پنجشنبه، دی ۱۰، ۱۳۸۸

کدام انقلاب آزادی ارمغان داشته است؟

من اگر دلم بخواهد در نقد خشونتی که خودم هم گرفتارش شده ام بنویسم، برای این است که در نقد سرعت بنویسم، نقد سرعت جنبش های اجتماعی، همان هایی که به شان می گویند انقلاب.
هی از اول اش گفتم من با اصل نظام مشکلی ندارم، هی اطرافیانم خندیدند فکر کردند شوخی می کنم. شوخی نمی کردم، هنوز هم نمی کنم؛ هر جنبشی که اصل نظام را در کوتاه مدت هدف قرار بدهد یعنی هدفش تغییر ناگهانی ساختار است. یا به هدفش نمی رسد و به شدت سرکوب می شود و اعدام  و سالها زندانی و بایکوت و عقب گرد و یا به هدفش می رسد  و انقلاب می کند؛ انقلابی که بچه هاش را می خورد، همه مان را می خورد. تر و خشک هم ندارد.
بعد این هایی که می خواهم بگویم دو دو تا چهارتا اند، این که ما از آن نقطه ی عطف گذشته ایم و به جای خطرناکی رسیده ایم که ممکن است در مسیر انقلاب قرار گرفته باشیم.
حالا که چی؟ که بگویم این کتاب در حضر مهشید امیر.شاهی را بخوانید. در این شرایط خیلی خوب است. برای این که یک قدم به عقب برداریم و خودمان را از دورتر نگاه کنیم.
.
وقتی می گویم خودم هم گرفتار همان خشونت شدم کاملن جدی است؛ مگر من تندروترین مرگ ها را فریاد نزده ام؟ من هم آن روز می توانستم آدم بکشم- آن روز فکر می کردم بدبختانه و حالا فکر می کنم خوش بختانه- فقط تفنگ ندارم. اما فکر می کنم کنترل این خشونت بالقوه یاد گرفتنی است.  که بالفعل نشود. همین هم هست  که حتی آن هایی را هم که بیرون گود نشسته اند و می گویند لنگ ش کن تحمل می کنم. به خودم می گویم شاید حرفی داشته باشند که بتواند به من کمک کند. شاید چیزی باشد که من نمی دانم، ندیده ام، یادم رفته باشد.
بعضی وقت ها آدم آن قدر توی گود درگیر است که موقعیت خودش را نمی بیند، نمی داند کجای کار است و دارد چه کار می کند. فکر می کنم همان قدیم ها هم حتمن لازم بوده یکی- مربی، بزرگ تری، دوستی - از بیرون  گود به طرف بگوید  لنگ ش کن که این قدر همه  گفته اند و حالا گاهی وقت ها هم بی راه، که شده ضرب المثل.
فردای آن روز اگر کسی در نقد خشونت می گفت یا سرش داد می زدم یا با عصبانیت نادیده اش می گرفتم  اما  این کتاب در حضر مثل دوستی است که به ت می گوید: هی حواست هست داری چه کار می کنی؟ دشمن و غریبه نیست که باهاش در بیافتی که به تو چه و تو شرایط  من  را نمی فهمی. کتاب است، نمی شود باهاش دهن به دهن شد. این طوری است که می گذارد آدم فکر کند.
.
کنترل خشونتی که من ازش حرف می زنم مال ترسم از انقلاب است.
 شانزدهم را از نو خواندم.

