دورِ آن میز ِگرد ِِ رسمی نشستهایم، برای هماهنگی کنفرانس بینالمللی سال بعد که قرار است توی شتوتگارت برگزار شود. جدی جدی از چهار گوشهی دنیا یک عالمه آدم معروف و مسؤول هستند. یعنی توی این بیست و شش نفر به جز من، او و سه نفر دیگر که دانشجوییم، بقیه آدم جدیاند.
آن طرف میز با یک انحرافِ خفیف روبرویام نشسته، و هی با لبخندِ پیروزمندانهي همیشگیاش اشاره میکند و چیزی میگوید شبیه اینکه : اینکار رو نکن، یا نگو یا نمیدانم چه، جملهاش با ne شروع میشود.
آن طرف میز با یک انحرافِ خفیف روبرویام نشسته، و هی با لبخندِ پیروزمندانهي همیشگیاش اشاره میکند و چیزی میگوید شبیه اینکه : اینکار رو نکن، یا نگو یا نمیدانم چه، جملهاش با ne شروع میشود.
به هر حال بهاش توجه نمیکنم، صورتام را به نشانهی اینکه " دیگه چی میگی" جمع میکنم، شانههایام را بالا میاندازم و رویام را میگردانم به سمت بحثی که در جریان است.از صبح اراده کردهام- و به او هم گفتهام - که میخواهم خیلی جدی باشم و حرفام را دربارهی اضافه کردن موضوع "حافظهی جمعی" به کنفرانس، به کرسی بنشانم.
.
ساندرین دربارهی تجربهشان توی بنین حرف میزند، و من دارم به این فکر میکنم که این کشور فقط یک هفته است برای من وجود دارد، که یهو میبینم اشارههایاش حواس دو- سه نفر را پرت کرده، استاد شوخ ِ دوست داشتنیِ آلمانیمان و مسؤول پروژه در آلمان، به خنده بهاش میگوید چی شده، چیکارش داری؟
با خونسردی و یک لبخندِ لجبازانه اشاره میکند به من و میگوید: این از اول جلسه داره سعی میکنه من رو تحریک کنه.
در یک لحظه همهی- نگاههای- هنوز- این سو و آن سو- باقیمانده هم برمیگردد سمت ِ من، و سالن یکهو پر از خنده و حرفهای غیر جدی میشود.
خشکام زده،
تا این حد که بدنام حتی آنقدری انعطافپذیری ندارد که کاملاً دست از مکیدن انگشتِ اشارهام بردارم،
با خونسردی و یک لبخندِ لجبازانه اشاره میکند به من و میگوید: این از اول جلسه داره سعی میکنه من رو تحریک کنه.
در یک لحظه همهی- نگاههای- هنوز- این سو و آن سو- باقیمانده هم برمیگردد سمت ِ من، و سالن یکهو پر از خنده و حرفهای غیر جدی میشود.
خشکام زده،
تا این حد که بدنام حتی آنقدری انعطافپذیری ندارد که کاملاً دست از مکیدن انگشتِ اشارهام بردارم،
انگشتام همانطوری توی دهانِ نیمهباز، روی لبهای خیسام باقی مانده.
فقط به تلافی فکر میکنم.
فقط به تلافی فکر میکنم.