سه‌شنبه، اسفند ۰۳، ۱۳۸۹

آدم‌ها خودشان نیستند


آدم‌ها فقط خودشان نیستند؛ آدم‌ها را زبانی که باهاش حرف می‌ِزنند، دین‌شان، خانه‌ای که درش بزرگ شده‌اند، موسیقی که توی خانه شنیده‌اند، فیلمی که دیده‌اند، کتابی‌هایی که پدر و مادرشان خوانده‌اند، اصلن کتاب‌هایی که هیچ‌وقت نداشته‌اند که بخوانند، مدرسه‌ای که رفته‌اند، ساخته. 
 آدم‌ را مدیر مدرسه‌‌ای،‌ گشت ارشادی، که به جوراب سفید‌ش،‌ مانتو کوتاه‌اش، پیراهن آستین کوتاه‌اش گیر داده، برای همیشه تغییر داده.
 چیزهایی کوچکی هستند که نمی‌گذارند آدم‌ها خودشان باشند؛ مسجدی که با پدرش رفته، کتابی که به آسمانی بودنش ایمان داشته و خوانده، کتابی که بی‌ایمان به آسمانی بودنش وادارش کرده‌اند از حفظ بخواند، چادری که سرش کرده، چادری که سرش نکرده، کتاب‌های موریانه‌ خورده‌ای که زیر خاک قایم شده‌ بودند تا نروند روی پرونده‌ی اعدام پدرش، می‌توانند آدم را  برای همیشه تغییر دهند تا دیگر هیچ وقت خودش نباشد.

آدم‌ها خودشان نیستند.
آدم‌ها نمی‌توانند یک‌هو در بیست و پنج سالگی، سی‌سالگی خودشان شوند.
با همان منطق ساده‌ای که می‌گوید یک جامعه از تاریخ‌اش رهایی ندارد، با همان منطقی که آدم‌هایی که سی سال در جمهوری اسلامی ایران زندگی کرده‌اند دیگر هر کجای دنیا هم که زندگی ‌کنند، هیچ وقت خودشان نخواهند شد، آدم‌ها خودشان نیستند.

همه‌چیز به همه چیز ربط دارد، با کلمات قشنگ نمی‌شود ربط آدمی را از دنیایی که ازش آمده گرفت.
فرق هست بین کسی پدرش اعدام شده و الان توی خیابان‌های تهران یا منامه است با کسی که پدرش حکم اعدام داده و هم‌دوش آن یکی توی خیابان است؛ چیزی که به جایی رسانده‌شان که به خیابان بیایند فرق می‌کند.

این‌ها را نمی‌گویم که بحث کنم. جملات‌م خبری است،‌ آخرش نقطه دارند. می‌گویم که این‌بار مثل نسل قبل، خودمان و حق‌مان را فدای مصلحت انقلاب و هدف‌ مشترک و جنبش نکنیم. فرق هست بین ماهایی که با هم آمدیم توی خیابان. پنجاه بار هم‌شانه‌ی هم‌دیگر توی خیابان‌ها دویدن این فرق‌ها را نمی‌شوید، آدم‌ها خودشان نیستند؛ کاش محسن روح‌الامینی جایی نوشته بود که چه به خیابان کشانده‌اش، صانع ژاله‌ی کرد ِ اهل سنت هم نوشته بود، آن وقت می‌خواندیم و یاد می‌گرفتیم تفاوت‌‌ها را نادیده نگیریم. هر دوشان خیلی عزیزند، اما هیچ کدام‌شان فقط خودشان نیستند. قرار نیست با خانواده‌شان یکی‌شان بگیریم، اما قرار هم نیست اصلن نبینیم.

"آدم‌ها خودشانند" دعوتی است به ندیدن متن ماجرا، به نادیده گرفتن گذشته‌ی آدم‌ها، به ندیدن تفاوت‌ها به اسم مبارزه، مبارزه‌ی مشترک. دعوتی است که آدم را توی تله‌ی اخلاقی- با مثال از اقلیت تندرو- می‌اندازد قبل از آن‌که بگذارد دودوتا چارتای منطقی کنند.

خطر پذیرش‌اش این است که تفاوت‌ متن‌هایی را که ازش آمده‌ایم دوباره به نام مبارزه نادیده بگیریم، این‌طوری است که دوباره حق‌ یک طرف ماجرا نادیده گرفته می‌شود؛ و چقدر بد که همیشه طرفی که خسته‌تر است و بریده و به هر دلیلی بیش‌تر آزاردیده، راحت‌تر گول هدف و مبارزه و آرمان مشترک را می‌خورد.

شاید ما باید از خودمان که زنده‌ایم شروع کنیم و بگوییم که چرا داریم می‌رویم توی خیابان، شاید آن‌ یکی خواند و فکر کرد ئه این که من نیستم. شاید تفاوت را دید. دیده‌اید وقتی روایت‌های خیابان‌ای هم‌دیگر را می‌خوانیم فکر می‌کنیم ئه این که من‌ام؟ فکر می‌کنم باید قبل‌ترش را تعریف کنیم، از سال‌ها قبل‌تر، باید دست برداشت از نایس- کلمه جایگزین‌؟- بودن و لذت موقتی بردن از این‌که شبیه‌ایم. آدم‌ها خودشان نیستند، رهایی هم نداریم از گذشته و تاریخ‌مان و خانواده‌مان. قرار هم نیست بعد از این همه سال به خاطر چند بار باهم توی خیابان رفتن فراموش کنیم. ما خودمان نیستیم، باید برای هم‌دیگر روایت کنیم که چیستیم.
چیزی که مرا کشاند به خیابان از انتخابات شروع نشده. از جایی که یادم می‌آید از شش سالگی‌ام شروع شده، چیزی که شما را که کشید به خیابان چطور؟ از بعد از خاتمی؟ از سال اول احمدی‌نژاد؟ از انتخابات سال هشتاد و هشت؟ چند ساله بودید وقتی برای اولین بار فکر کردید دیگر نمی‌توانید؟