دوشنبه، آذر ۳۰، ۱۳۸۸

بايد چند هزار كلمه نوشت، نه از شما كه خيابان‌ها ازآن‌‌ ِتان بود؛  این‌بار از مردمي‌ كه حاشيه‌ي خيابان ايستاده بودند و با بهت شما را نگاه مي‌كردند، از طلبه‌هايی كه از پنجره‌هاي مدرسه‌ها با حيرت شما را نگاه مي‌كردند و مي‌شد ديد كه چطور با روبان‌ها و شعارهاي  شما چشم و گوش‌شان باز مي‌شد؛ از پيرمردي كه از داخل اتوبوس كنار خيابان متوقف شده يواش گوشه‌ی پرده را كنار زده بود و به‌تان وي نشان مي‌داد-كدام‌تان بود با دوربين حرفه‌اي ازش عكس گرفت؟- از آن زن افغان‌ي كه حاشيه‌ي جمعيت ايستاده بود و ريتم ياحسين ميرحسين گفتن‌اش اين‌‌قدر يواش بود كه هي از جمعيت جا مي‌ماند ولي دوباره خودش را مي‌رساند؛ صدا و سيما امشب شهر قم را هم از دست خواهد داد اگر هر چيزي جز واقعيت نمايش دهد.

پ.ن: شهر واقعن مي‌لرزيد آن دفعه‌ي اولي كه چنننند دقيقه پا كوبيديد روي زمين كه "ارتش سبز ايران، همينه، همينه". دل آن‌ها هم؟


پنجشنبه، آذر ۲۶، ۱۳۸۸

ده سال داستان نویسی

حالا احتمالن پا به سفر نمی‌شود درباره‌ی ده سال داستان نویسی نوشت، اما خلاصه‌‌ي چیزی که می‌خواستم بنویسم این است که فکر می‌کنم رضا قاسمی و ابوتراب خسروی نسل ما را از تکرار جمله‌ی مسخ شده‌ی  "در زندگي زخم هايي هست..." نجات دادند. از بوف کور نجات‌مان دادند. واقعن چند نسل داستان نویس و کتاب‌خوان را مثل خوره خورده بود؟ فکر می کنم فقط همین دهه‌‌ي آخر بود که دیگر هی دو رو برمان نشنیدیم "...که روح را آهسته در انزوا مي خورد و مي‌تراشد." 

چهارشنبه، آذر ۲۵، ۱۳۸۸

تهمینه

یک‌ماه  است تهمینه تصویر پس زمینه‌ی ذهن‌ام است، همان‌طوری که یک موسیقی ساعت‌ها و روزها توی ذهن‌ات برای خودش می‌خواند و تو هم هیچ کاره‌ای. می‌خواستم بگویم تهمینه به ذهن‌ام هجوم آورده اما مگر دختر شانزده‌ساله‌ای که  زیر درخت توتی وسط حیاط بزرگ یک کارگاه ایستاده و دارد به‌ات لبخند می‌زند هجوم است. پنبه‌زارها و صدای دستگاه‌های پنبه زنی هجوم آورده‌اند. یک‌ماه است توی سرم پنبه می‌زنند و من دارم کر می‌شوم. از بیست آبان که دوباره یادم افتاده بود به‌اش؛ از آن روز عصر که اشتباهی عکس دخترک را وسط پنبه‌زارها دیدم.
تهمینه مترجم یک کارگاه پنبه‌زنیِ کیلومتر‌ها بیرون از شهر بود. پدر و مادرش هم هردو کارگر همان‌جا. وسط بیابان. بیابان که می‌گویم یک چشم‌انداز خشک را می‌گویم که تا می‌بینی بوته‌های پنبه‌ي درو‌شده می‌بینی و باد سرد ِ خشک می‌وزد. از این بیابان‌های شمالی. به‌اش می‌گویند استپ، نه؟ همان‌ها. جایی وسط بیابان، دور تا دورِ درخت توت بزرگی را دیوار کشیده بودند با اتاق‌های کار که زن‌ها و مردهایی درش با این ماشین‌های پر سرو صدا روزی نه ساعت، پنبه می‌زدند تا دومین صادر کننده‌ي پنبه جهان باشند. همان موقع هم تا روزها بعد صدای دستگاه‌ها از سرم نمی‌رفت.
کاش می‌شد روی شبکه صدای یک کارگاه پنبه زنی مدرن را پیدا کنم برای‌تان بگذارم این‌جا. آخر همه‌ي آن‌چه من می‌خواستم بگویم همین صدا و همان تصویر است. تهمینه‌ي شانزده‌ساله مترجمِ زبانِ اشاره میان رییس کارگاه و شصت و هشت کارگر ناشنوای پنبه‌زنی بود. تنها آدم شنوایی که تمام روزش را میان دست‌گاه‌ها می‌گذراند. می‌گفت به نظرت اگر چند سال توی کارگاه کار نکنم این صدایِ تویِ گوشم یک روزی تمام می‌شود؟ دلم می‌خواهد فقط آواز‌های نغز بشنوم.
.
"این کارگاه به خاطر استفاده بهینه از نیروی کار معلولین،‌ کارگاه نمونه‌ي سال کشور شناخته شده است."

