دوشنبه، اسفند ۰۸، ۱۳۹۰

C'est parce qu'en ce moment y'a que du vent dans la littérature française

ساعت پنج آمده‌ام خانه که بنشینم و تا شب یک پرزنتیشن آماده کنم از کار پژوهشی که هشت سال پیش انجام داده‌ام. اشتباه کردم قول دادم، ولی کاری‌ش نمی‌شود کرد. یک صفحه را آماده کردم و حال تهوع شدید گرفتم. اولین دلیلی که به ذهنم رسید بچه‌دار شدن بود، اما پس چرا از صبح شروع نشده؟ دومین فکر این است که ناهار مک‌دونالد خورده‌ام. واقعن چرا آدم عاقل با خودش این‌کار را می‌کند؟ نمی‌دانم، یکی گفت برویم، من هم که با مرامم همه را بیچاره کرده‌ام (بله کنایه آمیز بود) مخالفت نکردم و رفتم. نمی‌گویم مک‌دونالد خود به خود مسموم است -هست اما الان نمی‌خواهم با طرفداران‌ش وارد بحث شوم-و با آدم این‌کار را می‌کند، اما حس من نسبت به فست فود مخصوصن زنجیره‌ای‌های کی اف سی و مک دونالد این‌قدر بد است که ذهن‌م باعث می‌شود بدنم غذا را پس بزند.

الان هدفم این نبود که در مورد برنامه‌ی غذایی‌ام با شما حرف بزنم، اما از وقتی که تلویزیون و اینترنت را قطع کرده‌ام، اگر خانه تنها باشم، یا باید بخوابم، یا بخوانم و یا بنویسم. الان حالت تهوع دارم و هیچ‌کاری‌ش را نمی‌توانم انجام دهم پس روزمره نویسی می‌کنم. پست‌های غیر روزمره‌ی درفت شده ویراستاری می‌خواهند که حس‌اش نیست.
توی چند سال گذشته ده‌ بار بیش‌تر فست فود این‌طوری نخورده‌ام. نمی‌دانم چرا گفتم ده‌بار، چون دقیقن شش‌ بارش را یادم است و کلن بعد از دیدن فیلم "سوپرسایز می" همان شش‌بار بوده. اما سیب‌زمینی سرخ کرده‌ی مکدونالد هرگز. توی مکدونالد یا کی اف سی که هستیم حالم بد نیست، اما به محض این‌که بیرون می‌آیم مدام به پروسه‌ی آماده کردن غذا فکر می‌کنم. یک وقتی، یک جایی خواندم که اگر نمی‌توانید پروسه‌ی آماده شدن یک غذا را تصور کنید، نخوریدش (مثال‌ش ناگت مرغ بود و کره‌ی گیاهی)‌چون  معمولن آشغال کرده‌اند توی‌شان. این اواخر همیشه حواسم به این اصل هست. امروز هم از میانه‌ی ساندویچ‌م به پروسه‌ی درست کردن چیکن برگر فکر کردم. مرغ‌ها را کامل می‌ریزند توی ماشین که چرخ‌شان کند؟ یا استخوان‌ش را در می‌آورند؟ پوست و دم‌اش را چی؟ اه.
یک قانون دیگر هم بود، که مواد آماده و بسته بندی شده ای که می‌خرید اگر مواد تشکیل‌دهنده‌اش بیش‌تر از چهارتا است را نخورید. کنسرو تن ماهی چندتا ماده‌ی تشکیل دهنده دارد؟ روی کره معمولی چند تا نوشته؟ روی کره‌ی گیاهی چی؟ روی آب‌میوه بدون شکر چی؟ روی شکلات صبحانه نوتلا چی؟ این‌ها مثال‌هاش بود.

البته یک نظریه‌ی دیگر هم دارم در مورد حال بدم، این‌که عکس‌العمل ذهن‌م بوده. تنبلی‌اش می‌آمده کار به این سختی را انجام دهد. فکرش را بکنید مجبورست برود یک گزارش 90 صفحه‌ای مال هشت سال پیش را بخواند. بنابراین تصمیم گرفته این حالت تهوع را به بدنم تلقین کند. من معتقدم ذهن توانایی این کارها را دارد.

