پنجشنبه، خرداد ۰۹، ۱۳۸۷

آسمان همه جا همین رنگ است

این روزها تمام مدت در حال "به طور کلی" فکر کردن‌ام ، به زندگی‌ام ، نه این‌که قرار باشد تصمیم کلی بگیرم. فقط به طور کلی به این فکر می‌کنم که چرا هیچ تغییر نمی‌کنم، که چرا دیگر تغییر مکان و زمان و حتی زبان چیزی را در من برنمی‌انگیزد. من اینجا همانطور زندگی می‌کنم که یک وقتی در شیراز و بعد در تهران . کارهایم را انجام نمی‌دهم، همیشه عقبم، همیشه "تو دو لیست"‌ام (خب تابلو است که نمی‌توانم حروف لاتین را در متن فارسی منیج کنم) پر است، همیشه باید از رئیس و استادم وقت بخواهم، اما همیشه هم آخر سال یا ماه که می‌شود می‌بینم کلی کار انجام داده‌ام.
در صورتی که واقعاً روزها می‌گذرد و من مطلقاً هیچ کاری نکرده‌ام. سر کارم نمی‌روم، دانشگاه‌ام نمی‌روم، می‌خوابم، 10 ساعت در روز و بعد 14 ساعت وول می‌خورم در رختخوابم، کامپیوترم را برای ان‌امین بار مرتب می‌کنم و می‌خوانم و می‌خوانم و می‌خوانم. نه به خاطر چیزی، خواندن برای من مثل خوابیدن است.غروب ها که می‌شود به دوستانی تلفن می‌زنم، پای تلفن می‌خندیم، حرف می‌زنیم، احوال دیگران را می‌پرسیم و قرار می‌گذاریم با هم شام بخوریم.
قبل از اینک بیایم اینجا فکر می‌کردم اگر قرار باشد انگلیسی یا فرانسه حرف بزنم این‌قدر پای تلفن نمی‌مانم، اما این طور نیست. همان‌قدر به فرانسه ور می‌زنم که به فارسی، که گاهی وقت‌ها با آن‌هایی که دورترند یا زبان مشترک نداریم به انگلیسی. بعد با هم شام می‌خوریم، درباره ی فیلم‌ها و کتاب‌ها وعلیه امریکا و سارکوزی حرف می‌زنیم. من از دولت جمهوری اسلامی ایران دفاع می کنم – دقیقاً همان‌کاری که در ایران می‌کردم – و دوستانم تأیید می‌کنند، با شک یا به تحسین. و بعد دیر می‌خوابیم.
و آخر هفته‌ها می روم لابراتوار و 48 ساعت از محل کارم بیرون نمی‌آیم تا کارهای عقب مانده‌ی هفته را تمام کنم.
تنها چیزی که عوض شده این است که زبان این خواندن‌ها، نوشتن‌ها، حرف زدن‌ها و خندیدن‌ها از فارسی به فرانسه تغییر کرده...غم‌ام می گیرد گاهی.

سه‌شنبه، خرداد ۰۷، ۱۳۸۷

چرا نویسنده نشدم؟4

در 19 سالگی به همراه سیاست، بقیه آرمان‌ها را هم از زندگی‌ام بیرون کردم. دو تا آدم حسابی این تصمیم را تأیید کردند، نیچه و میلان کوندرا. آن روزها نویسنده‌ای کتاب می‌خواندم، یعنی هر چند تا کتاب ازهر نویسنده‌ای ترجمه شده بود را پیدا می‌‌کردم و پشت سر هم می‌خواندم. (کتاب‌خانه دانشکده علوم اجتماعی و کتاب‌خانه‌ی مرکزی دانشگاه تهران، یک گنج واقعی است) وقتی تصمیم‌ام را درباره‌ی حذف آرمان‌ها گرفته بودم، نوبت به نیچه رسیده بود. هر چه از نیچه ترجمه شده بود را خواندم و به خودم گفتم که تصمیم درستی گرفته‌ام.
بعد هم نوبت‌ِ میلان کوندرا بود، حرف بیشتری داشتم از هر چه او گفته بود؟ بهتر از او می‌‌توانستم بنویسم؟ خب معلوم است که نه. به خودم گفتم پس درت را بگذار.