شنبه، آذر ۲۱، ۱۳۸۸

یک قصه‌ي تکراری روزمره

این حرف‌ها نه‌ قصه‌ي من که یک قصه‌ي تکراری است.

ژول برای یک ضبط رادیویی آمده بود فرانکفورت. ایمیل زده بود که می آیم ببینمت. این طور وقت‌ها همیشه دو تا انتخاب وجود دارد، یا دعوت‌اش می‌کنی خانه، با علاقه آشپزی می‌کنی، به پیش غذا و پس غذا فکر می‌کنی. بعد می‌نشینید و حرف‌های نزده را می‌زنید تا به آن‌جایی برسید که بعدتر اگر یک جایی هم‌دیگر را دیدید بدون این‌که از نگاه چشم توی چشم فرار کنید، بتوانید جدی جدی حال هم دیگر را بپرسید؛ یا نه برعکس یک قرار ساعت سه بعد از ظهر توی یک کافه می‌گذاری و می‌گویی که ساعت پنج فلان جا باید بروی و حواس‌ات هست که آن‌ قدر شنونده‌ی خوبی به نظر نیایی که حرف‌های عمیق‌اش را شروع کند.
به جای ایمیل شماره تلفن‌اش را گرفتم، تلفن زدم گفتم هی خوشحالم که این نزدیکی‌هایی، اگر کارت امروز تمام است شب بیا این‌جا برای شام. فردا هم می‌توانی شهر را بگردی. این‌طوری حرف هم می‌زنیم. گفت می‌آید، قرار شد شب بیاید، آدرس را روی تلفن‌اش می‌فرستادم.
تمام طول روز به این فکر نکردم که قرار است حرف بزنیم یا چه بگوییم، فکر نکردم چون ممکن بود دوباره حس بد آن روزها سراغ‌ام بیاید. حس دوگانه‌ای که هم دوست‌اش داشتم و هم در هیچ صورتی ادامه‌ي رابطه را نمی‌خواستم. حتی نفرت خفیفی هم علیه‌اش داشتم، انگار که به‌ام خیانت کرده باشد. هم‌زمان انگار که به الزا هم خیانت کرده باشد. گذاشته بودم شب به‌اش فکر کنم که نکردم.
***
.
صبح بیدار می‌شوم و کمابیش مست و تلو تلو خوران قهوه می‌گذارم،‌ شش تا قاشق برای پنج فنجان. پنج فنجان قهوه برای دو نفر معنی‌اش این است که قرار است خانه بمانیم یا بمانم. قهوه را که پیمانه می‌کنم یعنی دارم در مورد همه‌ي روزم تصمیم می‌گیرم بی این‌که توی سرم جنگ و دودلی معمول‌اش به‌پا شود.
خمیرلایه لایه را از توی یخچال در می‌آورم. نمی‌دانم صبحانه شیرین می‌خورد یا شور. برای همین هم هر دوش را درست می‌کنم. توی یخچال دنبال پنیر می‌گردم و ژامبون تند. خمیر را پنج قسمت می‌کنم، دو تا را مثلثی می‌برم که کرواسان درست کنم. کره می‌گذارم و خمیر کرواسان را می‌بندم. دوتا شترودل ژامبون و پنیر. وقت برداشتن شکلات دو تا از شیشه‌های مربا می‌افتند و چه سرو صدایی به پا می‌شود. یک قاشق شکلات می‌گذارم روی خمیر مربع شکلی که باقی مانده، خمیر را می‌بندم و سینی را میگذارم توی فر، روی سه.
