یکشنبه، آبان ۰۹، ۱۳۸۹

لاندا

خواستم از حالِ الان‌ام حرف بزنم مفهوم مناسب‌اش را پیدا نکردم. decay شاید خوب بود، اما به فرانسه چیزی پیدا نکردم. تمام راه برگشت را توی مترو فکر کردم، دنبال مفهوم و واژه گشتم: تباهی، فروپاشی، واپاشی، تجزیه، اضمحلال، کاهش رادیواکتیویته.
مفهوم مناسب‌اش همین کاهش رادیو اکتیویته است، بقیه‌‌اش خیلی خشن است. همین، پرتوزایی‌ام خیلی کم شده. به نیمه عمرم رسیده‌ام، خودم حس‌اش می‌کنم. چی بود آن ثابتی که با لاندا نشانش می‌دادیم؟ آهان ثابت واپاشی. ربطی به سن هم ندارد، یک ضریب ثابت است که برای هر آدمی فرق می‌کند، همین است که‌ یکی در بیست سالگی به نیمه‌‌عمرش می‌رسد یکی در چهل سالگی. من حالا رسیده‌ام. واپاشی را حس می‌کنم. اترنال سان‌شاین؟  ذهن‌م بی‌اعتنا و سوت زنان از کنار هر چیزی رد می‌شود. کتاب‌ها هم دیگر کاری نمی‌توانند کنند.

می‌ترسم توضیح دهم و عمیق‌ترش را بگویم، ناامید می‌شوم، ناامیدی می‌زایم. دلم می‌خواهد یادم نیاید که ثابت واپاشی برای رادیواکتیوهای سنگین‌تر، بزرگ‌تر بود آیا؟ قاعده مند بود اصلن؟
می‌ترسم از خودِ کم پرتو‌.



