بخشی از ذهن و دل من همیشه آسیای میانهس، هرروز. حالا یا با ادبیات، یا نقاشی، یا عکس، یا خاطره، یا رویا، یا غذا، یا دیدن رقص، یا مدتهای طولانی به سوزنیها نگاه کردن یا حتی خیره شدن به کت بخاراییم که به جای عبای خانگی استفاده می کنم.
یکشنبه، اسفند ۲۲، ۱۴۰۰
جمعه، بهمن ۲۲، ۱۴۰۰
جمعه یازده فوریه دو هزار و بیست و دو
بیشتر از چهار سال است ننوشته ام. یادم نیست ننوشتن از کجا شروع شد. شاید شلوغی بیش از حد زندگی روزمره+ حساسیت درباره حد و اندازه ای که اجازه داریم درباره خودمان و اطرافیانمان با جهان در میان بگذاریم. اما تصمیم گرفتم دوباره بنویسم، به چند دلیل.
فراموشی
مدتی است متوجه شده ام علاوه بر اتفاقات معمولی زندگی، چیزهای مهم را هم یادم می رود، چیزهای خیلی مهمی که تجربه کرده ام، مثل "ماه شب نهم" که توی وبلاگ هم قسمت اولش را هم سال نود و چهار شمسی نوشته بودم و بعد ادامه ندادم، و حالا تقریبا هیچ چیزی از حرفهایی که آن شب زده شد یادم نیست. چند روز پیش سال جدید چینی بود و یادم آمد که متولد سال خروسم و یادم آمد که شمن آن شب در حالیکه که مست و واله می رقصید یکی یکی چیزهایی را که بهش الهام می شد بهمان می گفت. تنها غیر خودی من بودم - شمن بهمان اشاره میکرد و اول سال تولد چینی مان را می گفت (مثلن من خروس بود) و بعد پیش بینی ها درباره آینده مان. دلم می خواست نوشته بودم و یادم بود پیش بینی ها را.
فراموشی روزمره و هفتگی م هم دارد خطرناک می شود. آدمها می گویند یادت است پارسال فلان مهمانی؟ فلان هدیه را به من دادی؟ یادت است با هم رفتیم فلان جا؟ هفته ای پیش خیلی خندیدیم در باره فلان موضوع؟ می گویم نه، بهشان برمی خورد که اتفاقات لذت بخش مشترک را یادم نمی ماند، انگار برای من مهم نباشند. اما نمی دانم تو مغزم چی می گذرد که فراموش می کنم.
روایت
چیز مهم دیگری که با ننوشتن از دست داده ام این است که به روایتم از زندگی خدشه وارد شده. روایت واضحی از زندگی ام در پنج سال گذشته ندارم. فکر می کنم این چند سال را زندگی نکرده ام، پریده ام. خودم را در کابل سال دوهزار و شانزده و اوایل دو هزار و هفده به یاد می آورم و بعد دیگر زندگی می رود روی یک دور تند اتفاقات تکراری بدون فکر خاصی و سی ثانیه کل چهار-پنج سال گذشته توی ذهنم می گذرد. با اینکه از نظر فیزیکی زندگیم شلوغ تر بوده، از کابل آمدم پاریس، بچه دار شدم و بچه بزرگ کردم، شوهرم منتقل شد به پاریس و دو سال است که ثابت با هم مثل یک خانواده کوچک خوشبخت زندگی می کنیم، باغ و باغچه درست کرده ایم و درخت و گل می کاریم. اما روایت من از خودم، هنوز توی آن سالها مانده، چون اینقدر همه چیز شلوغ است که فرصت نمی کنم مکث کنم و فکر کنم و مزه مزه کنم، که مکث کنم و زندگی را برای خودم روایت کنم، که مکث کنم و فکر کنم چه چیزی را دوست دارم و چه چیزی را دوست ندارم. مثل این است که غذای خوشمزه ای که خیلی دوست داری را در حرکت و در حالیکه با کسی پای تلفنی و کار مهمی را پیگیری می کنی و با عجله بخوری. حتی بعدش فراموشت می شود که غذا خوردی یا نخوردی؟ زندگی من در چهار-پنج سال گذشته این بوده. می خواهم مکث کنم و مزه مزه کنم، شاید هم غذای خوشمزه ای نبوده باشد، نمی دانم چطور گذشته این ۵ سال، فقط گذشته.