صدای مسواک برقی‌اش می‌آید، دارم فکر می‌کنم که چرا حرف‌هامان را دیشب نزدیم و الکی وقت را به فیلم دیدن گذراندیم که حالا مجبور باشیم صبح، سرحال و بعد از قهوه حرف بزنیم. به سرحال بودن که فکر می‌کنم در بطری کنیاک را باز می کنم و توی قهوه‌ می‌ریزم. این‌ یکی شور و شیرینی نیست که نظرش مهم باشد.
وسط فکرهای من می‌آید روی صندلی‌ کوتاه آشپزخانه می‌نشیند و می‌گوید، یااام چه بویی. دست‌اش را دراز می‌کند که دور کمرم بگیرد، از دُورم بازش می‌کنم. می‌گوید خیلی خشنی. آدم که مهمان‌اش را روی  کاناپه نمی‌خواباند. به‌اش می‌گویم شوخی را بگذارد کنار که حرف بزنیم. شیر را می‌ریزم توی ظرف می‌گذارم روی میز، بعد شکر، بعد هم قهوه، بقیه‌ی میز را چیده‌ام.
***
.
از یک شب مهمانی رفتن شروع شد. از براتیسلاوا برگشته بودم تا فقط از پاریس رد شوم الزا و ژرالدین را ببینم. شب رفتم پیش الزا، براش کادوی فارغ التحصیلی‌اش را آورده بودم. یادم است ساری آبی‌ام را هم را هم بهش دادم فکر کردم من که از این مهمانی لباس مبدل تا آن یکی نمی پوشم‌اش، مال تو که اندونزی زیاد می روی. مال تو که اصلن ازت بعید نیست با ساری بروی توی خیابان های پاریس.
ساعت شش رسیدم پاریس. فرودگاه اورلی پاریس که رسیدم و بارم را که تحویل گرفتم دیدم که زیپ چمدان کامل بسته نبود. چمدان را باز می‌کنم، شکلات‌های ودکا نبودشان. رفتم جلوی دفتر پلیس فرودگاه. دیدم نصف آدم های پرواز براتیسلاوا پاریس آنجا هستند که همین را بگویند، به چمدان‌هاشان دست‌برد زده اند، همه هم یا سیگار یا شکلات. خب بدیهی است که نگاهی به صف انداختم و فکر کردم بی خیال. اگر فرودگاه اورلی قرار است جواب بخواهد از کسی که بیست نفر کافی هستند. من یکی که شخصن حاضر بودم اگر لازم شد دو تا جعبه شکلات هم بدهم و توی دام کاغذ بازی فرانسوی ها نیافتم. می توانستم تصور کنم که چند تا فرم باید پر کرد و دست کم پانزده جا را باید نوشت لو ئه اَپرووه، اَ پَری، تاریخ و امضا.
بی خیال، این جزییات بی‌ربط را دارم الکی توضیح می‌دهم چون نمی‌دانم چطور باید اصلی‌ها را بگویم. شاید هم بی‌خود نیست به هر حال توی ذهن من این خاطرات همه‌شان با هم پک شده‌اند. خب بر می‌گردم به ترتیب منطقی‌اش. داشتم می گفتم ساعت هفت رسیدم خانه الزا. گفت با بچه‌ها خانه‌ي ژول، یکی از هم‌کلاسی‌های قدیمی قرار داریم. گفته‌ام که تو هم می‌آیی. می‌دانی من دلم می‌خواست که شما دو تا هم‌دیگر را ببینید. می‌خندم و می‌گویم آهان سن‌ام الان آن‌قدری بالا رفته و روابط‌ام آن‌قدر هرجایی هست که وقت‌اش شده برای‌ام قرارهای این‌طوری بگذاری؟