شنبه، مهر ۲۴، ۱۳۸۹

Lost in Translation

آن‌ بالا توی کابین‌های شیشه‌ای شان نشسته‌اند، شش‌تا کابین و توی هر کابین دو نفر. تمام سرگرمی من همین که وقتی دارند توی میکروفون‌شان حرف می‌زنند نگاه‌شان کنم. من ندیده‌ام کسی جز من به‌شان توجه کند، اما خودم تمام مدتی که بقیه دارند در مورد فلان کلمه و تغییر کاما به نقطه کاما یا درباره‌ی بودجه بحث می‌کنند، دارم با دکمه‌ها بازی می‌کنم و از کابین به کابین می‌روم، شماره‌ی شش چینی، پنج عربی، چهار روسی، سه اسپانیایی، دو فرانسه و یک انگلیسی.
هد‌فون‌م را می‌گذارم روی عربی، ببینم از دو نفر داخل کابین هر کدام‌شان از چند زبان ترجمه می‌کند، حساب سرانگشتی‌ام این است که یکی‌شان از دو زبان ترجمه می‌کند و آن‌یکی از سه تا. خب حساب‌ش دستم آمد. دختر جوان از انگلیسی، روسی و فرانسه به عربی ترجمه می‌کند و مرد از چینی و اسپانیایی. طول می‌کشد، باید منتظر بمانی تا تریبون دست کم یک‌بار دست هر زبان بیافتد و در شرایطی که بیش‌تر از نیمی انگلیسی یا فرانسه حرف می‌زنند، گاهی چهل و پنج دقیقه طول می‌کشد و آدم مجبور است چهل و پنج دقیقه عربی گوش کند تا مثلن به یک چینی زبان هم برسد که ببینم بالاخره کدام‌‌شان از این دو نفر از چینی به عربی ترجمه می‌کند.
تکلیف کابین اسپانیایی و فرانسه را قبلن مشخص کرده بودم و می‌دانستم کی چه‌کار می‌کند. مترجم مورد علاقه‌ام هم از این دو کابین آن آقایی بود که از چینی و روسی و عربی به اسپانیایی ترجمه می‌کرد. هیجان‌اش مال این است که این چهارتا زبان هیچ‌کدام‌شان هم‌شاخه نیستند. هر چه فکرش را می‌کنم نمی‌فهمم چطوری ممکن است یکی چهارتا زبان را این‌قدر مسلط باشد که ترجمه‌ی هم‌زمان کند . قبل‌ترها فکر می‌کردم که خب این‌ها دارند یک‌سره ترجمه می‌‌کند یعنی کسی که از چینی به اسپانیایی ترجمه می‌کند دیگر از اسپانیایی به چینی ترجمه نمی‌کند. اما حالا می‌دانم که مگر فرق می‌کند؟ من عمرن بتوانم هم‌زمان از هیچ زبانی به فارسی ترجمه کنم. دختر جوانی توی کابین فرانسه است که وقتی ترجمه می‌کند مثل یک دانش‌آموز مدرسه‌ای است که دارد از روی یک متن می‌خواند، مسلط اما بی‌ هیچ حسی.
بعد می‌گذارم روی چینی، می‌رود روی اعصابم، تن این زبان دیوانه‌ام می‌کند، یعنی آواهاش گوش‌م را آزار می‌دهد، شاید دلیل‌اش این است که هیچی‌ش را نمی‌فهمم و برای این عصبی می‌شوم. آلمانی هم که یک روزی برای‌م همین بود، الان فکر می‌کنم هیجان‌انگیزترین، زیباترین و سکسی‌ترین زبان دنیاست؛ بگذریم. آخرش هم صبرش را ندارم، نمی‌فهمم کدام‌شان از کدام زبان ترجمه می‌کنند. کانال را عوض می‌کنم. نماینده‌ی ایتالیا کنار دستم نشسته، با خنده بهم می‌گوید بازی جدید یادگرفته‌ای با دکمه‌ها؟ به من هم یاد بده. از اول‌ش حواسم بود که وقتی ایتالیا و یونان که نزدیک‌م هستند، حرف می‌زنند کانال عوض نکنم که فکر نکنند بی‌توجهی می‌کنم.
درحالت معمولی که بخواهم جلسه را دنبال کنم یا فکر کنم چیزی می‌گویند که ممکن است به مرکز ما مربوط باشد و ممکن است لازم باشد فورن جواب آماده کنم، هدفون‌ام را از روی گوش‌م بر می‌دارم چون وقتی مترجم‌ها دارند ترجمه می‌کنند نمی‌توانم به چیزی که می‌گویند گوش کنم، برای بار دهم هم باشد که فلان مترجم را می‌بینم باز هیجان زده می‌شوم از حرکت دست‌اش، از میمیک صورت‌اش، همین است که ترجیح می‌دهم حتی اگر شده به سختی حرف‌ها را بفهمم اما به مترجم متوسل نشوم.
دوباره میکروفون‌م را می‌گذارم روی شماره یک. انگلیسی. کابین انگلیسی و فرانسه از همه‌شان خوش‌بخت‌تر و بیکارترند چون پنجاه- شصت درصد حاضرین به یکی از این دو زبان حرف میِ‌زنند، برای همین وقت دارند چای یا قهوه‌شان را بخورند یا میکروفون‌شان را خاموش کنند و با هم حرف بزنند یا حتی برای من که آن پایین نشسته‌ام و همیشه یا به‌شان زل زده‌ام یا لبخند و چشمک و دست؛ دستی تکان دهند و لبخند بزنند.
یک آقای حدودن پنجاه ساله توی کابین انگلیسی هست، که برای جلسات خیلی مهم حتمن خودش می‌آید. کم کم دارم عاشق‌اش می‌شوم.
وقتی ترجمه می‌کند مثل یک سخنران هیجان‌زده دست‌های‌اش را توی هوا تکان می‌دهد، تن صدای‌اش بالا و پایین می‌رود، حتی غیرمنطقی‌ترین و بی‌سر و ته‌ترین حرف‌ها را هم که ترجمه کند لحن‌اش اقناع‌ کننده است.
قبل‌تر فکر می‌کردم که خودش از اسپانیایی و فرانسه و چینی ترجمه می‌کند و خانمی که هم‌کارش هست از روس و عربی. خب دوشنبه‌ی پیش همه‌ی حساب و کتاب‌های‌ام به هم ریخت، وسط یکی از جلسات خانم همکارش بلند شب رفت. تپش قلب‌م این‌قدر بالا رفته بود که انگار من مسوول ترجمه بودم. هی فکر می‌کردم وای حالا اگر میکروفون را یک روس یا یک عرب بگیرد چی؟ سه دقیقه بعد بلاروس میکروفون را گرفت و بعد کویت؛ و آن آقا انگار که نه انگار اتفاقی افتاده باشد ترجمه کرد. الاغ مترجم هم‌زمان هر شش‌تا زبان هست، چی‌کار کرده‌ای توی زندگی‌ات آخر که این‌قدر خوش‌بختی لامصب. هی من فکر می‌کردم ای وای این دارد از عربی ترجمه می‌کند، ای وای الان نصف سالن رفته روی کانال یک. کویت از جروزالم حرف زد، اسم جروزالم که می‌آید همه از خواب بیدار می‌شوند و به خودی خود هیجان سالن بالا می‌رود، ای وای به قدر کافی مسلط هست؟ بعد این آقا حتی با هیجانی بیش‌تر از خود طرف و دستانش را توی هوا تکان می‌داد، انگشت اشاره‌اش را،‌ انگار که دوبله کنند.
صدای نماینده‌ي کویت که بالا می‌رفت صدای این هم هم‌زمان بالا می‌رفت دست‌های‌شان با هم می‌رفت توی هوا. گردن‌م درد گرفت این‌قدر سرم را بین این دو تا چرخاندم. خانم‌ هم‌کارش برگشته بود توی کابین، به من نگاه می‌کرد و با هم کیف می‌کردیم از دیلماج‌مان. واقعن ترجمه‌ی هم‌زمان بود، نه من ومنی و نه صبر تا که طرف جمله‌اش تمام شود، انگار می‌داند می‌خواهند چه بگویند؛ گاهی وقت‌ها شده که طرفی که تریبون را دارد جمله‌اش را دیرتر از او تمام کند.
تمام که می‌شود برای‌اش بی‌صدا دست می‌زنم و هر دو نفر کابین انگلیسی هم دست تکان می‌دهند؛ و بلند می‌شوم که بروم بیرون آبی چیزی بخورم و روی کاناپه‌ای ولو شوم، انگار که کوه کنده باشم.
مثل بقیه‌ي وقت‌هایی که به نمایندگی از مرکز‌مان می‌روم جلسات، وقتی که بر می‌گردم همه می‌خواهند قهوه مهمان‌م کنند و ناهار و وای تو بهترینی که می‌روی، ( چون یا در مورد ما حرف نمی‌زنند این می‌شود خسته کننده یا حرف می‌زنند که خیلی پراسترس است و آدم باید به همه‌چیز مسلط باشد و هم‌زمان جواب آماده کند و بدهد به رده بالاترین مسوول که مثلن وانمود کنی که مسوول رده بالا همه چیز سازمان را خودش می‌داند و خبر دارد و جواب دارد). من هم لبخند نایس می‌زنم و به‌شان نمی‌گویم چه لذتی می‌برم از این گم شدن در ترجمه.

