یکشنبه، آبان ۰۷، ۱۳۹۱

گوشواره پرنده‌ی آبی

این‌که این روزها داریم به چه فکر می‌کنیم از این‌که این روزها داریم چه کار می‌کنیم مهم‌تر است، این تنها راهی است که می‌شود به هم نزدیک بمانیم مستقل از این‌که کجا زندگی می‌کنیم. ژرالدین دارد این‌ها را می‌گوید وقتی  بشقاب‌های غذای جلوی‌مان را جا به جا می‌کند. یکی‌مان سالاد رست بیف سفارش داده و آن یکی تون که از نیمه با هم عوض کنیم.
بهش می‌گویم نمی‌دانم این روزها به چه فکر می‌کنم؛ حالم خوب است یا حتی خیلی خوب و طبق معمول وقت‌هایی که حالم خوب است  نگرانی مدام‌م این است که در دام راحتی با سیستم هم‌راه شدن بیافتم. می‌گوید ماها هر جور که حساب‌ش را کنیم با سیستم همراه شده‌ایم و داریم با چرخ‌های‌ش می‌چرخیم. اما خب این تنها راه‌است برای ‌این‌که که صدای‌ت شنیده شود و بتوانی تغییرات کوچکی که دوست داری را ایجاد کنی. اگر نه باید مثل الزا بزنی زیر همه چیز و آنارشیست شوی، که آن هم تنها جایی که ممکن است چند درصدی بپذیردت آکادمی است. یا شایدم کلن به خاطر راحتی‌ش این راه را انتخاب کرده‌ایم.
ژرالدین دارد با ژولیت کار مونتاژ فیلم جدید فرهادی را انجام می‌دهند. امروز قرار بود فرهادی بیاید و نتیجه‌ی دو هفته‌ی اول کار را ببیند. این‌قدر استرس داشت که زنگ زد برویم با هم ناهار تا مجبور نباشد این دو سه ساعت باقی مانده را به جلسه‌ فیلم بینی‌شان با کارگردان فکر کند. هی می‌گوید می‌ترسد تفاوت‌های فرهنگی مانع شود راحت حرف‌های هم را بفهمیم و با هم کار کنیم. می‌گویم بی‌خیال، توی این سطح از کار تفاوت‌های فرهنگی نقش مهمی ندارند. می‌گوید از بعد از دیدن چهارشنبه سوری این برای من مثل یک رویا بود و من حالا دارم زندگی‌ش می کنم.

تا جلوی در دفتر کارش همراهی‌ش می‌کنم و بعد قدم زنان می‌روم به سمت  کتابفروشی ژیلبر ژوزف که چند کتاب صوتی بخرم. هیچ ایده‌ای هم ندارم چه کتابی می‌خواهم. توی راه به چیزی که فکر می‌کنم نگرانی از رابطه‌م با سیستم نیست. به این فکر می‌کنم که دوستی‌هایم را از فاصله‌ی دور نمی‌توانم حفظ کنم  مگر این‌که بتوانیم یک روز معمولی هم‌دیگر را تصور کنیم. مهزاد یک‌بار نوشته بود، این‌بار که آمدی باید یک عالمه حرف بزنیم، دیگر نمی‌توانم تصور کنم روزت چطور می‌گذرد، به چی فکر می‌کنی. پاریس که آمدم روز اول شارل گفت که می‌ترسم یک‌سال بعد نشناسمت سارا، همین تابستان هم که برگشته بودی توی بیمارستان همه‌ش داشتم به این فکر می‌کردم این سارای قبلی نیست، سارایی که پاریس بود از این اتفاق‌ها برای‌ش نمی‌افتاد، محافظه‌کارتر از این حرف‌ها بود.
من هم می‌ترسم؛ تمام سرمایه‌ی زندگی من سرمایه‌ی اجتماعی‌م است. واقعن جز این هیچ‌چیزی ندارم. می‌ترسم روش زندگی‌م آدم‌های‌م را ازم بگیرد. تجربه‌ی از ایران (و حتی از شیراز به تهران) رفتنم البته بهم ثابت کرد من در دامی که بیشتر نزدیکانم افتاده‌اند (سارا ت، دام است این؟)، نمی‌افتم. دور نمی‌شوم، نمی‌برم، نسبت به ایران نوستالژیک هم نمی‌شوم، مکان‌ها و گذشته برای‌م واقعی باقی‌ می‌مانند. در پنج سال گذشته دو سه ماهی یک بارایران بوده‌ام، علی رغم این‌که من هم همه‌ی دلیل‌های لازم را برای نرفتن- یا نتوانستن رفتن- داشته‌ام. به آدم‌هایی که برای‌م مهم بوده‌اند همان‌قدر نزدیک‌م که قبلن بودم. این بود که از پاریس رفتن آن‌قدرها هم برای‌م سخت نبود؛ فکر می‌کردم راهِ رفتن و پل‌های پشت‌سر را خراب نکردن بلدم، فکر می‌کردم مثل یک تکنیک است، وقتی با آزمون و خطا یک‌بار یادش گرفتی، دیگر برای همیشه است. هنوز هم نمی‌گویم این‌بار را نمی‌توانم، هنوز هم نمی‌گویم که دارم می‌شوم مثل بقیه‌‌ي مهاجر‌هایی که بیش‌تر پناهنده‌‌اند تا مهاجر. اما می‌ترسم. اعتماد به نفس آدمی را ندارم که این راه را یک بار رفته. 