این است که الان دارم روزمره‌نویسی می‌کنم. رادیو هم گوش می‌کنم البته. امروز برنامه‌های‌شان یکی در میان در مورد آرتیست پنج اسکار گرفته‌ و انتخابات ریاست جمهوری‌ است. اوایل که شیفت کرده بودم روی رادیو، فقط رادیو فرهنگ گوش می‌کردم؛ تا این‌که یک روز صبح شنبه  چهارتا اهل ادب طی یک میز گرد،از ساعت نه صبح تا دوازده ظهر، در مورد "باد در ادبیات" حرف زدند.  از باد در ادبیات اسطوره‌ای شروع کردند و ساعت دوازده تازه رسیده بودند به دن کیشوت و آسیاب‌های بادی. رادیو را خاموش کردم و زنگ زدم به الزا، شخصیت ادبی جمع، تا در مورد رادیو فرهنگ فرانسه باهاش درد دل کنم. الزا هم گفت همین است دیگر، وقتی ادبیات‌مان این‌قدر سقوط کند، تنها چیزی که برای‌شان می‌ماند که در موردش حرف بزنند باد است. نمی‌دانم میزگرد چند ساعت بعد از ساعت دوازده هم طول کشید، اما من از آن‌ لحظه رادیو فرهنگ فرانسه را تحریم کردم و کوچ کردم به فرانس انتر. راضی‌م از این یکی. حتی گاهی وقت‌ها ترانه‌های انگلیسی زبان پخش می‌کند.
 بی اف ام بیزنس هم گوش می‌کنم، آدم‌های حوزه‌ی بیزنس به نسبت بقیه، حداقل چرت و پرت را می‌گویند، چون وقت‌شان برای‌شان مهم است. همیشه وقتی کسی توی کنفرانس، جلسه، سخنرانی، یا برنامه‌ي تلویزیونی، حرفهای بی‌سر و ته می‌زند، می‌گوییم ارزش قائل نشده برای وقت دیگران. به نظر من این توقع زیادی است که از آن‌ها داریم. اگر طرف وقت‌ خودش برای‌ش مهم باشد کافی‌ است. تجربه می‌گوید بیزنس‌من‌/وومن‌ ها این‌طوری هستند.

آن فیلم را که قرار بود ببینم، برای بار چهارم ندیدم. بلیت تمام کرده بودند دوباره. به جای‌ش رفتیم فیلم آنجلینا جولی را دیدیم چون تنها فیلم معروفی بود که در آن غروب شنبه بلیت‌ش تمام نشده بود: سرزمین خون و عسل. خیلی خوب بود. هنوز بعد از دو روز دارم به‌ش فکر می‌کنم. آنا با حسی که به قول خودش به حسودی پهلو می‌زد، هی می‌گفت یعنی چه، آنجلینا جولی که اهل یوگسلاوی سابق نیست که رفته فیلم درباره‌شان ساخته، اصلن چرا رفته آن‌جا، کی‌ بهش فیلم‌‌نامه را پیش‌نهاد داده، تازه زبان‌شان را هم که نمی‌داند، چطوری کارگردانی کرده. اما حرف اصلی‌اش این بود این بود که مگر می‌شود یک آدم هم این‌قدر خوشکل باشد هم باهوش، وهم پرکار. هم بازیگر خوبی و هم کارگردان خوبی.

حالم دارد به‌تر می‌شود، برم بنویسم.
دارم فکر می‌کنم واقعن چرا باید چنین پست‌ی را پابلیش کرد؟ خواننده چه گناهی کرده. بعدش فکر می‌کنم شاید میان خواننده‌های این وبلاگ هم آدم‌های مثل خودم که روزمره دوست داشته باشند، باشند. مثلن من گیر داده‌ام به وبلاگ یک خانم ایرانی ساکن آمریکا که سن‌ش احتمالن بیست‌سالی از من بیش‌تر است، هیچ وجه مشترکی  باهاش ندارم، زندگی‌ش هم خیلی ساده و قابل پیش‌بینی است، نثر‌ش هم  معمولی‌ست، اما من خیلی به وبلاگ‌ش - که جز من هشت خواننده‌ی دیگر دارد- وابسته شده‌ام، خیلی برای‌م مهم است که بدانم هر روز‌ش را چطور گذرانده. چشمم برق می‌زند وقتی وبلاگ‌ش آپدیت می‌شود. صرفن گیر داده‌ام.