آن شب خوب گذشت.‌ سه ماه کمابیش با تلفن و ایمیل با ژول در تماس بودیم. همین طوری من کژ دار و او مریز. کژ داشتن‌ من هم مال این بود که فهمیده‌ بودم من آدم رابطه‌ی راه دور و رابطه‌ی تا بعد ببینیم چه می‌شود و این‌ها نیستم، اما این را توضیح نمی‌دادم که نه گفتن‌ام ناز کردن به نظر بیاید. یک جور کرم دخترانه. همین هم بود که ژول فکر می‌کرد ناز می‌کنم و بالاخره به زودی کوتاه می‌آیم و برای همین هم اصرار می‌کرد و اصرارهای‌اش نتیجه داد.
بالاخره من برگشتم که برای مدتی پاریس بمانم. یکی از دلایل پاریس رفتنم هم او بود. یعنی آدم هیجان انگیزی بود. خانه‌ی "مامان بابای بوروژواش" شبیه هتل دوستان‌اش بود. حالا که گذشته بلد نیستم همه‌ی ویژگی‌های خوب‌اش را توضیح دهم، همان موقع اگر بود حرف‌ها داشتم. از آن‌هایی که فقط حرف نمی زنند و واقعی هستند و کار می‌کنند. اصلن از همه چیز گذشته باهوش بود، هوش یک آدم چیزی است که من یکی نمی‌توانم نادیده بگیرم و سوت زنان از کنارش رد شوم.
دو ماه بود که کمابیش با هم بودیم، آمدم با چند جمله‌ی کلیشه‌ای این دوماه رو توصیف کنم، دیدم نمی‌شود. همین‌قدر بگویم که دو ماه خوبی بود، خیلی خوب.‌ که یک روز درباره‌ی الزا بهم گفت.
از فردای ش دستم را هم که می گرفت چندشم می شد. نمی‌دانستم هم بگویم چرا، کم کم یک جورهایی گفتم نمی‌شود. اصلن از یک روزی به بعد گم و گور شدم، تلفن‌ها را جواب ندادم. ایمیل‌ها را سرسری. هی گفتم کار دارم. ببخشید اس ام اس ات را ندیده‌ام. تلفن‌ام توی کیف‌ام بوده. خانه نبوده‌ام. تحویل کار دارم. خلاصه رابطه ‌را خیلی خجالت آور و بچه‌گانه تمام کردم.
***
.
تا این‌که هر کدام‌مان رفتیم جای دیگری. تا حالا که یک سال می‌گذرد و سر میز صبحانه‌ي خانه‌‌ي من نشسته‌ایم و کرواسان‌ها آماده شده‌اند و از فر در می‌آورم‌شان برای‌اش قهوه می‌ریزم و می‌گویم خب بگذار من شروع کنم. کرواسان‌اش را بر می‌دارد و صدای‌اش را کلفت می‌کند و می‌گوید شروع کن دخترم.
به ظرف شویی تکیه می‌دهم. می‌گویم،  یک وقتی، آدمی، دوستی، برای‌ام تعریف کرد که بعد از ازداوج‌اش با خواهرزن‌اش خوابیده، حالا هنوز ازدواج شان به جا بود و همه چیز سر جای خودش، قضیه مال چند سال پیش بوده. اما بعد از آن هر وقت یادم می‌آمد برای‌ام غیر قابل تحمل می‌شد. یک بار این‌ها را به‌ش گفتم. گفت ببین یک عالمه آدم دیگر هم ممکن است اطرافت این طوری باشند. گفتم