شاید ویژگی کابل باشد. دوستان و خانواده‌ات نمی‌توانند زندگی‌ات را تصور کنند، نمی‌توانند بدانند حالا تو چطوری به خبرها به  کتابها و فیلم‌ها و موقعیت‌ها عکس‌العمل نشان می‌دهی. می‌ترسند تجربه‌ای را پشت سر گذاشته‌ باشی که حالا دیگر مثل قبل نباشی. نتوانند پیش‌بینی‌ات کنند. بخش مهمی از لذت دوستی‌های قدیمی این است که می‌توانی عکس‌العمل طرف‌ مقابل‌ت را توی موقعیت‌های مختلف تصور کنی.

پ.ن: یکی نوشته بود وقتی دیوار چهارم را دیدم نظرم را بنویسم. نظر حرفه‌ای ندارم چون تئاتر بین حرفه‌ای نیستم. اما نظر غیر حرفه‌ای‌م این است که: خیلی خوب بود لعنتی. کلن من وقتی می‌روم تئاترهای امیررضا بعدش بیش‌تر از این‌که به خود تئاتر فکر کنم به این فکر می‌کنم که با این‌که همیشه این همه دوست خلاق و باهوش دور و برم داشته‌ام که ازشان ایده و انرژی بگیرم، هیچ غلطی توی زندگی‌م نکرده‌ام.

چهارشنبه، مهر ۲۶، ۱۳۹۱

دیوار چهارم

قرار شد از راه تهران برم پاریس تا بتونم "دیوار چهارم" رو ببینم.  رقص روی لیوان‌ها رو  هنوزم که هنوزه دلم می‌سوزه که روی صحنه ندیدم‌ش. گرچه مثل روز برام روشنه که این می‌رفت جشنواره‌های جهانی و من بالاخره توی پاریس یا یه جای دیگه می‌دیدمش. می‌خوام تلاش کنم امیررضا بیاد کابل تئاتر رو اجرا کنه. اول باید تیم تئاتر رو راضی کرد بعدش هم یه انستیتو مناسب اینجا پیدا کنم که دعوت شون کنه. مثلن گوته. چه نسیمی می شه توی این فضای بسته ی کابل.

سه‌شنبه، مهر ۲۵، ۱۳۹۱

از حذف کردن‌ها

‘You are the average of the five people you spend the most time with.’ 
~Jim Rohn


دوشنبه، مهر ۲۴، ۱۳۹۱

And that dread city of Cabool, Set at the mountain's scarped feet

این حال من است پارسال همین موقع‌ها. اگر وبلاگ نمی‌نوشتم کی ممکن بود یادم بیاورد که چقدر این روزها حالم خوب است. غم خفیف و مه آلود فیلم‌های فرانسوی(یا کلن اروپایی) دیگر توی زندگی‌م وجود ندارد. شاید دلیل ساده‌اش این باشد که اروپا زندگی نمی‌کنم. احتمالن اگر لوس آنجلس زندگی می کردم زندگی‌م هالیوودی می شد. حالا خشن است، درست مثل فیلم مولف‌ی از زندگی در آسیای مرکزی. خوشحال و خشن. مه روی زندگی‌م بخار شده. زندگی در آسیای میانه، فارغ از خوبی و بدی‌ش، شارپ و شفاف است.

پنجشنبه، مهر ۲۰، ۱۳۹۱

Fighting with vs. fighting for

Fighting with vs. fighting for:
When there's a change in your tribe or your organization or your trusted circle, you face two choices:
You can fight with the person creating the change, push back against them and defend the status quo.
Or you can fight for the person, double down on the cause, the tribe and the relationship, and refocus your efforts on making things work even better than they did before the change.
They're similar emotions and efforts, but they lead to very different outcomes.

یکشنبه، مهر ۱۶، ۱۳۹۱

How to look older


شبیه یک حمله بود به ذهن م. هیچ کس مستقیمن یا به طور مشخص یا به منظور بدی چیزی نگفته. اما یک باره همه ی جزییات کنار هم جمع شده و باعث شده از دیروز بهش فکر کنم. بالاخره امشب وقتی رسیدم خانه گوگل کردم: ?How to look older قبل از این که بخوابم، با موبایل م گوگل می کنم .  چند صفحه ی مرتبط پیدا شد که چند تا توصیه در مورد آرایش مو داشت برای این که سن ت بالاتر به نظر برسد. نصفه نیمه خواندم و تلفن م را گذاشتم و کنار و به این فکر کردم که این عجیب ترین جستجوی گوگلی م بوده. هیچ وقت فکر نمی کردم یک وقتی، آن هم وقتی تازه یک هفته است سی سالگی را رد کرده ام و قاعدتن باید دچار بحران دهه ی جدید بشوم دنبال مسن تر به نظر رسیدن بگردم، اما خسته ام از این که دیگران فکر کنند جوان تر از آنی هستم که واقعن هستم. یک چیزی یک جایی غلط است که من را به این جا کشانده. باید بهش فکر کنم.