یکشنبه، مهر ۰۲، ۱۳۹۱

خسته. خسته. خسته...
 
 
 
 
 
 

چهارشنبه، شهریور ۲۹، ۱۳۹۱

I want to put you in a category

ست یک پست نوشته، بی نظیر، که از این به بعد هر کس به خاطر این که آدم ها را طبقه بندی می کنم به م انتقاد کرد ارجاعش می دهم به آن.

I want to put you in a category

When I meet you or your company or your product or your restaurant or your website, I desperately need to put it into an existing category, because the mental cost of inventing a new category for every new thing I see is too high.
I am not alone in this need. In fact, that's the way humans survive the onslaught of newness we experience daily.
Of course, you can refuse to be categorized. You can insist that it's unfair that people judge you like this, that the categories available to you are too constricting and that your organization and your offering are too unique to be categorized.
If you make this choice, the odds are you will be categorized anyway. But since you didn't participate, you will be miscategorized, which is far worse than being categorized.
So choose.
What is this thing? What are you like? Are you friend or foe, flake or leader, good deal or ripoff, easy or hard, important or not? Are you destined for the trusted category or the other one?
Make it easy to categorize you and you're likely to end up in the category you are hoping for.

دوشنبه، شهریور ۲۰، ۱۳۹۱

توضیح در مورد دکوراسیون داخلی خانه ام a year in the merde

ساعت تلفنم را گذاشته ام که ساعت شش و نیم بیدار شوم. دیشب که ساعت را تنظیم می کردم احتمالن صبح خودم را تصور می کردم که ساعت شش و نیم مثل یک آدم هیجان زده و خوشحالی که اصلن خواب آلود نیست از ساعت شش و نیم تا هشت و نیم می نشیند پشت میز و مقاله ای را که باید تمام کند قبل از اینکه سر کار برود تمام می کند.

نتوانستم تکان بخورم از جای م. از روی موبایل م می بینم که ایمیل های نخوانده ام از دیروز هم زیادتر شده. دوباره ساعت را تنظیم می کنم. روی هفت و نیم. از شش و نیم تا هفت و نیم را بی وقفه خواب می بینم. خواب می بینم یک بچه ی زیر یک ساله دارم و  بر خلاف تمام وقت های پیش که خواب بچه می بینم با ترس و ناراحتی و نگرانی از خواب بیدار نمی شوم. فکر کنم زندگی م از این نظر به بعد از این خواب و قبلش تقسیم می شود، اگر این پایان کابوس های کاملن شبیه و تکراری باشد که در آن یک بچه ی چند روزه دارم که گم اش می کنم یا جایی جایش گذاشته ام و در حالی بیدار می شوم که فکر می کنم بچه حتمن از گرسنگی مرده و نمی توانم پیداش کنم و از خودم بدم می آید که ای وای من چرا بچه دار شدم و با مسوولیت ش چه کنم. اما ساعت هفت و نیم که بیدار می شوم حالم گرفته است که خوابم تمام شده. آن بچه ی یک ساله را می خواستم، هیچ ناراحت نبودم که دارمش و و کلی هم خوشحال و هیجان زده بودم که مال من است. 

تلو تلو خوران و با حال گرفته از خوابی که تمام شده بلند می شوم. پرده را کنار می زنم. آقای نگهبان بانک توسعه ی آسیایی توی اتاقکش نشسته و حواسش جمع اتاق من می شود. فکر می کنم امروز نه تو را به خدا. امروز برای تغییر حالم احتیاج دارم پرده های اتاق را کنار بزنم و کسی آن روبرو بهم زل نزده باشد. رادیوم را بر می دارم و می رم توی حمام دوش می گیرم و بی بی سی، تنها رادیوی انگلیسی زبان موج اف ام، گوش می کنم.