قبول اما من نمی دانم. تا وقتی که نمی دانم فرض می کنم که نیستند. حالا که گفته ای یک جوری شده برای من. بعدش او از این در درآمد که آدم را پشیمان می کنی از این که  رازی را بهت گفته. گفت که من به تو گفته‌ام چون فکر می‌کرده‌ام تو قضاوت نمی‌کنی، تو ذهن‌ات باز است، می‌توانی شرایط مختلف را تصور کنی. گفتم نه، حالا می‌بینی که نیستم. نگو آقا، نگو همه‌ی آدم‌ها تحمل هر چیزی را ندارند. می‌گویی راز است،‌ با گفتن‌اش خودت را رها می‌کنی و دیگران را مسؤول.
حالا شبیه‌اش برای تو است و آن روزی که گفتی قبلن مدتی با الزا بوده‌ای. من دوست های نزدیک مثل الزا کم دارم، توقع نداشته باش که نشنیده می‌گرفتم. بلد نبودم توی خودم بریزم ادا دربیاورم که این چیزها برام مهم نیست، هست. خواهر که ندارم، اما فکر می‌کنم اگر داشتم حس‌ام به‌اش شبیه حس‌ام به الزا بود. احتمالن مثل زنی است که اگر بداند یکی با خواهرش خوابیده حاضر نیست هیچ وقت با آن آدم برود توی رخت‌خواب. همین کافی‌ بود که من بی هیچ فکر دیگر بگویم نه. دوست می‌توانستیم باشیم. اما برای همیشه هر جور رابطه ی دیگری با تو یک جور چندش آوری می شد.
جا خورده بود، او هم مثل بقیه از این در درآمد که فرض کن که نمی دانستی، به همین سادگی. یک چیزی توی گذشته بوده. تمام شده بود. من فکر کرده بودم تو بلدی بپذیری که به‌ات گفتم، ‌می خواستم از خودم بشنوی و نه الزا. اصلن فکر کردم مهم نیست. گفتم اول این‌که چند ماه پیش‌ برای من گذشته نبود. چند ماه پیش جز یکی از بازه های زمان حال به حساب می‌آید، فقط یک ذره بازه‌اش بزرگ است بعدش هم...
و خیلی حرف‌های دیگر، که نه من و نه او را قانع کرد، فقط هی بیش‌‌تر و بیش‌تر حال او را بد کرد. به هر حال حس‌هایی از این دست که چیزی نیست که آدم درش قانع شود،‌ مخصوصن که یک‌سال هم ازش گذشته باشد.
***
.
این حرف‌ها که دیگر گفتن ندارد، اما آخرش با حس بدی رفت. انگار باید نمی‌گفتم، همان‌طوری که فکر می‌کردم او با گفتن‌ رابطه‌اش با الزا خودش را رها کرده و همه‌ چیز از جمله فهم شرایط  و روشن‌فکری و از این دست را گردن من انداخته بود. حالا هم من با گفتن‌ حس‌ام دوباره بار را روی دوش او انداخته بودم. می‌دانید ‌فکر می‌کنم در اعتراف کردن خودخواهی‌های عمیق و پیچیده‌ای پنهان است که در دروغ مصلحتی نیست. اصلن خیلی وقت‌ها در پنهان‌کاری از خود گذشتگی‌ای هست که در شفاف بودن نیست. گفتم که گفتن ندارد، کدام‌مان هست که این چیزها را نداند.