رابطه م با زبان فارسی
این یکی شاید از بیرون خیلی کم اهمیت تر باشد، اما چون فارسی حرف زدنم و نوشتنم محدود شده به توییت و یا حرف زدن با اعضای خانواده، این حرفهای عمیق تر که ممکن است اینجا بنویسم را هیچ جور دیگری توی ذهنم مرور نمی کنم. مثل ممکن است پنج سال باشد که من کلمه تکبر را به کار نبرده باشم. دلم می خواهد اگر ممکن نیست با فارسی را عمیق با اطرافیانم حرف بزنم - حرف زدم به فارسی کم کم محدود می شود به اعضای خانواده م - دست کم با خودم- از طریق نوشتن- برازنده حرف بزنم.
البته شاید هم مربوط به سن باشد، اینکه از یک سنی به بعد بیشتر آدمها میافتند در دام روزمره گی و دیگر به چیزی فلسفی فکر نمی کنند و فقط صبح را به شب می رسانند. باز به خودم می گویم نه نمی تواند به سن مربوط باشد، چطور هنوز هنر وجود دارد و ادبیات و آدمهای بیرون در چهل سالگی و پنجاه سالگی پی محتوای فلسفی می گردند که بخوانند و ببینند.
جمعه، آبان ۱۲، ۱۳۹۶
As tough as nail
این قدر برخوردم با مشکلات زندگی سنگدلانه شده که فکر میکنم باید به خاطرش بهم جایزه بدن. منظورم از سنگدلانه اینه که احساساتم درگیر نمیشه و با کمتر اتفاقی شخصی برخورد میکنم، فکر کنم شدم از اون آدمهایی که بهشون میگن سخت.
نمیدونم خوبه یا نه، احتمالا که خوب نیست. آدم از هیجانهای زندگی فاصله میگیره و این باعث میشه زندگی سختتر بگذره، اما به همون دلیل اولیه این سختتر گذشتن هم دیگه سخت یا بد نیست. به دلیلش زیاد فکر کردم، احتمالا دلیل اینکه با مشکلات شخصی برخورد نمیکنم اینه که بالاخره درک کردم (نه دانستن واقعی، درکی که توی همه رفتار و فکرهات رسوخ کرده) که ذرهای بیش نیستم، که همان ذره هم نیستم. که وقتی اتفاق بدی میافته یا کسی کاری میکنه که باب میل من نیست، یا زندگی من رو سختتر میکنه، معمولا ربطی به من نداره، یعنی جهان یا کسی له یا علیه من نیستند.
دوشنبه، اردیبهشت ۱۸، ۱۳۹۶
هرات، زمستان ۲۰۱۷
همه این سالهای افغانستان کار ما کار فرهنگی بوده. یعنی هیچ وقت مستقیم با مردم خیلی فقیر کار نکرده ایم. چون اینجا هم مثل همه دنیا، مخصوصا اینجا، فرهنگ لوکس محسوب می شود.
سالها پیش دلیل اینکه انسان شناسی را به مفهوم دقیقش رها کردم دلیلم همین بود. کار میدانی نمیتوانم انجام دهم. سنگین است. زندگی آدمها فکرم را زیادی مشغول میکند. آدمهایی که از زندگیشان خبردار میشوم همینطور تا سالها توی زهنم به زندگی ادامه می دهند. توی ذهنم بچهها بزرگ میشوند، مدرسه میروند، بزرگترها ازدواج میکنند، کار پیدا میکنند، مراسم ختم نزدیکانشان میروند.
کمی قبل از نوروز رفتیم شهرکها(کمپها)ی بی جا شدگان هرات برای اینکه ببینیم چه جور کارهای فرهنگی می توانیم آنجا انجام دهیم. بیجا شده یعنی کسی که در داخل کشور خودش به خاطر جنگ بیجا شده و حالا جایی که خانه اش نیست زندگی می کند، معمولا شهرکهای مسکونی غیر رسمی اطراف شهرهای بزرگ. پناهنده های بازگشت داده شده از ایران و پاکستان هم این کمپ ها گاهی زندگی می کنند. اما این چند شهرکی که اطراف هرات رفتیم (بزرگترین اش اسمش مسلخ بود) همه مال کسانی بود که بیست تا بیست و پنج سال است که بیجا شده اند.