بلک بری م را بر می دارم و سه طبقه را پایین می روم. دیوید و آنجلا آماده برای رفتن  و ایستاده دارند بی بی سی نگاه می کنند که از مرگ بن لادن می گوید. تا قهوه ام آماده شود توی آشپزخانه می ایستم و ایمیل های نخوانده را می خوانم. بعد هم می آیم توی اتاق نشیمن و در حل قهوه خوردن بقیه شان را می خوانم. همه شان ایمیل های وبلاگ است که از چهار روز به این طرف کنار گذاشته ام که بعدن بخوانم. در مورد پست a year in the merde . نمی توانم مطمئن باشم اما فکر کنم بیش ترین تعداد ایمیل هایی باشد که برای یک پست گرفته باشم. شاید هم نه، شاید آن اوایل هم که هی می نوشتم چرا نویسنده نشدم خیلی زیاد ایمیل گرفتم. آن وقت ها کامنت هم بود البته. از چند ماه پیش تقریبن کامنت دانی را بسته ام. اگر کاملن بسته نیست و هنوز بعضی ها می توانند کامنت بگذارند - البته بعد از گذشتن از هفت خوان - دلیلش این است که بلد نبودم کاری کنم که همه ی کامنت های قبلی حذف نشود و اما کامنت گذاشتن جدید ممکن نباشد. بستمش چون فکر کردم کسی که برای ش مهم باشد ایمیل می زند. و حالا خیلی ها ایمیل زده اند. به طور شوکه کننده ای خیلی ها.

خب من باید برگردم یک چیزی را که قبلن هم دوباره در مورد وبلاگ گفته ام بگویم. وبلاگ من مثل خانه ی من است. مثل خیلی از وبلاگ ها دفتر حزب، روزنامه ی شخصی یا دفتر کار نیست. این طوری نیست که برای گسترش نظراتم ازش استفاده کنم. علاقه ای ندارم که درش بحث های حساب شده و منطقی راه بیاندازیم.همیشه خواسته ام دنج نگه ش دارم. حاضر هم نیستم که در مورد چیزهایی که می نویسم توضیح دهم، چون براساس همین مثال خیلی خوب خانه، مثل این است که خانه ات دوره داشته باشی، بعد آدمها بیایند دور هم جمع شدنی ها و از دکوراسیون خانه ت ایراد هم بگیرند. یا بگویند بهتر نیست شب ها به جای روشن کردن کامل خانه یکی دو لامپ کوچک را روشن کنی تا خانه نور ملایمی داشته باشد؟ این اتفاق اگر در واقعیت هم بیافتد من شانه بالا می اندازم و می گویم: نوچ من این طوری دوست دارم و اگر طرف دوست نزدیکم نباشد می گویم مجبور نیستی بیایی.

 همین بوده که مثلن مخالف این بوده ام که توی جاهایی مثل بالاترین به نوشته های اینجا لینک بدهند، مثل این است که خانه ات یک مهمانی دوستانه داشته باشی بعد هر کسی از توی کوچه رد می شود بیاید مهمانی. مخاطب هم برای م مهم است. اما کیفی. افزایش کمی مخاطب واقعن مهم نیست. روزنامه نگار هم که بودم  ترجیح می دادم توی یک ماهنامه ( یا حداکثر هفته نامه) خوب با تیراژ محدود کار کنم تا یک روزنامه با تیراژ میلیونی.

حالا احساس می کنم که باید به دوستان نزدیکم که پای ثابت دوره ها هستند  در مورد دکوراسیون داخلی خانه م توضیح بدهم. کلن توضیح دادن  کار سختی است برای من. یکی از اولین معیارهای آرامش من این است که مجبور نباشم چیزی را به کسی توضیح دهم. با توجه به آدم خودسری که من هستم قاعدتن باید هنوز هم قابلیت این را داشته باشم که شانه بالا بیاندازم و بگویم من این طوری دوست دارم یا بدتر: خب نیایید. اما نیستم. آنقدرها هم خودسر و بی اعتنا نیستم، مخصوصن وقتی آدم نزدیکی حرفی را اصلن درست متوجه نشده. اما به هر حال وسوسه ی گفتن: به درک، همیشه و در همه ی مراحل زندگی با من هست و اتفاقن یکی از دستاوردهای شخصی م می دانمش.