چهارشنبه، اسفند ۰۳، ۱۳۹۰

از ترجمه

یک نویسنده‌ی انگلیسی-فرانسوی هست به اسم تاتیانا دو رونه که من دوستش دارم.شاید معروف‌ترین کتاب‌ش را خوانده باشید: Sarah's key به انگلیسی و Elle s'appalait Sara به فرانسه. البته دلیل این‌که من الان دارم از این آدم حرف می‌زنم این‌که دوست‌ش دارم نیست، بلکه دارم ازش به عنوان لید این نوشته استفاده می‌کنم چون این آدم داستان‌های‌ش را که خودش به یک زبان می‌نویسد به آن یکی ترجمه می‌کند.
چند وقت پیش یک برنامه صبح یک شنبه‌ی کانال یک - دلم برای تلویزیون خیلی تنگ شده - دعوت‌ش کرده بود در مورد آخرین کتاب‌ش "رز". بعد تاتیانا می‌گفت این آخرین کتاب‌ش را به فرانسه نوشته و ناشر انگلیسی‌‌اش گفته ما همین کتاب را می‌خواهیم، پس لطفن خودت ترجمه نکن و بگذار بدهیم به یک مترجم. می‌گفت که توانایی ترجمه کتاب‌های خودش را ندارد و هر بار ترجمه کرده در واقع بازنویسی کرده و در نهایت کتاب ترجمه شده چیز دیگری از آب درآمده. و این‌که از نظرش ترجمه ممکن نیست.
البته در این‌که ترجمه دقیق هیچ وقت ممکن نیست، هیچ شکی نیست و به نظرم وقت‌ش است که دیگر در موردش حرف نزنیم. اما خب همیشه دو جریان اصلی در ترجمه وجود دارند، آن جریانی که می‌گوید بیشتر به مقصد وفادار باید بود و آن یکی که می‌گوید به زبان مبدا باید وفادار ماند. الان حرف‌م این است که حتی این دو راهی هم باید برداشته شود، یعنی تقریبن بی‌خیال متن مبدا. وقتی خود نویسنده‌ی اصلی متن نمی‌تواند به زبان مبدا وفادار باشد چطور از یک غریبه توقع داشته باشیم که وفادار باشد.

این کتابی هم که از اکو می‌خوانم dire quasi la stessa cosa هم در مورد همین است. من البته کتاب را به ایتالیایی نمی‌خوانم، صرفن به خاطر موضوع بحث که ترجمه است خواستم به زبان مبدا وفادار بمانم و فکر کردم آوای اسم کتاب به ایتالیایی خیلی قشنگ‌تر است و قابل ترجمه نیست. عنوان کتاب در فرانسه ترجمه‌ی لفظ به لفظ عنوان ایتالیایی است، اما عنوان انگلیسی Mouse-or Rat? Translation as Negotiation . اکو البته در مورد ترجمه در یک مقیاس بزرگ‌تر هم حرف می‌زند، ترجمه کتاب به فیلم. ترجمه نمایشنامه به فیلم و این‌که که توی فرهنگ‌ها لغت ترجمه را معنی می‌کنند: "بیان کلامی از زبانی به زبان دیگر"، اما ترجمه در واقع بیان "تقریبی" کلامی از یک زبان به زبان دیگر است. در مورد این حرف می‌زند که چقدر با مترجمان کتاب‌های‌اش از نزدیک کار کرده و چقدر دیده که ترجمه لفظ به لفظ غیر ممکن بوده و به راحتی رضایت داده و یا حتی توصیه کرده که مترجم‌ش به متن مبدا وفاردار نماند.