نگوییم الان نباید چند دسته شویم چون هدف‌مان یکی است، هدف مشترک هیچ چیزی را توجیه نمی‌کند. هدف باید چیز مسخره‌ای باشد که بشود میان این همه آدم مخالف یکی شده باشد. در این شرایط هیچ چیز از یکی بودن هدف مخرب‌تر نیست. چند میلیون آدم فقط می‌توانند در مورد چطوری خراب کردن یک ساختمان هم‌نظر باشند، غیر ممکن است در مورد ساختن ساختمان هم همه یک نظر را داشته باشند.

دوشنبه، اسفند ۰۲، ۱۳۸۹

مردم دارند توی لیبی انقلاب می‌کنند. من هر روز به خانواده‌ی امام موسی صدر فکر می‌کنم، که آیا آن‌ها هم منتظرند که انقلابی خبری بیاورد؟ که یکی زبان باز کند و بالاخره چیزی بگوید؟

یکشنبه، اسفند ۰۱، ۱۳۸۹

and...goes to Rafi Pitts

پانزده تا فیلم توی جشنواره دیدم و مردم برای هیچ فیلمی نایستادند جز جدایی نادر از سیمین. ایستادند و پنج دقیقه ایستاده دست زدند.
و
رفیع پیتز باهوش‌ترین و کم گوی- و- گزیده‌گوی‌ترین آدمی بود که توی نشست‌های فستیوال دیدم. این "ترین"‌ها نه تنها برای فستیوال، اصلن مدت‌ها بود نمونه‌اش را ندیده بودم. یک ویدیو از یکی سناتورهای امریکا را جایی نگه داشته بودم و وقتی می‌خواستم مثال بزنم از خوب حرف زدن،  این را مثال می‌زدم. از حالا به بعد رفیع پیتز را مثال می‌زنم. 
به‌شان افتخار کردم. 

چهارشنبه، بهمن ۲۷، ۱۳۸۹

هنوز برنگشته

دور اولی که ا.ن کاندیدای ریاست جمهوری شد، ما پراسپکسیون و حفاری بودیم توی البرز. ایرانی‌های جمع که چهار نفر بودیم به طرف فرانسوی فشار آوردیم که برنامه بعد‌ازظهر کنسل بشه بریم رای بدیم. هشت تا آدم سه ساعت راه رفتیم تا رسیدیم به یه روستای خیلی کوچیک توی مازندران که صندوق رای داشت. اطراف محل رای‌گیری هم پر از عکس‌های لاریجانی بود.
 از ما چهار نفر دو نفر به ا.ن رای دادند. تمام راه رفت و برگشت رو بحث کردیم این‌قدر که برای ما رای دادن به ا.ن غیر قابل قبول بود و برای اون دو تا بدیهی بود. برای این‌که به فرانسوی‌ها وضعیت رو توضیح بدیم، مخالف‌هاش ا.ن رو با لوپن مقایسه کردیم توی فرانسه. نمی‌شناختیم‌ش که اون موقع،‌ می‌خواستیم سطح نفرت رو نشون بدیم. حالا می‌بینم چه قیاس مع الفارقی. بیچاره لوپن.
یکی از اون دو نفری که به احمدی‌نژاد رای دادند بیست و پنج بهمن رفته راه‌پیمایی و دیگه برنگشته خونه. هیچ جا نیست، پیداش نکردند.

جمعه، بهمن ۲۲، ۱۳۸۹

مونیخ

آلمان تنها جایی بود که من این حکایت "جاییه که براش دوبار گریه می‌کنی، یه بار وقتی می‌رسی و یه بار وقتی می‌خوای بری" رو تجربه کردم.
هنوز هم هر بار می‌رم وقت برگشتن دلم جدی جدی می‌گیره. احساسم عجیبه نسبت به این کشور، به این زبان، به این فرهنگ. تحسین برانگیزه برام، اما این‌قدر از نظر فرهنگی دوره که نمی‌تونم بفهمم‌ چرا دارم تحسین‌اش می‌کنم، نمی‌تونم فکر کنم که  حق این رو دارم که این کشور رو برای زندگی انتخاب کنم، مثل اینه که فکر می‌کنم شایستگی‌ش رو ندارم.

چهارشنبه، بهمن ۱۳، ۱۳۸۹

از سری کلاسیک‌ها: ایده‌آلیسم

توی نقشه‌ی جهانی که نشنال جئوگرافیک به سفارش مرکزمان چاپ کرده بین کشورها مرزی وجود ندارد. آن روزهایی که دستم را از روی میز بر می‌دارم تا جای کشور یا سایتی را روی‌ نقشه‌ی زیر دست‌ام پیدا کنم و شک می‌کنم که فلان سایت آیا توی هند است یا پاکستان، مصر است یا سودان، آلمان است یا فرانسه، از این شک، حالم یک جور ایده‌آلیست مآبی خوش می‌شود.