ببینید من بیشتر از این که از امریکا به خاطر سیاست های خارجی اش نفرت داشته باشم، از "سیستم" ش بدم می آید. دقیقن همین کلمه را هم به کار برده ام ولی هیچ کس جز"سیاست های خارجی" را ندیده. سیستم وقتی می گویم یعنی سیستم سرمایه داری اش - و از همین جا اعلام می کنم به هیچ وجه در دام بحث کردن در مورد فواید سرمایه داری و درافتادن با طرفدارهای سرمایه داری یا آدمهای همیشه حد وسط که می نشینند سرمایه داری را با کمونیسم و سوشالیسم مقایسه می کنند نمی افتم- به نظرم ارزش های سرمایه داری توی این جامعه تبدیل شده به ارزش هایی مثل ارزش های دینی در یک جامعه ای مثل عربستان. لطفن نگویید تو که تا حالا نبوده ای چرا قضاوت می کنی. من آدم کلی گرایی هستم. فکر نمی کنم شناخت ما از جهان باید بر اساس استقرا به دست بیاید، تجربه های جزیی نمی تواند به نتیجه گیری های کلی ختم شود. یک نفر دقیقن کجاهای امریکا و هر جا باید چند سال زندگی کند تا شما اجازه دهید یک نظر کلی یا دیدگاه  در مورد این کشور داشته باشد؟ روش اگر استقرا باشد یک عمر هم کافی نیست تا به یک دیدگاه شخصی برسید. برای من سمبل ها کافی است. سمبل ها انگار که نتیجه ی سالها جمع کردن تجربیات جزیی را به شکل یک نتیجه گیری کلی دو دستی تقدیم ما می کنند. برای من رسانه های امریکایی و هالیوود و تبلیغات و مصرف گرایی، سیستم بانکداری و بهداشت و رییس جمهور و سیاست های خارجی یک کشور کافی است تا تکلیفم در موردسیستم ش روشن شود. 

فکر می کنم الان وقتش است که من به جای جواب دادن به یک یک آن ایمیل ها یک سوال ساده از شما بپرسم و متهم تان کنم: "از همه چیز گذشته، این که یک آدمی از یک کشوری آنقدری خوشش نیاید که تعطیلاتش را خرج ش کند آیا آن قدری تکان دهنده است که ایمیل های عصبانی می فرستید و از آدم در مورد دکوراسیون خانه ش توضیح می خواهید؟" برای من تکان دهنده نیست.  تعطیلات ما محدود است. مثلن هشت هفته در سال. سالی دو کشور هم که برویم - که نمی رویم- در سی سال کاری می شود شصت تا...  پس مشکل چیست؟ دلیلی که برای این که تعطیلات نمی روم امریکا آورده ام؟  آیا شما در زندگی شخصی تان و وقتی با دوست نزدیک تان حرف می زنید سعی می کنید به جای این که خودتان باشید پالتکلی کارکت باشید؟ خب من به همان دلیل هم حاضر نیستم بروم عربستان سعودی. چرا این یکی برای تان تکان دهنده نیست؟ اگر می نوشتم عربستان هم ایمیل عصبانی می فرستادید؟ نه. صرفن چون برای شما امریکا خیلی بهتر از عربستان سعودی است؟  برای من این طوری نیست. تازه آدم های مسلمانی اطرافم می شناسم که فکر می کند آدم اگر یک سفر خارجی بتواند برود باید عربستان سعودی باشد. از سیستم هیچ کدام شان خوشم نمیاید. کاپیتالیسم در امریکا هم مثل دین است در عربستان. مردم ش هم همان قدر برای من دورند. یکی بمب به خودش می بندد که دیگران را نجات دهند، آن یکی هم به رییس جمهوری رای می دهد که برود دیگران را با بمباران نجات دهد. هر دو دچار توهم اند که راه نجات جهان را می دانند. من نه آدم های این طوری را می توانم تحمل کنم و نه جامعه ای را که حس غالب اش این است.