هدفم این شده بود که خوش‌بخت باشم. ایستاده بودم روی خرابه‌های آرمان‌هایم و خوش‌بخت بودم. دیگر نمی‌‌خواستم نویسنده شوم.

پنجشنبه، خرداد ۰۲، ۱۳۸۷

چرا نویسنده نشدم؟3

هجده ساله بودم که دانشگاه تهران٬ کوی دانشگاه، روزنامه های زنجیره‌ای و روزنامه‌نگاران و دانشجویان سیاسی، بهم فهماندند که راه فرار از سطحی بودن سیاست، پناه بردن به ادبیات است. من بعدها به چشم خودم دیدم که سطحی‌ترین هم‌دانشگاهی‌ها و هم‌کلاسی‌هایم با شرکت در یک اعتراض دانشجویی و ترجیحاً یک روز بازداشت شدن چگونه ماه بعد به عنوان فعال دانشجویی و به عنوان متخصص مسائل ایران با رادیو بی بی سی و صدای امریکا مصاحبه می‌کردند و هم سن و سالهای پدرم، همانهایی که درست یا غلط هزینه داده بودند برای آینده مملکتشان، شب‌ها ساعت هشت ونیم به حرف‌هایشان گوش می‌کردند تا ببینند آینده این مملکت چه می‌‌شود.
هنوز که هنوز است بدبینم به هر حرکت دانشجویی.
بزرگترین خوش شانسی من همین بود آن روزها. سیاست خودش را کنار کشید تا کتاب‌ها بشوند همه ی زندگی من. به نویسندگی مؤثر شک کرده بودم. اما هنوز می‌ خواستم نویسنده شوم.

دوشنبه، اردیبهشت ۳۰، ۱۳۸۷

چرا نویسنده نشدم؟2

نه ساله که بودم، همه‌ی" کتاب قصه"‌های کتابخانه‌مان را خوانده بودم، وقتی می‌گویم همه شامل "قصه حسن و محبوبه " شریعتی هم می‌شود و هر سه شنبه منتظر کیهان بچه‌ها می‌ماندم. بدیهی است که می‌خواستم در آینده نویسنده شوم.

چهارده ساله که بودم ، یاد گرفته بودم که کتاب فقط رمان نیست، الان نمی‌دانم چطور، ولی حتی کتاب‌های علمی می خواندم. کماکان فکر می کردم متفاوتم. در راستای این تفاوت همه‌ی کتاب‌های شریعتی و مطهری و چپ ها و خلاصه هر چه به انقلاب ایران مربوط بود را خوانده بودم و هنوز می‌خواستم نویسنده شوم، اما حالا دیگر نویسنده تأثیر گذار. منتظر بودم وقتش بشود.

شانزده سالم بود وقتی برای اولین بار با آدم‌هایی که مثل خودم متفاوت! بودند آشنا شدم، آن وقت‌ها فکر نمی‌کردم که این که ما بیش از40 نفریم، این که همه متفاوتیم، آن هم در شهر کوچکی مثل شیراز شاید ساده‌ترین دلیل برای متفاوت نبودن ما باشد. هنوز می‌خواستم نویسنده شوم، می‌دانستم که به زودی باید وقتش بشود، پیش از آنکه خیلی دیر شود.