قبل از رفتن می ترسیدم حتی حرف از فرهنگ بزنم برای مردمی که که در خانه های در حال فروریختن زندگی می کنند و شغل ندارند و بیست و پنج سال است منتظرند جنگ تمام شود و برگردند سرزمین آبا و اجدادیشان مثلا در بادغیس، که بچه هاشان تذکره ندارند - چون باید برای تذکره گرفتند بروند به محل تولد والدین- و برای همین از کلاس سوم به بعد مکتب نمی توانند بروند و غذایشان را هنوز برنامه غذای جهانی می دهد و... اما وقتی حرف از کارهای فرهنگی زدیم چشمهای پیرمردها هم حتی برق زد، با لهجه پشتو گفتند شب فیلم برایمان بگذارید، اینجا چون برق نداریم تلویزیون هم نمی توانیم داشته باشیم. پیرمردی گفت من یک کتابخانه دارم و کتاب هم امانت می دهم، برای کتابخانه ام کتاب می خواهم. زنی پرسید می شود برنامه هنری بگذارید برای بچه های زیر شش سال که مدرسه هم نمی توانند بروند؟ (بچه هاشان از شش تا ده سالگی فقط می توانستند مدرسه بروند.)
حالا سه ماه گذشته و هنوز زندگیهای شان توی ذهنم ادامه پیدا دارد.
جمعه، بهمن ۲۲، ۱۳۹۵
سهشنبه، بهمن ۱۲، ۱۳۹۵
narrative identity-1
توی وبلاگ پی چیزی میگشتم دیدم هف سال پیش یک پست نوشتهام -مال خرداد ۸۹، می ۲۰۱۰- که: اینطوز نیست که همهش هم نق باشد، دلخوشیهای کوچکی هم دارم، بعد ته ش اضافه کردهام: با این همه میدانم که همهی دلخوشیهایم مزه تلخ قناعت میدهند.
پس چرا تصویر من از گذشته خودم یه آدم خوشحال و شاداب و راضیست؟ فکر میکردم همه این تلخی از اواخر سال دوم افغانستان شروع شده، نگو خیلی قدیمیتر بوده. چطور واقعن؟ عجب قصهای در مورد گذشتهی خودم برای خودم سرهم کرده بودم.
یکشنبه، بهمن ۱۰، ۱۳۹۵
همه چیز فرو میپاشد
روز حادثه پلاسکو و فردایش از غمگینترین روزهای زندگیام بود. فقط خود حادثه نبود، مهم این است ذهنم آمادگی این را داشت که غمگینترین باشد. ماهها یا شاید هم یکی-دو سال است که ناامیدی درم رخته کرده بود. حالا میدانم به طور کلی کسی کاری نمیتواند بکند و زندگی خیلی از آدمها قرار است همینقدر سخت باشد و سخت شروع شود و سخت تمام شود. زندگی آدمها قرار است همینقدر بی ارزش باشد که میبینید. از طرفی برای بقیهمان هم که حال و روز بهتری داریم ممکن است یکروز صبح که بیدار میشویم همه چیز فروبپاشد. این واقعیت که بنیانها اینقدر سستند به خودی خود چیز آزار دهندهای است. بعد فرض کن روی این بنیان سست قرارباشد به سختی چیزی بنا کنی.
برای فضایی که درش زندگی - و مخصوصا کار می کنم- این بی سر و ته بودن خیلی آزاردهندهتر از بعضی فضاهای دیگر است. همیشه فکر کردهام اگر قرار است کاری کنیم باید کمک کنیم که سیستم و ساختار درست شود و با تشویق آدمها به خیریه و مهربانی و از این دست کاری از پیش نمیبریم. راهی هم که برای زندگی شخصی و کاریام برگزیدهام همین است. مثلا بین مالیات یا خیریه، طرفدار افزایش مالیات و نقش دولت در کمک کردن به گروههای آسیب پذیرم. همیشه مخالف خیریه بوده ام. فکرمیکنم خیریه و مهربانی (با ارجاع به gift مارسل موس - و مقدمهای که مری داگلاس روی ترجمه انگلیسی کتاب درهمین مورد نوشته) در آدمهایی که گیرنده هستند یک جور رنجش و خشم ایجاد میکند. چون ما با لطف به کسی که نمیتواند لطفمان را جبران کند طرف مقابل را برای همیشه مدیون خودمان و رابطه انسانی نابرابری ایجاد کرده ایم و این به social solidarity ضربه می زند. شاید راه حل کوتاه مدت این باشد که حتما به آدمها فرصت جبران بدهید، حالا هر جور جبرانی که شد.