حالا دلیل این‌که من به این چیزها دقیق‌تر فکر می‌کنم این نیست که تصمیم گرفته‌ام مترجم شوم، فکر می‌کنم از دو سه سال پیش، بعد از این‌که چند صفحه از چند کتاب را جا به جا ترجمه کردم و گذاشتم روی بلاگ و دیدم چقدر سخت و غیر ممکن است، کلن برای همیشه بی‌خیال لذت ترجمه شدم. متن غیر ادبی دویست، سیصد صفحه تا حالا ترجمه کرده‌ام، که آن هم را هم البته دیگر هیچ وقت قبول نمی‌کنم. حالا وقتی توی حوزه‌ی ادبیات کتاب ترجمه‌ای را می‌خوانم اصلن نگاهم مثل قبل منتقدانه نیست به مترجم. قبلن حتی از عبدالله کوثری هم مثل آب خوردن غلط می‌گرفتم. اصلن یک دفتر برداشته بودم غلط‌های کریم امامی در گتسبی بزرگ را یادداشت می‌کردم که بفرستم برای خانم‌اش. اما حالا خیلی سعه‌ی صدرم زیاد شده.
آهان داشتم می‌گفتم چرا بیش‌تر از قبل به ترجمه فکر می‌کنم: از آن‌جا که وبلاگ انگلیسی را بالاخره شروع کرده‌ام، و دست‌م نمی‌رود که مستقیم به انگلیسی بنویسم، شروع کرده‌ام به از فارسی ترجمه کردن . مستقیم نوشتن را امتحان کرده‌ام، فایده ندارد، این‌قدر در انتخاب کلمات و شیوه‌ی روایت تساهل و تسامح به خرج می‌دهم (به خاطر عدم تسلط به زبان) که در نهایت متنی که می‌نویسم انگار مال خودم نیست. به‌ش احساس نزدیکی نمی‌کنم.
در این پروسه‌ی ترجمه کردن، گاهی که شعر حافظ یا سعدی یا مولوی را توی متن به کار برده‌ام، می‌روم و ترجمه‌ی انگلیسی‌اش را از مترجم‌های بزرگ پیدا می‌کنم، می‌گذارم توی متن. اما به درد نمی‌خورد. مشکل این است که خواننده‌ی فارسی زبان با آن شعرهای عمیقن ارتباط برقرار می‌کند اما خواننده انگلیسی زبان با ترجمه‌ی آن شعرها ارتباط عمیقی نخواهد داشت.اصلن خودم هم ارتباط برقرار نمی‌کنم. آخر فقط خود شعر که نیست، هزارتا عنصر دیگر هم هست که ظاهرن ربطی ندارد اما وقتی خواننده‌ی فارسی زبان شعر را می‌خواند به یاد می‌آورد. مثلن اگر "بوی جوی مولیان آید همی" را بخواند، احتمالن بیش‌تر از خود شعر، حس و حال خودش را وقت شنیدن موزیکی یادش می‌آید که این شعر لیریک‌‌اش بوده. امروز برای ترجمه‌ی یک شعر فارسی توی یکی از پست‌ها این چند بیت اسکار وایلد را استفاده کردم و به نظر خودم خیلی هم به زبان مبدا وفادار بوده‌ام:

The almond-groves of Samarcand,
Bokhara, where red lilies blow,
And Oxus, by whose yellow sand
The grave white-turbaned merchants go:


And on from thence to Ispahan,
The gilded garden of the sun,q
Whence the long dusty caravan
Brings cedar wood and vermilion;

وبلاگ انگلیسی هم انانیم است. جدی. می‌خواهم آن امنیتی را یکی دو سال اول این‌جا داشتم، آن‌جا دوباره تجربه کنم

سه‌شنبه، اسفند ۰۲، ۱۳۹۰

How to slow down

می‌روم اسب سواری. چطوری وقت می‌کنم؟ گفتم که هار شده‌ام نسبت به زندگی. سر کار نمی‌روم هر وقت دلم بخواهد. صبح بیدار می‌شوم و از توی رختخواب ایمیل می‌زنم که "د‌ی‌یر الکساندرا..." که نمی‌آیم یا دیر می‌آیم. بعد هم فکر نکنید که می‌مانم توی رختخواب؛ نه بلند می‌شوم و یک پنجم قاشق قهوه را می‌ریزم توی قهوه ساز و پنجره را باز می‌کنم و فکر می‌کنم امروز چند تا از کارهای چند سال عقب افتاده را می‌رسم انجام دهم. بله صبح سر کار نمی‌روم. یا  ساعت چهار و پنج می‌روم تا آخر شب. کاملن حس آدمی را دارم که از این‌جا رفتنی است پس هر کاری دل‌ش می‌خواهد می‌تواند کند. حالا نه هر کاری. مثلن از لیست غذاهایی که عطاری‌م- برهمان وزن‌ی که دیگران می‌گویند پزشک‌م- گفته نخور هنوز عدول نمی‌کنم. اجازه‌ی یک پنجم قاشق قهوه را به سختی گرفته‌ام. لیست چیزهایی که می‌توانم بخورم شده کم‌تر از لیست چیزهایی که نمی‌توانم بخورم. گفته سودایی‌ شده‌ام. همان‌طور که می‌گویند طرف رفتارش سودایی‌ست؟ نمی‌دانم. گوجه، تخم مرغ، بادمجان، قهوه، شکلات، تخمه، گردو، موز، کیوی، - لیست را کامل می‌نویسم برای کسی که سودایی را گوگل می‌کند- چیپس، انبه، آناناس، آووکادو - هوا از ازمن بگیر این یکی را نه- و الکل نخورم. باز هم هست، نارگیل و کلن میوه‌های گرم‌سیری. گلوتن اینتالرنس هم دارم ظاهرن، یک آزمایش دیگر باقی مانده تا خودم تبدیل به یک آدم اینتاربل بشوم سر میز غذا.