سه‌شنبه، اردیبهشت ۲۴، ۱۳۸۷

پس کو آن زندگی فرهنگی؟

پیش‌ترها فکر می‌کردم اگر پاریس زندگی کنم ، احتمالاً زندگی‌ام مثل جوان‌های توی فیلم‌ها می‌شود. همه‌اش نمایش‌گاه و موزه و سینما و تئاتر ، یا دست کم پاریس که باشم بیشتر از تهران سینما و تئاتر و کنسرت می‌روم. راستش را بخواهید می‌ترسیدم زندگی‌ام این‌طوری شود، نشد. این‌جا هم مثل آن‌جا، فقط سالی دو بار می‌روم تئاتر ببینم، برای دیدن تئاترهایی که دوستانم کارگردانی‌اش کرده‌اند.

جمعه، اردیبهشت ۲۰، ۱۳۸۷

کتاب‌هایی که پیش از مرگ...

همیشه وقتی کتاب‌های دم دستم برای خواندن تمام می‌شوند دوست دارم یکی بیاید و با اعتماد به نفس بهم کتاب برای خواندن پیشنهاد کند. اما کماکان آدم‌های کمی را می‌شناسم که وقتی ازشان در مورد کتابی می‌پرسی هم‌زمان به نکات مثبت و منفی‌اش اشاره نکنند و با قطعیت بگویند: "عالی است" . نسبی‌گرایی تا کجاها که پیش نرفته .
برای همین وقتی خودم یادم به کتاب‌های خوبی می افتد که شاید کم‌تر شناخته شده باشند فکر می‌کنم باید بگویم‌شان، این‌ها قرار نیست معرفی‌ یا نقد کتاب باشد ، فقط چند پیشنهاد ساده هستند:
" پنه لوپه به جنگ می‌رود" فالاچی: یک رمان راحت و روان ، از معدود کارهای واقعاً داستانی اوریانا فالاچی است.
و در همین راستا " یک مرد " فالاچی : که نمی‌دانم چرا این‌قدر کم‌تر از حق‌اش خوانده شده. یک شاهکار. از آن‌هایی که برای ان‌امین بار وادارت می‌کند هوس کنی نویسنده باشی.
"داستان غم انگیز و باور نکردنی ارندیرای ساده دل و مادر بزرگ سنگ‌دل‌اش" مارکز: کمیاب. بی‌نظیر؛ پیشنهاد می‌کنم این آخرین کتابی باشد که از مارکز می‌خوانید. این کتاب یک خلاصه‌ی کم حجم است از جهانی که مارکز در دیگر کتاب‌ها روایت‌اش کرده .
" خویشاوندان دور" کارلوس فوئنتس : جادوی امریکای لاتینی کتاب باعث می‌شود حسی که وقت خواندن کتاب‌ داشته‌اید سال‌ها در ذهن‌تان بماند.
"مرگ در خانواده سانچز" و " فرزندان سانچز" ، اسکارلویس (انسان شناس): این دو کتاب از کتاب‌های هستند که در حوزه علوم اجتماعی انقلاب به پا کرده‌اند. اما از طرف دیگر شکل روایی و جذابیت ادبی هر دو کتاب چنان است که ‌می‌توانید چشم‌تان را ببندید به روی علم و مثل دو رمان بی‌نظیر بخوانید‌شان.
و بالاخره " گفتگو با مرگ" آرتور کوستلر: این یکی از آن‌هایی است که فکر می‌کنم هر‌کسی بعد از خواندن‌اش با اطمینان پیشنهاد‌ش کند. خاطرات شخصی کوستلر در دوره جنگ داخلی اسپانیا ، وقتی زندانی فاشیست‌ها بوده است . روایت دست اولی از اسارت، که به قلم یک روزنامه‌نگار- نویسنده باشد ، چیزی نیست که نمونه‌های زیادی از آن در ادبیات داشته باشیم. طنز ظریف کوستلر را هم که به همه‌ی این ویژگی‌ها اضافه کنید بهانه‌ای برای نخواندنش باقی نمی‌ماند.

شنبه، اردیبهشت ۱۴، ۱۳۸۷

چرا نویسنده نشدم؟1

من بیست و شش ساله ام .

