علمی فرانسه و نه هیچ وقت نویسنده؛ موفق شدن در یک لابراتوار علمی، آخرین چیزی بود که من از زندگی‌ام می‌خواستم. این‌طور شد که شروع کردم به این‌جا نوشتن، به پناه بردن به زبان فارسی، به فضای مجازی.
استفاده‌ی من از اینترنت تا پیش‌ از آن هیچ وقت از یک وسیله‌ی ارتباطی برای آسان کردن روابط واقعی‌ام فراتر نرفته بود. با یک دگماتیسم مسخره خاص خودم در برابر دوست شدن با آدم‌ها از طریق شبکه‌های مجازی مقابله کرده بودم- شاید هنوز هم؟- اینترنت در پیشرفته‌ترین حالت‌اش برای‌ام یک پست سریع بود برای نامه فرستادن و یک کتاب‌خانه‌ي الکترونیک بود پر از دایر‌ه‌المعارف.
به هر حال راه زندگی من در تاثیر پذیرفتن از اینترنت و فضای مجازی فرقی با بقیه نمی‌کند، من‌هم همان‌قدر وابسته‌ام که بقیه و همان‌قدر احساس وقت تلف کردن می‌کنم که خیلی‌های دیگر. تقصیر وسیله نیست، تقصیر من است که در وقت تلف کردن حرفه‌ای هستم، حالا این وسیله می‌تواند چیز ساده‌ای مثل نخی باشد که در ده سالگی گاهی تا هشت ساعت‌ بنشینم و هی باهاش گهواره‌ي گربه درست کنم یا شبکه‌ي پیچیده‌ای مثل اینترنت که در بیست و هشت سالگی توش گم شوم و نتوانم ازش بیرون بیایم.
 من اما به این وسیله مدیونم و به نخ بازی نه. اینترنت رویای نویسنده شدن را به‌م بازگرداند، آدم بدون رویایی بودن چیز غمگینی است و من بودم. توی این دوسالی که این‌جا نوشتم خیلی بیش‌تر از آن‌که حق‌ام بود- آدم خودش می‌داند چی دارد می‌نویسد، نه؟- خوانده شدم و حتی تحسین، این‌ها وسوسه‌ام می‌کرد، خوشحال‌ام می‌کرد، خیلی‌ هم. اما چیزی را در واقعیت تکان نمی‌داد. کماکان مثل یک آدم مصمم در نه گفتن، افق را نگاه می‌کردم و فکر می‌کردم از سن‌ام گذشته و دیر است برای تمرین نوشتن کردن.
ولی بالاخره نظر آن‌هایی‌که خودشان نویسنده بودند و با جزییات نوشته‌ها را تحسین می‌کردند، تکان‌ام داد. نویسنده بودند و حتی به نظر من به‌ترین نویسندگان معاصر فارسی زبان. می‌توانم از یکی‌شان اسم ببرم؟ اگر این‌طوری از اینترنت استفاده نکرده بودم، هیچ‌وقت این شانس را نداشتم که رضا قاسمی بخواندم و برای‌ام به تحسین بنویسد، که باهام حرف بزند و تشویق‌ام کند به نوشتن، و هربار آن‌قدر عمیق و پیوسته و با جزییات نوشته‌ها را تحلیل کند، که چیزی را توی ذهن من به شک بیاندازد و قانع‌ام کند که شاید نوشته‌های‌ام ارزش خوانده شدند دارند. تا من بالاخره عکس کتاب‌ها را که به خاطرشان نوشتن را اینجا شروع کرده‌ام، از سردر وبلاگ بردارم و به جای‌ش دفتر سفیدی بگذارم که یعنی می‌خواهم بنویسم.

من رویای‌ام را بازیافته‌ام، حتی اگر دیر باشد. اگر این‌جا ننوشته بودم، حالا به جای نوشتن، کتاب‌هایی را که همراه‌م آورده بودم لندن تمام کرده بودم، و این وقت شب نشسته‌ بودم روی تخت و داشتم هی گهواره‌ی گربه درست می‌کردم و خراب می‌کردم، و دوباره از نو.

دوشنبه، اسفند ۱۷، ۱۳۸۸

لذتِ دوباره با سارا ت در شهر مشترکی بودن(زندگی کردن؟) شرب مدامی‌‌ه که فقط با چیزهای محدودی می‌شه تجربه‌اش کرد.عاشقشم. ستاره و مهزاد هم اگر بودند عیش‌ام کامل می‌شد.

شنبه، اسفند ۱۵، ۱۳۸۸

پارسی گو ساعتی و ساعتی رومی بگو*

اول‌ش زنگ زد که دارم یه چیزی رو ترجمه می‌کنم، می‌تونی وقت و بی‌وقت جواب سؤال‌های ترجمه‌م رو بدی یه مدتی. می‌گم هاا عزیزم با کمال میل. این‌طوری شد که توی این مدت تازه فهمیدم یه عالمه کلمات هست توی ادبیات کلاسیک که من اصلن معنی‌شون رو هیچ وقت درست و حسابی نفهمیدم، اگر هم فهمیدم یه چیزی مثل کشف و شهود بوده، نمی‌تونم توضیح‌ش بدم.
حالامی‌گه خرابات رو bar ترجمه کنم یاtavern یا مثلن saloon.  اول می‌گم tavern بعد یه خورده فک می‌کنم براش می‌نویسم همون خرابات ترجمه کن، زیر نویس بذار.
می‌گه  من می‌رم یه ویراستار دیگه پیدا می‌کنم، تا حالا طبق راهنمایی‌‌های تو زیرنویس‌هام از خود متن بیش‌ترند.


*مولانا- غزلیات شمس

چهارشنبه، اسفند ۱۲، ۱۳۸۸

تا دست​ها کمر نکنی بر میان دوست

دلم براش تنگ شده. آدم آسون و سر راستی که منم که دلم اگر تنگ بشه فورن با دم دست‌ترین روش به سوژه‌ی دل‌تنگی به تفصیل خبر می‌دم، حالا روزهاست که دل‌تنگم. این‌قدر از شکنندگی آدم‌ها می‌ترسم که تا حدس می‌زنم یکی ممکنه حالش خوب نباشه سعی می‌کنم هر چقدر ممکنه ازش دورتر باشم و بشم. حال‌ش خوب نیست، حتمن خوب نیست و شکننده شده و من بلد نیستم به‌ آدم‌هایی که حال‌شون خوب نیست حتی سلام کنم، می‌ترسم لحن سلام کردن‌م خوب نباشه و حال‌شون رو بدتر کنه. این آدم آسون و سرراستی که من‌م، به غایت ترسو هم هست.
کاش زودتر خوب بشه. کاش من یاد بگیرم که همیشه به‌ترین راه این نیست که از توی دست و پای آدمی که حال‌ش خوب نیست بری کنار. دل‌م برای بغل کردن‌ش تنگ شده.