دیگر چه‌کار می‌کنم؟ شنا می‌کنم. امروز وقتی با نیکیتا رفتیم کلاس تیراندازی ثبت نام کنیم مچ خودم را گرفتم. به‌ش گفتم این احساسی که من به شنا و تیراندازی و سوارکاری دارم، ریشه در آموزه‌های اسلامی دارد و درست که نگاه کنی معلوم است که من توی یک جامعه‌ی مسلمان بزرگ شده‌ام. فکر کنم از بچگی آن جمله را هر روز روی دیوار مدرسه‌مان دیده‌ام و رفته توی ناخودآگاه‌م. تا حدی تاثیر گذاشته که هیچ وقت نفهمیدم چرا بر خودم واجب می‌دانم تیراندازی‌م یاد بگیرم، حالا با تفنگ یا تیر و کمان. من کلن توی زندگی‌‌ام هیچ وقت باشگاه نرفته‌ام یا ورزش نکرده‌ام .به جز مدرسه، توی دانشگاه هم شطرنج برداشته بودم.  هیچ فعالیت ورزشی نداشته‌ام جز همین‌هایی که به نظر خودم سرگرمی است. اصلن تنم مور مور می‌شود اسم فواید ورزش که بیاید.
 تیر و کمان‌م بد نیست. دانشجوی انسان‌شناسی که بودیم، تیر و کمان درست می‌کردیم مثل انسان‌های اولیه و بعد باهاش تیراندازی می‌کردیم و مسابقات حرفه‌ای برگزار می‌کردیم. همیشه که نه. وقت حفاری یا سفرهای دانشگاهی. ایتالیا که بودیم با نیکی تیراندازی با تفنگ را شروع کردیم. اما این‌قدر سر ثبت نام اذیت‌مان کردند که وقتی کلاس‌های‌مان شروع شد، دیگر داشتیم از ایتالیا می‌رفتیم. هزارتا سند و مدرک ازمان خواستند. از این مدارکی که پلیس می‌دهد که بگوید ما هیچ وقت توی زندگی‌مان کار بدی نکرده‌ایم و از نظر روانی سالم هستیم و ... . این بار که شیراز بودم کلی وقت داشتم که با آریا تمرین کنیم. فرق می‌کند مسلمن. ولی خب دوربین دقیق‌ش اعتماد به نفس‌م را در تیراندازی بالا برد. آریا البته معتقد است که با این مدل تفنگ دایانا و این دوربین غیر ممکن است کسی نتواند هدف را بزند. 

"زبان مادری" را دارم برای بار دوم می‌خوانم. از آن کتاب‌هایی است که دو صفحه می‌خوانی و بعد می‌بندی‌شان و فکر می‌کنی. قبلن در موردش این‌جا حرف زده‌ام؟ احتمالن دو و نیم سال پیش. فکر کنم آدمی نمانده که این‌کتاب را پیش‌ش تبلیغ نکرده باشم. مال بیل بریسون است.

پ.ن: چرا تیترها را انگلیسی می‌زنم؟ نمی‌دانم. تیترها معمولن جمله‌ای ایست که همان روز صبح‌ تا شب توی ذهن‌م بوده. دیدید وقتی توی ذهن‌تان با خودتان حرف می‌زنید یک جمله‌هایی هستند که مدام تکرار می‌شوند. همان‌هایی که نمی‌توانید کنترل‌شان کنید. تیترهای این‌جا معمولن همان‌ها هستند. بعدشم ?after all nothing makes sense, why should I این عادت انگلیسی وسط متن فارسی نوشتن رو هم ترک می‌کنم. کم کم.