پنجشنبه، آذر ۱۹، ۱۳۸۸

 

یه فیلم ساخته، امروز با پست رسیده. برای خودش مستند، اما برای من داستانی. آدم گاهی وقت‌ها یادش می‌ره که چقدر دست‌ش بازه توی دست‌کاری گذشته، نمی‌دونم حافظه‌ی من گذشته رو دست‌کاری کرده یا مونتاژ اون، هر چی هست روایت اون چیز باشکوهیه برای من. اسم‌اش اکسپرس خاروق-خوارزم‌ه. اگر یه روزی توی این دنیای کوچیک که همه در دورترین حالت با شش تا واسطه به هم وصل می‌شن یه دختری رو دیدین که صحنه‌ی اول یه فیلم داره می‌گه نمی‌تونم، نمی‌تونم، نمی‌تونم، نمی‌تونم، نمی‌تونم،نمی‌تونم؛ نمی‌تونم اون منم. یادم رفته بود که این کوره راه ششصد کیلومتری  من رو به زندگی برگردوند. یادم رفته بود صدای خنده‌هام رو توی شهرسبز. 

دوشنبه، آذر ۱۶، ۱۳۸۸

برای خود مذبوحانه‌ام

من دوره‌ي جنگ رو یادمه در حد خودم، یه دایی کوچیکه داشتم که خیلی دوستش می‌داشتم برای این‌که به هر بهانه‌ای یه کتاب جایزه داشتم پیش‌اش، برام کتاب‌های هیجان انگیزی می‌خرید همیشه. اون موقع هجده سالش بود مثلن، بعد یه روزی توی خونه دعواش شد با بقیه، قهر کرد و رفت جنگ. اون انتظار سه ماهه رو یادمه، که برگرده. حس این‌که آدم بشینه توی خونه و قلک‌ ِتانک پر کنه که دایی‌اش از جنگ برگرده خیلی حس بیچاره و کم‌امیدانه‌ای بود برای یه بچه‌ي شش ساله. فانتزی ذهنی‌ ِ شب‌ها قبل از خوابم هم این بود که ما بچه‌ها هم به جای قلک پر کردن بریم جنگ که زودتر پیروز بشیم و دایی‌‌ زودتر برگرده.
حالا می‌خواستم بگم  امروز بعد از بیشتر از بیست سال اون حس رو داشتم، ما که ایران نیستیم و دوریم، نشستیم توی خونه -من شخصن این‌جا روزهای اختشاش بیرون نمی‌رم، می‌مونم خونه و دور خودم می‌چرخم-منتظریم شما از جنگ برگردید. این ما، خیلی مذبوحانه‌ایم واقعن. خیلی. خودمون می‌دونیم، شما یه وقت به رومون نیارید.
.

یکشنبه، آذر ۱۵، ۱۳۸۸

حالا تو هی از دست‌های بیگانگان بترس

"در طول شش ماه گذشته هر روز روزنه‌هایی که مردم می‌گشودند بسته می‌شد و آنان هربار بدون آن که به رودررویی کشیده شوند یا آرمانشان را کنار بگذارند راه‌‌‌‌حل‌های جدید خلق می‌کردند."     میرحسین ِ شانزدهم

می‌دانم که همه‌مان توی این شش ماه بارها این راه‌حل‌های جدید را دیده‌ایم، از راه‌های کلان، تا جزیی‌ترهای روزمره. اما دوبارش برای من تکان دهنده‌ بوده، یعنی این هوش جمعی را که به چشم داشتم می‌دیدم و به گوش می‌شنیدم باورم نمی‌شد.
یکی‌ش جلوی مسجد قبا برای بزرگ‌داشت شهید بهشتی که همان ساعت شش که قرار بود مراسم شروع شود مسجد پر شده بود، همه دیگرانی که جاشان نشده بود آن تو، بیرون از مسجد توی کوچه ایستاده بودند، تا آنجایی که من می‌دیدم کوچه کاملن پر بود. مردم داشتند یاحسین میرحسین را به شعار می‌گفتند و یا بهشتی کجایی، موسوی تنها شده. چند دقیقه از شش گذشته بود که نیروی انتظامی توی یکی از این بلندگوهای دستی گفت که خواهش می‌کنیم متفرق شوید چون مسجد پر است و جا نیست و اگر کسی اینجا بماند باهاش برخورد می‌شود. پلیس ضد شورش هم ته کوچه را بسته بود. بعد من پیش خودم گفتم الان است که پلیس با مردم درگیر شود،‌ چون از مردم به نظر نمی‌آمد کسی حاضر باشد عقب بنشیند.
همین‌طور که نزدیک بود به خاطر خشونتی که هنوز شروع نشده بود گریه‌ام بگیرد، در کسری از دقیقه همه صلوات فرستادند و روی زمین نشستند. اصلن معلوم نبود از کجا شروع شده، انگار که همه هم‌زمان فقط به همین یک راه‌کار فکر کرده بودند.
دیده‌اید این دوستان  یا دونفری‌هایی را که مدت طولانی را با هم گذرانده‌‌اند، منظورم این است که سختی‌ها و خوشی‌هاشان-مخصوصن سختی‌ها- مشترک بوده و واقعن با هم زندگی‌ کرده‌اند،‌ چطوری عکس‌العمل‌هاشان توی شرایط مهم شبیه هم‌ است؟ آدم‌های توی آن کوچه، جلو مسجد این‌قدر شبیه هم بودند، که بدون هماهنگی از پیش همه با هم  روی زمین نشستند. شوکی که توی صورت نیروی انتظامی‌ها بود دیدنی بود. ترسیده به هم نگاه می‌کردند ... آدم ساکتِ نشسته را که نمی‌شد با باتوم زد. می‌شد؟ آن‌ها که تا مراسم تمام نشده بود و مردم بلند نشدند، نزدند.