سه‌شنبه، مهر ۲۰، ۱۳۸۹

again 9 to 5


یکشنبه، مهر ۱۸، ۱۳۸۹

ترس ِ از دست دادن‌

عصر خوابیدم مدام خواب مامانم رو دیدم. می‌دانم دلیلش اینه که دیشب باهاش خیلی بد حرف زدم. رفته بودم تولد تلفنم توی کیفم بوده نشنیده بودم که زنگ زده وقتی ساعت یک داشتم میامدم خونه دیدم هجده‌تا میسد کال دارم از شخص مامانم. پنج تا از ناهید خانوم در آلمان که به بالطبع به نمایندگی از مامان‌ه. خب مطمئن بودم توی شیراز یکی مرده که اینا این‌طوری کردند. ساعت دو نیم بامداد به وقت تهران زنگ زدم خونه که اگر کسی مرده که خب حتمن بیدارند اگر هم نه که به درک که از خواب بیدارشون کنم و نگران‌شون کنم. مامان از خواب بیدار شد گفت پریشب گفتی الان بیرونی و برگشتی خونه زنگ می‌زنی، منم دیگه ساعت هشت و نه امشب که شد و زنگ نزدی خیلی نگران شدم و...این شد که حمله‌ي مسلسلی‌م را شروع کردم که خانوم من یازده ساله دارم دور از شما زندگی می‌کنم، ضمنن بگم که توی جاهای خیلی خطرناک‌تر هم زندگی کردم و شب ساعت چهار پیاده برگشتم خونه و هنوز زنده‌ام و... یه لحظه هم نذاشتم جواب بده؛ ساعت یک در حالی که توی ایستگاه مترو دو تا مست خوابیده بودند و یه گروه نوجوان روی پای هم نشسته بودند به فارسی سلیس- مدت‌هاست وقت حرف زدن تپق می‌زنم- ده دقیقه بی‌وقفه و مسلسل‌وار حمله کردم بهش و بعد بی‌خداحافظی تلفن را خاموش کردم.