درک تان می کنم. حرفم برای برای تان عجیب بوده چون خلاف جهت جریانی است که می شناسید. اما لطفن با این واقعیت تکان دهنده آشنا شوید  که همه مثل شما فکر نمی کنند. شما صرفن شانس آورده اید که در این مورد اکثریت اید و کم تر در معرض این واقعیت قرار می گیرید. به آدم هایی فکر کنید که خوردن به دیوار ارزش های اکثریت تبدیل به یک اتفاق هر روزه در زندگی شان شده و احساس آرامش کنید.

باورم نمی شودم که نیم ساعت است نشسته ام در مورد دکوراسیون داخلی خانه م توضیح می دهم. واقعن به خط قرمزم مماس شده ام الان. اما سطح حرفهای غیر منطقی ایمیل ها طاقتم را تمام کرده بود و فکر کردم نمی توانم یکی یکی جواب دهم.

این از پست هایی است که اگر روی شان بخوابم بی خیال پابلیش کردن شان می شوم. پس نمی خوابم.

یکشنبه، شهریور ۱۹، ۱۳۹۱


یک. فکر کردم وقتش است  وبلاگ مورد علاقه م رو با بقیه شر کنم. 

دو. آهسته و پیوسته ترین کاری که در زندگی ام انجام داده ام وبلاگ نوشتن. 

سه. شش ماه است حالم خوب است. خیلی خوب. پارسال این موقع حالم خیلی بد بود. دچار توهم شده ام که  راه حل همه ی مشکلات آسیای میانه است. 

چهار. If it's important to you, you'll find a way, if not you'll find an excuse

پنج. ملت چرا هار شده اند؟ برای یک پست که درش نظرت را گفته ای بر می دارند بهت فحش می نویسند. این وبلاگ خیلی شخصی ست. بی خیال گیر دادن به نظرهای خیلی شخصی آدم ها شوید، من که رییس جمهور نیستم که اگر فلان نظرم به نظرتان اشتباه می رسید عصبانی می شوید (از این لحاظ که در زندگی جمعی یا زندگی شما تاثیری ندارد). نظرهایم مال خودم است، وابسته اند به چیزهایی است که توی زندگی م خوانده ام، یاد گرفته ام و تجربه کرده ام؛ احساس می کنم به سختی به دست شان آورده ام و در نتیجه برایم خیلی مهم اند، با بحث هم نظرم عوض نمی شود. صرفن تجربه و یادگیری شخصی ممکن است عوض شان کند که آن هم عصبانیت و داد زدن دیگران درش تاثیر ندارد.

شش. L'avenir est un choix de tous les jours

هفت.  dumb Britain این اولین بار است که یک کتاب طنز به بقیه توصیه می کنم. عالی است.


شنبه، شهریور ۱۸، ۱۳۹۱

هجده سنبله - جاده ی جلال آباد

توی جاده ی جلال آبادیم. به سمت کابل. راننده های ما از جاده ی جلال آباد می ترسند. هر بار می گویم می خواهم بروم یونوکا می گویند خب می مانیم تا برت گردانیم. دلیلش این است که نمی خواهند این جاده را چهار بار در یک شب بروند و بیایند. می گویند ممکن است جلومان را بگیرند، به تایرها شلیک کنند یا منفجرمان کنند. پس برای چی  سازمان ما رفته مهمترین و بزرگترین مجموعه ش را توی جاده ی جلال آباد بیست کیلومتری کابل ساخته؟ نمی دانم. این است که من هر بار می روم یونوکا یک روز همان جا می مانم تا راننده نه مجبور شود شب سه -چهار ساعت آنجا منتظر من بماند و نه چهار بار در یک شب این مسیر را برود و بیاید. 