همان تابستانی که شش ساله بودم و کتاب اولدوز و کلاغ‌های صمد بهرنگی را با آن چاپ ریز، به سختی و با لذت می‌خواندم، تمام تابستان قبل از سال اول ابتدایی، مطمئن بودم نویسنده می شوم، وقتش که بشود.

متولد سوم مهر؛ در شناسنامه‌ام هم نوشته‌اند سوم مهر. پدر و مادرم از آن نسلی هستند که خیلی کله خری کرده بودند در زندگی‌شان، این هم یکی‌اش. این شد که در شش سالگی سه روز کوچکتر از آنی بودم که به مدرسه راهم بدهند، مستمع آزاد می‌رفتم مدرسه و وقتی یک دانش‌آموز واقعی کلاس اولی شدم‌، اولدوز و کلاغ‌های صمد بهرنگی را خوانده بودم. پس این‌که بیش‌تر از هم‌کلاسی‌هایم بدانم بدیهی بود، اما خودم آن وقت‌ها فکر می‌کردم دلیلش این است که قرار است نویسنده شوم.

پذیرش

چقدر این دختر قابل تحسین است. دنیا همین طور تغییر می کند، یک پله که بالا رفتی، از مسیری که گذشتی، دست پشت سری ات را هم بگیری بالا بیاید، که بگذرد از مانع. ممنونم انار که دنیا را می‌خواهی و می توانی تغییر دهی.
رفتم و نشستم هر چه مربوط به فرانسه بود و می توانستم، روی سایت پذیرش تکمیل کردم. حالا این‌قدر سبک‌ام! این همه مدت بارها یکی یکی برای آدم‌های مختلف این‌ها را نوشته بودم و گفته بودم اما هیچ وقت به عقلم نرسیده بود بگذارم‌شان یک جایی که این همه در دام تکرار نیافتم.

جمعه، اردیبهشت ۱۳، ۱۳۸۷

و بالاخره

همیشه ترسیده‌ام از تن دادن به فضای مجازی ، انگار که مانده است فقط من یکی باورش کنم تا پررنگ تر از فضای واقعی شود. اما بالاخره بعد از این همه سال وبلاگ‌خوانی و سر و کله زدن با خودم ، امروز ، وقتی در کافه ی روبروی خانه زیر آفتاب دوست داشتنی ساعت 4 بعد از ظهرِ بهارِ 48 درجه عرضِ شمالی نشسته بودم و کتاب‌ام را می‌خواندم ، دلم خواست که کتاب را روی وبلاگ ترجمه کنم. که مخاطب مستقیم داشته باشد ، که مجله و روزنامه و بعد سانسوری در کار نباشد.این شد که خانه که آمدم برداشتم و برای خاطر همه‌ی کتاب‌هایی که زندگی‌ام را تبدیل کرده‌اند به این چیزی که الآن هست ، یک جشن بیکران، که عمیقاً خوش‌بختم کرده اند، شروع کردم به این‌جا نوشتن .
از وقتی اینجا تمام روزم را به فرانسه می‌خوانم ، می‌نویسم ، حرف می‌زنم و حتی فکر می‌کنم . در راستای اینکه ترس برم داشت که فارسی نویسی را ، که روان‌نویسی را که سال‌ها با روزنامه نگاری سعی کرده بودم یادش بگیرم ، یک‌هو رها کنم ، فکر کرده‌ام که وبلاگ داشته باشم . بعد اما بعد باز به هوار تا دلیل فکر کردم که نه نباید ، به خودم گفتم اگر می‌خواهی بنویسی و گاهی وقتها واقعاً "‌به فارسی نوشتن"‌ت می‌آید‌، بردار یک فایل ورد بازکن و هر چقدر می‌خوای درش بنویس. برای همین هم یک عالمه متن از پیش نوشته شده دارم که نتیجه خود سانسوری‌ام بوده . حالا کم کم هی به‌شان فکر می کنم و به اینکه این‌جا بگذارم‌شان یا نه.