برای فضایی که درش زندگی - و مخصوصا کار می کنم- این بی سر و ته بودن خیلی آزاردهندهتر از بعضی فضاهای دیگر است. همیشه فکر کردهام اگر قرار است کاری کنیم باید کمک کنیم که سیستم و ساختار درست شود و با تشویق آدمها به خیریه و مهربانی و از این دست کاری از پیش نمیبریم. راهی هم که برای زندگی شخصی و کاریام برگزیدهام همین است. مثلا بین مالیات یا خیریه، طرفدار افزایش مالیات و نقش دولت در کمک کردن به گروههای آسیب پذیرم. همیشه مخالف خیریه بوده ام. فکرمیکنم خیریه و مهربانی (با ارجاع به gift مارسل موس - و مقدمهای که مری داگلاس روی ترجمه انگلیسی کتاب درهمین مورد نوشته) در آدمهایی که گیرنده هستند یک جور رنجش و خشم ایجاد میکند. چون ما با لطف به کسی که نمیتواند لطفمان را جبران کند طرف مقابل را برای همیشه مدیون خودمان و رابطه انسانی نابرابری ایجاد کرده ایم و این به social solidarity ضربه می زند. شاید راه حل کوتاه مدت این باشد که حتما به آدمها فرصت جبران بدهید، حالا هر جور جبرانی که شد.
بگذریم، میخواهم بگویم بدون خوشبینی احمقانه - یا آنطور که تا حالا فکر میکردم- تلاش میکردم قدمهای مورچهوار برای بهبود اوضاع محیطم بردارم. حالا از همین قدمهای کوچک هم برای تغییر ساختارها ناامید شدهام. مدتهاست البته که ناامیدم. تنها دلیلی که هنوز باعث میشد قدم بردارم این بود که احساس گناه داشتم از اینکه جای کسی را گرفته ام که ممکن بود بهتر از من کار کند.
فردای حادثه از خواب بیدار شدم و فکرکردم واقعیتش این است که در نهایت بهبود ساختاری هیچ چیزی ممکن نیست، به این معنا که در تصویر کلی جهان هیچوقت سمت بهتر شدن پیش نمیرود. یعنی در نهایت و در بهترین حالتش هم جایی یک چیزی را درست میکنی و یک جای دیگر ساختارها در حال فروریختن و بدتر شدناند.
این طوری است که من هم به جای امید به بهبود اوضاع جهان و بهتر کردن ساختارها به سمت مهربانی کشیده شدهام. درست است مهربانی. حتی کلمه اش هم به گوشم مسخره می آید، چه برسد به انجامش. فکر اینکه از مرحله وظیفه درقبال محیط به مرحله لطف در قبال محیط رسیده باشم خیلی حال ضعیف و مذبوحانهای است. اما چه کنم؟ دیگران چه میکنند؟ نمیدانم.
***
توی این کمپی که زندگی میکنیم -حالا توی یک کمپ نیمه نظامی چند کیلومتری کار و زندگی میکنیم و دیگر داخل کابل نیستیم - یا حتی قبلتر هم که در کابل خانه داشتیم و دفتر، مسوولیت امنیت خانه و دفتر و کمپ را سربازان نپالی داشتند و دارند که در واقع سرباز کشور خودشان نیستند. گورکا هستند Gurkha. کارشان همین است. با حقوق خیلی پایین و بدون بیمه درمانی و بدون بیمه عمر، سازمان ملل یا سفارتهای خارجی یا شرکتهای امنیتی باهاشان قررداد میبندند که بیایند برای حفاظت از خانهها، سفارتها و دفترهای خارجیها در افغانستان یا هر کشور درحال جنگ دیگر. تقریبا در تمام این درگیریها با طالبان که شما می شنوید نیروهای امنیتی خارجی کشته شده اند- یا نیروهای سازمان ملل- در واقع همین نپالی ها کشته شده اند. در گروههای چهارنفری در یک اتاق زندگی می کنند و در یک فضای چهل- پنجاه متری میدوند و ورزش می کنند تا سالم بمانند و برای حمله آماده باشند. خودشان در یک آشپزخانه خیلی کوچک غذا درست می کنند و از این و آن راننده می خواهند بهشان لطف کند و مواد غذایی از بیرون از کمپ برایشان بخرد. گورکاهای آدمهای خیلی آرام و ساکت و مودبی هستند، هیچ چیزشان شبیه سربازها و نظامی های خشن و سطحی و پررو نیست. شش ماه شش ماه یک مرخصی کوتاه بدون حقوق می گیرند که بروند خانه و دو هفته بعد برگردند.