بعضی وقت‌ها دیوانه‌ام می‌کنند. نمی‌فهمند تنهایی این همه دور بودن چقدر سخته و چقدر ترسناک. نمی‌فهمند که من جز آن‌ها خانواده‌ای ندارم. یه بار آریا به خاطر این‌که بگه هر وقت خواستم بر می‌گردم ایران، از فلان مارک ماکارونی برای پل‌های ماکارونی‌شون ببرم در طول یک روز سی و هشت‌تا میسد کال برام گذاشته بود. کاملن می‌تونم تصور کنم که تلفن رو گذاشته روی دایل‌آپ اتوماتیک و خودش مثلن داشته فیفا بازی می‌کرده. اما وقتی من ببینم سی و چندتا میسد کال دارم خب مطمئنم یکی‌شون مرده دیگه. شبی نیست که وقت خواب به از دست دادن‌شان فکر نکنم، مخصوصن اگر سفر باشم یا به هر دلیلی خانه‌ی خودم نباشم. می‌ترسم آخر یکی‌شون بمیره و من این‌جا در دوری دق کنم.

پنجشنبه، مهر ۱۵، ۱۳۸۹

Llosa

finally, finally, finally!
I can't be any happier.

یکشنبه، مهر ۱۱، ۱۳۸۹

برای وقتی پیر شدیم

تراسِ دو متری خانه‌ي شتوتگارت. زمستان پارسال.
شدم مثل آدم‌های هفتاد ساله، این‌قدر که نقش گذشته پررنگ شده توی زندگی‌م. - چه ده سال پیش، چه دوماه پیش-

شنبه، مهر ۱۰، ۱۳۸۹

ناپل از تراس خونه

دلم تنگ شده برای ناپل. برای تراس خونه‌ی ناپل. برای این‌که هر روز هر روز حتمن با دقت نگاه کنیم  تا ببینیم غباری بالای وزوو دیده می‌شه یا نه،‌ اگر آره، دوده یا ابره.
زندگی‌ ناپل برای من ایدیال تایپ(نمونه‌ی آرمانی؟) خوش‌بختی‌ای بود که به کار آدم نمی‌آد. خوش‌بختی و آرامشی که آدم کوفت‌ش می‌شه این‌قدری که هر لحظه می‌ترسه یه چیزی سربرسه و ازش بگیردش، این‌قدری مطلق‌ه که ترسناک‌ می‌شه. همه‌ش فکر می‌کنی خبر بد پس کی‌ می‌رسه، چون می‌ترسی خبر بد هم مثل خوش‌بختی‌ه در اوج باشه. در اوج بود.
اول نتیجه‌ی انتخابات و بعد بیست و پنج خرداد. چمدان‌م رو بستم آمدم ایران به خیال این‌که همه‌چی درست می‌شه و همان تابستان برمی‌گردم ناپل. اما بر نگشتم. یادتونه که آدم احساس می‌کرد مهمه که تابستان بعد از انتخابات ایران باشه، حتی احساس می‌کردیم اگر یه روزی نباشیم حتمن همون روز اتفاق مهمی می‌افته.
صاحب‌خونه‌‌ام  امروز زنگ زد ببینه من اصلن می‌خوام اون یکی چمدان و وسایل‌م رو یا نه. دلم تنگ‌شده برای ناپل اما دیگه از این شهر می‌ترسم.