حالا صبح شنبه است. از پنج شنبه شب آنجا بوده ام. مهمانی پشت مهمانی. باربیکیو. شب ها خوب است دور همی توی خانه  بازی می کنیم. حرف می زنیم. شام درست می کنیم. اما باربیکیوهای بعد از ظهرهای جمعه و شنبه شان خیلی خیلی غمگین است. آدمهای از خانواده و زندگی شان دور افتاده. در مجموعه های شبه نظامی خشک و بی بار و درخت و خانه ها یا کانتینرهای سازمانی زندگی می کنند و عصرهای روز تعطیل میان خانه های شان با همان آدم های ثابت دور هم باربیکیو دارند. البته آدم به همه چیز عادت می کنند. اینها هم نق نمی زنند. من هر بار شب توی کانتینر می مانم به کابوس روزی فکر می کنم که مجبور شوم چنین جایی زندگی می کنم؛ چون می دانم که ازش فرار نمی کنم، تن می دهم بهش. 

برگردم به جاده ی جلال آباد صبح شنبه هجده سنبله سال نود و یک. ماشین هایی که با پرچم سیاه از کنارمان رد می شوند حواسم را از یونوکا پرت می کنند. بعضی هاشان  هم با یک پرچم عجیب روی کاپوت شان را پوشانده اند. سیاه و سفید و سبز. به جای سیاه و قرمز و سبز که پرچم افغانستان است. ماشین سومی که رد می شود یادم می افتد که چرا پرچم سیاه. پشت پیکاپ عکس مسعود را با یک کلاشنیکوف زده. امروز سالگرد مرگ احمد شاه مسعود است. در حالت عادی هم تمام شهر کابل پر از عکسهای احمد شاه مسعود است. کمتر عکس کرزای را به تنهایی دیده ام. همیشه عکس این دو تا با هم است. مسعود با کاشنیکوف و کلاه بدخشانی و کرزای با عبا و کلاه پشتون. 

مسعود را یک جور عجیبی دوست دارم. یک بار که در مورد چرایی ش مفصل می نویسم. خلاصه اش این است که در سرزمینی که سنگ روی سنگ بند نمی شود و کل تاریخ مدرن ش، تاریخ خیانت های هم رزمان به هم دیگر هست، مسعود هیچ وقت خیانت نکرد، کاری که حکمتیار و ربانی و دوستم و حتی شاهزاده ها به یک اشاره ی پاکستان و سیا و روسیه و گاهی ایران بهش تن می دادند. اما هیچ وقت جرات نکرده ام اینجا با افغان ها در مورد این که مسعود چقدر برایم محترم است حرف بزنم. می ترسم همان حسی بهشان دست بدهد که به من دست می دهد وقتی یک مسلمان خارجی - معمولن عرب- به احمدی نژاد اظهار عشق می کند. 

حالم جور بدی تغییر می کند. توی هوای بارانی جاده ی جلال آباد به این فکر می کنم که نکند جدی جدی همان طوری که خیلی ها می گویند مسعود واقعن تنها فردی بوده که می توانسته افغانستان را متحد کند و  حالا یازده سال است که دیگر چنین شانسی وجود ندارد.

یادم است نشنال جئوگرافیک آخر مستند "Inside the Taliban" در  جمله ی  آخر نتیجه گیریش گفت:
The only thing standing in the way of future Taliban massacres is Ahmad Shah Massoud