این ها را توضیح می دهم که بگویم که در محیطی زندگی می کنیم که هر روز این نابرابری را می بینم. ما همه حقوق بالا داریم و اگر کشته شویم خانواده مان نیم میلیون دلار می گیرد و آشپز و خدمتکار و راننده داریم. البته هیچکدام از اینها به معنی این نیست که زندگی راحت یا خوبی داریم، آشپز و خدمتکار و راننده بهمان می دهند تا در عوض آزادی را ازمان بگیرند، شما توی زندان هم آشپز دارید- اما در مقام مقایسه بله، یک جور آپارتاید است. به خاطر نفرتم از محیط نظامی که درش کار و زندگی می کنم هرروز صبح سرم را پایین می انداختم و جواب سلام گورکاها را نمی دادم یا بهشان نگاه هم نمی کردم. فردای حادثه پلاسکو به این فکر کردم که اگر فردا حمله شود و چند نفر از اینها در حمله کشته شوند، حتی قیافه یا اسم هیچ کدامشان را به خاطر نمی آورم. فکرکردم احتمالا همانروز خیلی برایشان غمگین میشوم و احتمالا وقتی کلاه میگردانند که به خانواده نپالی کشته شده کمک کنیم من هم پولی در کلاه میاندازم.
اما فکرش را بکنی زندگی این آدمها با همین شش ماه شش ماهها می گذرد. یعنی زندگیشان همین است، توی یک کشور خارجی در دمای منهای پانزده روی پشت بام نگهبانی بدهند، حقوق ناچیزی بگیرند و بفرستند برای خانواده شان. همینطور که زندگی ما همین است، توی کانتینر، در یک کشور خارجی و دور از خانوادههایمان. اینطوری شد که اولین قدم "آگاهانه"م به سمت مهربانی را برداشتم. حالا از کانتینرم که بیرون می آیم توی حیاط وقتی بهم سلام نظامی میکنند بهشان با لبخند جواب میدهمو حالشان را میپرسم. اسمهایشان را میدانم و از هم تشخیصشان میدهم. ظهرها و آخرهفته ها که توی رستوران غذا نمیخورم کارت غذایم را بهشان میدهم و حتی به عکس بچه هایشان روی تلفنشان نگاه کرده ام. با مسوول بخش مالی اداری مان صحبت کردم که با مسوول امنیتی یک سازمان دیگر صحبت کند و فلان دوستشان را از فلان کمپ بیاورند اینجا. حتی از توصیف کارهایی که برای مهربانی بلدم حالم بد می شود به نظرم تقلیل مان می دهد به هیچ، از ضعفی که از سر و روی مهربانی می بارد چندشم می شود. اما چه کنم که دستم به حلقه ای گسترده تر از آدمهایی که یک قدمی ام هستند نمی رسد. مهربانیام از روی دلسوزی برای آنها نیست، از روی دلسوزی برای همهمان هست، یکجور تاسف که ببخشید که همهمان توی این وضعیتایم. این احتمالا راه حل خیلی های دیگر هم هست، اینکه حداکثر کاری که می توانند کنند این باشد که توی مسیر دست همدیگر را بگیرند.