بعد دفعه‌ي دوم‌اش روز نماز جمعه‌ي هاشمی بود، اولین هم‌‌راه‌پیمایی ما و آ‌ن‌ها.  از این دست راه‌پیمایی‌های مسالمت‌آمیزی که بلندگوها از آنِ آن‌ها و خیابان‌ها از آن ِ ما بود. وقتی آقای بلندگو گفت که لطفن فقط شعارهایی را که از بلندگو اعلام می‌شود بگویید و به بقیه‌ي‌ شعارهای حاشیه‌ای- مطمئن‌ام لحن او خشن‌تر بود از حالای من- توجه نکنید. پیش خودم گفتم خیلی تقسیم ناعادلانه‌ای است برای یک راه‌پیمایی مشترک. بلندگو مال آن‌ها، سیاهی لشکر مال ما. فکر کردم آن‌ها یک دهم هم باشند حالا با بلندگو هماهنگ می‌شوند و ما ده برابرم هم که باشیم بی‌بلند‌گو به هم می‌ریزیم هیچ کس صدای‌مان را نمی‌شنود. شعار اول‌اش الله اکبر بود که همه‌ی مردمی که صداشان هم اتفاقن توی این مدت خوب باز شده بود برای الله اکبر، الله اکبر را پشت سر بلندگو تکرار کردند. بعد شعار دوم مرگ بر آمریکا بود، نمی‌دانم این هماهنگی عجیب و غریب از کجا سر رسید که از قدس تا شانزده آذر، از انقلاب تا بولوار کشاورز همه با هم شعار دادند مرگ بر روسیه؛ اصلن به ثانیه نرسید فاصله‌ي شعار آقای بلندگو تا شعار مردم. یعنی وقت برای هماهنگی نبود، همه هماهنگ، یک‌صدا،  به جای امریکا می‌گفتند  روسیه  و به جای اسراییل، چین. آمریکا و اسراییل فقط از بلندگو شنیده می‌شد.
بلندگو هماهنگ‌مان کرده بود. شعارهای بلندگو شده بود اسم رمز هماهنگی‌ها.
من بعید می‌دانم این هوش جمعی از چیزی شکست بخورد. میرحسین هم چیزهایی از این دست  دیده که روزبه‌روز به‌تر می‌نویسد. از طرف‌ این آدم‌ها و با این آدم‌ها  جز با این زبان نمی‌شود حرف زد.
.
پ.ن

و این یکی

جمعه، آذر ۱۳، ۱۳۸۸

...

felicita را که می‌شنوم، هر جا که باشم، هوا هر طوری که باشه، هر منظره‌ای جلوی چشم‌م باشه...توی تراس خونه‌ي ناپل نشستم، رو به دریا، رو به وزوو. باد خنک از سمت دریا می‌آید و من دارم ناخن‌ام رو لاک می‌زنم یا پام رو گذاشتم روی میز دارم کتاب می‌خونم، یا کرواسان‌هایی که پسر درست کرده و قهوه‌ي صبحانه.  ناپل  انگار بهشتی بود که  ما ازش رانده شدیم.
همه‌ی زندگی‌ام از نوستالژی و به یاد آوردن گذشته‌ي خوب فرار کردم، که حال رو خوب زندگی کنم؛ حالا با این حجم از گذشته‌ی نوستالژیک که هر طور ازش فرار کنم بالاخره یه جایی توی ایستگا‌ه‌های مترو یه موزیک، بوی یه عطر، مزه‌ي یه غذا، خنده‌ي یه آدم، لحن‌ اون یکی، دوباره همه چی رو به یادم میاره  نمی‌دانم باید چه‌کار کرد. گذشته روزبه روز سنگین‌تر و غیرقابل فرارتر می‌شه.