پنجشنبه، شهریور ۱۶، ۱۳۹۱

A year in the merde


با ویلیام سر سیاست دعوای مان شد و دوستی مان برای همیشه به هم خورد. استیون کلارک در کتاب "A year in the merde" که تجربه  زندگی یک ساله اش  را در پاریس به شکل داستانی نقل می کند، در توصیف یکی دیگر از  ویژگی های فرانسوی ها که اصلن نمی فهمدش، جریان به هم خورده رابطه شان با دوست دختر فرانسوی اش را تعریف می کند. در شرایطی که خیلی باهم خوش بخت بوده اند و هیچ مشکلی هم نداشته اند و همه چیز به طرز افسانه واری خوب پیش می رفته، سر حمله ی امریکا به عراق – آن سال فرانسه جلوی انگلیس و امریکا ایستاد و تا آخرش با حمله به عراق مخالفت کرد- با هم دعوای شان می شود و رابطه شان به هم می خورد.  یا به عبارتی دوست دخترش با ستیون که بریتیش است سر اینکه نخست وزیر بلر همراه امریکا به عراق حمله کرده، دعوایش می شود. نویسنده می گوید هر رفتار فرانسوی ها را متوجه شوم- که کتاب پر از این ویژگی هایی است که برای بریتیش ها غیر قابل فهم است- این یکی را نمی فهمم. نمی فهمد چطور جنگ عراق یا اصلن بازی های سیاسی می تواند برای فرانسوی ها این قدر مهم شود که رابطه ی شخصی شان را به هم بزنند.

برای من برعکس ش بود، یعنی مهم بودن این چیزها  این قدر بدیهی بود که اولین بار وقتی کتاب را خواندم فهمیدم برای عده ای بدیهی نیست. با ویلیام سر امریکا دعوای مان شد و من مطمئن شدم فقط در شرایطی می توانم با یک امریکایی یا ساکن امریکا دوست باشم که منتقد جدی سیستم کشورش باشد. دعوا که می کردیم توی ذهنم دوستان امریکایی م را شمردم: نیتان، جیکوب، رنه. هر سه شان هم به خاطر انتقاد (یا حتی نفرتی) که از کشورشان دارند بیرون از امریکا زندگی می کنند. شام رفته بودیم بیرون. بهم گفت که تعطیلات اکتبر را باهاش بروم نیویورک. گفتم فکر نکنم بشود، این طوری احساس می کنم تعطیلاتم را حیف و میل کرده ام. نیویورک اگر روزی بروم باید ماموریت کاری باشد که احساس نکنم از وقت خودم گذاشته ام. تعجب زده گفت مگر می شود کسی در مورد نیویورک یا اصلن امریکا این حرف را بزند. من هم شانه بالا انداختم گفتم متاسفانه ناراحتی م از سیاست های احمقانه ی امریکا و سرمایه داری ش باعث می شود که از هیچ چیزی از کشور به این بزرگی و متنوعی خوشم نیاید، حس م در مورد چین هم همین طور است اما به دلایل دیگر. گفت در مورد چین را شاید بفهمم به خاطر اینکه کشور دیکتاتوری ست و حقوق بشر را زیر پا می گذارند. اما امریکا که کامل ترین دموکراسی دنیا را دارد و آزاد ترین جای دنیا است چرا؟