اما فکرش را بکنی زندگی این آدمها با همین شش ماه شش ماهها می گذرد. یعنی زندگیشان همین است، توی یک کشور خارجی در دمای منهای پانزده روی پشت بام نگهبانی بدهند، حقوق ناچیزی بگیرند و بفرستند برای خانواده شان. همینطور که زندگی ما همین است، توی کانتینر، در یک کشور خارجی و دور از خانوادههایمان. اینطوری شد که اولین قدم "آگاهانه"م به سمت مهربانی را برداشتم. حالا از کانتینرم که بیرون می آیم توی حیاط وقتی بهم سلام نظامی میکنند بهشان با لبخند جواب میدهمو حالشان را میپرسم. اسمهایشان را میدانم و از هم تشخیصشان میدهم. ظهرها و آخرهفته ها که توی رستوران غذا نمیخورم کارت غذایم را بهشان میدهم و حتی به عکس بچه هایشان روی تلفنشان نگاه کرده ام. با مسوول بخش مالی اداری مان صحبت کردم که با مسوول امنیتی یک سازمان دیگر صحبت کند و فلان دوستشان را از فلان کمپ بیاورند اینجا. حتی از توصیف کارهایی که برای مهربانی بلدم حالم بد می شود به نظرم تقلیل مان می دهد به هیچ، از ضعفی که از سر و روی مهربانی می بارد چندشم می شود. اما چه کنم که دستم به حلقه ای گسترده تر از آدمهایی که یک قدمی ام هستند نمی رسد. مهربانیام از روی دلسوزی برای آنها نیست، از روی دلسوزی برای همهمان هست، یکجور تاسف که ببخشید که همهمان توی این وضعیتایم. این احتمالا راه حل خیلی های دیگر هم هست، اینکه حداکثر کاری که می توانند کنند این باشد که توی مسیر دست همدیگر را بگیرند.
یادم است روز جشن عروسی همین اوایل پاییز گذشته که دوستانمان یکی یکی در موردمان خاطره میگفتند. دوستی که برای سه سال افغانستان کار میکرد و از افغانستان با هم دوست شده بودیم، در مورد من گفت سارا مهربانترین آدمی است که میشناسد. گفت یک جور مهربانی که تعجبزده ات میکند، که مهربانیاش کارایی دارد و از آنهاییست که زندگی آدمهای اطرافش را بهبود میبخشد. گفت که وقتی سال ۲۰۱۴ سفارت سوئد down size کرده بود من برای چند تا از راننده ها و نگهبانها و خدمتکارهایشان کار پیدا کردهام. آن روز حسم از شنیدن این کلمه یک جور مور مور شدن تنم بود. حس خیلی منفی. همان سال ۲۰۱۴ هم که این آدمها را به اینجا و آنجا برای کار معرفی کردم میدانستم
که این آدم کار را می گیرد یعنی یکی دیگر که روابط نداشته کار نگرفته. فکرکردم چقدر بد که توی ذهن یکی از دوستان نزدیکم اینقدر آدم ضعیفی هستم که ویژگی غالبم برایش مهربانی است. احتمالا اکثر دوستان قدیمیترم هم همان روز تعجب کرده بودند که یکی هست که مرا به مهربانی میشناسد.
حالا که اتفاقها را کنار هم می گذارم میبینم این ناامیدیام احتمالا از دو-سه سال پیش رویم تاثیر گذشته. احتمالا دو-سه سال است به خیریه روی آورده ام و خودم حواسم نیست. با همانقدر ضعف.
جمعه، بهمن ۰۸، ۱۳۹۵
یادداشتی برای خودم
در مورد دو تا چیز این اواخر میخواستم بنویسم و هی نشده اینقدر که بحث شون مفصله. یکی networking و دیگری narrative identity. این دو تا موضوع نوع زندگیم رو توی سال گذشته تغییر دادند. یا شاید هم طرز فکرم رو. باید با جزییات در موردشون بنویسم.
مصاحبه کاری
روز تعطیل آمده ام نشسته ام دفتر برای مصاحبه کاری. ساعت ده به وقت پاریس. برای کاری که حتی برایش اپلای نکرده ام. اما نه نگفتم؛ توی یکسال گذشته چندین بار اتفاق افتاده که برای مصاحبه کاری دعوتم کنند که اپلای نکرده ام. پیش خودم گفتم تمرین مصاحبه کاری می کنم. دلیلش را می دانم، می خواهند کار را به کسی به بدهند که از قبل تعیین کرده اند اما به هر حال باید مراحل "قانونی" اش را طی کنند و چک لیست شان را تیک بزنند و همانطور که این مراحل قانونی را طی می کنند باید مطمئن باشند کاندیداهای انتخاب شده برای مصاحبه از یک جغرافیایی گسترده باشند و یک جور تعادل هم از نظر جغرفیایی و جنسیت رعایت شود. اگر می خواهند کار را به یک مرد فرانسوی بدهند نمی توانند همه کسانی که برای مصاحبه انتخاب می کنند را از اروپا و امریکای شمالی انتخاب کنند و همه مرد. به عنوان یک زن ایرانی مسلمان (حالا اسلامش توی چک لیست شان خیلی نقش مستقیم ندارد) گزینه ی خوبی هستم برای اثبات اینکه پروسه شان عادلانه بوده.