سرم پایین بود داشتم منتو می خوردم. سرم را بردم بالا که با هم بخندیم به طنزش. جا خوردم از قیافه ش. جدی بود. داشت جدی حرف می زد. باورم نمی شد. من با آدمی سر میز نشسته بودم و چهارماه دوست نزدیک بوده ام که فکر می کند امریکا کامل ترین دموکراسی دنیا را دارد؟ من با این همه ادعا که می گویم آدمها را در ده دقیقه اول می شناسم؟ با خنده پرسیدم که هه داری شوخی می کنی؟ نه جدی می گفت. گفتم من امریکا هیچ وقت زندگی نکرده ام، جامعه ی امریکا را نمی شناسم. اما شما باید مردم خطرناک و ترسناکی داشته باشید اگر با کامل ترین دموکراسی دنیا حکومتی دارید که از جنگ جهانی دوم به این طرف دست از جنگ بر نگذاشته و بی وقفه دارد به کشورهایی هزاران کیلومتر آن طرف تر حمله می کند. با تعجب گفت کجا؟ به کی حمله کرده ایم؟ همه ی جنگ ها دفاعی بوده. جدی من با این آدم دوست بوده ام؟ ما جدی جدی ساعت ها با هم وقت گذرانده ایم؟ کنسرت رفته ایم؟ مهمانی؟ با هم خندیده ایم؟  من به عنوان دوست به دیگران معرفی ش کرده ام؟ پرسیدم واقعن می خواهی نام ببرم؟ تاریخ جنگ های تان را در مدرسه نمی خوانید؟ صرفن بعضی هایش بعد از جنگ دوم را بگویم؟ اشغال دوباره فیلیپین،یونان، تایلند، لائوس، کامبوج، چین، کره، ویتنام،  لیبی، هندوراس، چاد، جنگ خلیج فارس، هائیتی،  حمله به عراق، افغانستان...تازه این ها  آن هایی هستند که بدون رای زوری شورای امنیت امریکا مستقلن خودش وارد عمل شده. آنهایی که خودتان بهش  به جای جنگ صرفن می گویید میلیتری آپریشن" که ته ندارد لیستش.
 گفت خیلی از این ها که برای نجات کشورها از کمونیسم بوده بعدش هم مواردی مثل لیبی و هایتی و هندوراس و چاد هم برای دفاع از دموکراسی بوده. افغانستان که حمله به یک کشور نبوده، جنگ علیه تروریسم بوده. اما من خودم هم با جنگ عراق مخالف بودم. روزها راهپیمایی کردیم علیه ش. همین است که می گویم کامل ترین دموکراسی دنیا هم هست. توانسیتم روزها علیه جنگ عراق مخالفت کنیم به زندان هم نیافتادیم مثل اکثر کشورهای دنیا (لحن ش جوری بود که تلویحن داشت با ایران مقایسه می کرد). گفتم به خاطر اینکه  مخالفین سیستم در اقلیت اند اگر خطرناک بودید زندان هم می افتادید. نیستید متاسفانه. جلوی حمله کشورتان به عراق  را نتوانستید بگیرید، کاری که فرانسوی ها توانستند بکنند. اتفاقن مخالفت های موضعی  بی ضرر این طوری خوب است برای سیستم؛ که به آدم هایی مثل تو بگویند ببین سیستم مان هیچ نقصی ندارد، حتی مخالفان هم توش جا دارند...پیش خودم احساس کردم دارم حرفهای چامسکی را تکرار می کنم. کلمات مال خودم نبود. ساکت شدم.

به دسر رسیده بودیم. اصلن نمی دانم چطور وسط آن داد و بیداد دسر سفارش دادیم. داشتم فکر می کردم ادامه بدهم  یا نه. این که همان حرف هایی را دارد تحویل من می دهد که سیستم شان تحویل جهان می دهد. گفتم ویتنام و تایلند و کامبوج و لائوس از شما کمک خواسته بودند ا زتروریسم نجات شان دهید؟ لیبی و هایتی و چاد از شما کمک خواسته بودند بهشان دموکراسی بدهید؟ اصلن کره جنوبی کمک هم خواسته باشد، شما چه کاره اید از آن طرف دنیا می آیید به کره شمالی حمله می کنید. گفت وقتی کسی در دردسری است که خودش متوجه نیست که نمی تواند کمک بخواهد.
برای من تمام شده بود. نباید بحث را ادامه می دادم. گفتم:
You are brain-washed, like almost everybody else in that system.
گفت : I think I’m brilliant enough not to be brain-washed, I’m a Julliard graduated and I think what you are 
saying is quite an insult

تمام شد. همان لحظه تمام شد. پشیمان هم نیستم. فقط وقت خداحافظی نمی دانستم آیا باید باهاش روبوسی کنم یا نه. 

دوشنبه، شهریور ۱۳، ۱۳۹۱

Remember when your library card was your most prized possession?


I remember it when my Tehran University and then François Mitterrand library cards were my most precious possessions.
Feeling nostalgic, right now I don't even have a library card, let alone having one from a prestigious library.