حالا پنج دقیقه دیگر زنگ می زنند و من حتی آگهی شغلی را هم یکبار هم مرور نکرده ام. هی پلک هایم می افتد و هشت فنجان قهوه ای که از صبح خورده ام هیچ فایده ندارد. خواب آلود نیستم، فقط پلک هایم می افتند. انگار آن اعصابی در مغزم که کارشان کنترل پلک چشمهاست کار نمی کنند. هی تالاپ می افتند. این روزهای گذشته بارها توی جلسات باعث آبروریزی شده اند هی می پرسند خسته ای؟ خوابت می آید؟ و من بدون توضیح اضافی می گویم نه اصلا، فقط چشمانم خواب آلودند، خودم خوبم.
ساعت یک و نیم است. الان زنگ می زنند.
سهشنبه، بهمن ۰۵، ۱۳۹۵
وقتهایی که حالم خوب نیست معمولا سعی میکنم مقایسه کنم ببینم آخرین بار کی حالم اینقدر بد بود و چطور شد که بهتر شدم. حالا یادم نمیاید. اواخر پاییز و زمستان پارسال همین موقعها شاید. همزمان برای خیلی چیزها هم استرس داشتم. شاید از این هم بدتر بودم اما دلیلش را میدانستم. یک to-do لیست طولانی داشتم، از کار گرفته تا برنامههای شخصی. بدتر از همه کار، با تمدید عزیزترین پروژهی کاریم مخالفت شد و بعد پشت سرش هی اتفاقهای بد افتاد و یک لیست طولانی هم برای نگران بودن داشتم. امسال هیچ کدام از اینها نیست -همه کارهای لیستم انجام شده و عزیزترین پروژه م هم تمدید شده- اما در عوض هیچ سناریویی هم پیش رویم نیست که بگویم اگر این و این و این درست شود و اتفاق بیافتد حالم خوب میشود.
سعی میکنم ظاهرم را حفظ کنم، برای خاطر خانواده و دوستان نزدیکم و آدمهایی که مجبورند روزانه تحملم کنند. کار هم کمک میکند. این که آدمی مثل من، با این همه ناراضایتیش (و ناشکری؟اش) از زندگی باز هم اجازه دارد کارهایی هر چند خیلی کوچک برای بهتر شدن زندگی دیگران انجام دهد باز هم خوب است. انگار در میانه روز گاهی وقتها یادم میاید که حقام نیست، که کاش یکی دیگر جای من بود و قدر میدانست. همانوقتهاست که خودم را جمع میکنم، آب دهانم را قورت میدهم، صاف مینشینم و سعی میکنم به نقش بازی کردن ادامه دهم.
شاید هم باید بروم تاجیکستان، فقط برای دل خودم.
شنبه، فروردین ۰۷، ۱۳۹۵
پانزده ساله گی تخریب بوداهای بامیان
اولین باری که بامیان رفتم، از همان توی هلی کوپتر پایین را که نگاه کردم نفسم حبس شد. شهر خیلی کوچکی بود به نسبت مرکز استان بودن اش. همه گفته بودند بامیان که باشی که انگار افغانستان نیستی، اما این را من در مورد هرات هم شنیده بود، چون نزدیک ایران است. اما انگار افغانستان نیستی بامیان از صلح و آرامشش بود. آن روز صبح که رسیدیم توی جاده ی فرودگاه به سمت شهر دختر بچه های روسری سفید به سری را دیدم که از مدرسه برمی گشتند. بهار بود و دره بامیان سبز سبز. یک دفعه همه ی استرس کار و کابل و افغانستان و جنگ و چهل پنج دقیقه صدای هلی کوپتر و تکان تکان خوردن ها تمام شده و من توی یک دره ی زیبای سر سبز بودم که انگار افغانستان نبود. اما دل خوشی م طولی نکشید، از خیابان ورودی شهر و سپیدارها که رد شدیم، بوداها را دیدم. بت های بامیان. جای خالی شان دلم را هری ریزاند.
پنجشنبه، آذر ۱۲، ۱۳۹۴
ماه شب نهم - مغولستان، مرز سیبری- یک
آنروز از صبح که بیدار شدم به نظرم آمد همهشان انگار یک کار مهمی دارند. با هدف بین چادرهایشان و تا رودخانه راه میرفتند. شاید هم نباید بگویم کار مهمی، انگار یک کاری داشتند آن روز. بر خلاف روزهای قبل که از صبح که بیدار میشدند هیچ کاری غیر از نشستن و چای نوشیدن نداشتند. بیدار که میشدند راه میافتادند سمت چادر مادربزرگ قبیله، چای-شیرشان را آنجا مینوشیدند و نیم ساعتی-یک ساعتی مینشستند- مگر زمان اصلن معنا داشت آنجا که من با ساعت میسنجمش؟ خودم هم تا آن موقع دیگر هیچ وسیله سنجش ساعتی که باطری داشته باشد برایم نمانده بود- و همهشان می رفتند چادر بعدی تا چای-شیر بعدیشان را بنوشند. شیر گوزن شمالی در توی یک قابلمه بزرگ در تمام مدت روز داشت روی آتش میجوشید. چند بار در روز شیر اضافه میکردند و کمی چای سیاه خشک و شیر همان طور میجوشید و در طول روز فنجان فنجان ازش میخوردند و سطل سطل بهش اضافه میکردند. دو روزی یک بار ته قابلمه را که پر از تفاله ریز چای شده بود خالی میکردند.
اوایل بعد از ظهر مردی که میگفتند شمن بزرگشان هست، با سوت صدایم کرد تا بروم چای بخورم باهاش. حالا که چند ماه گذشته اگر کسی ازم بپرسد با چه زبانی باهاشان حرف میزدی جوابی ندارم. با زبان اشاره شاید. اما هم دیگر را می فهمیدیم. شمن سه چهار کلمه انگلیسی و چند کلمه هم روسی میدانست که خیلی کمک بزرگی بود برای مکالماتمان. یادم به روزهای سرد و خستهی زمستان شش سال پیش توی آلمان میافتاد که سه روز در هفته ساعت ۷ تا ۹ شب کلاس روسی داشتم. هر کار درست یا غلطی که توی زندگیتان کردهاید یک روز به کارتان میآید.
چای-شیر نوشیدیم و با زبان الکنمان کمی حرف زدیم.
چای-شیر نوشیدیم و با زبان الکنمان کمی حرف زدیم.
بعد از چای، شمن از پشت یک پرده کوچک - که جلوی گنجینه کوچکش که مجموعهای بود از تکه پارچههای شمنی، سیگار و ودکایش را پوشانده بود- یک قوطی فلزی کوچک به فرم و اندازه این قوطیهای ویتامین سی در آورد و یک چیزی بهم تعارف کرد. پودری که درش بود شبیه و رنگ قهوه بود دقیقن. اما بوی خیلی تندی داشت، از جنس تندی پونه یا اکالیپتوس. به اشاره پرسیدم چیکارش کنم؟ کمی از پودر را ریخت کف دستش و اسنیف sniff، مثل توی فیلمها که کوکایین را با دماغشان بالا میکشند. فکر کردم این کار را کرد که بو را بهتر حس کند. اما وقتی خودم هم همان کار را تکرار کردم و ده ثانیه بعدش سرم سبک شد فهمیدم یک ماده مخدر باید باشد. نه که از خود بی خود شده باشم، اما یک سبکی خوبی بود.
شمن فقط شمن نبود، دانا و با تجربه و استریت اسمارت street smart قبیله هم بود. چندتایی مجله داشت و به قول خودش روابط بین المللیای هم داشت. فردای رسیدنام یک مجله درآورده بود که عکس یک دوستش را نشانم بدهد که میگفت ایرانی است. دقیق که نگاه کردم دیدم راست میگوید. اسمش ایرانی بود. همان آدم انسان-شناس و عکاسی که چند وقت پیش عکسهایش از این قبیله همه جای اینترنت پخش شده بود. بقیه قبیله اسم ایران هم نشنیده بودند، روز اولی که رسیده بودم فقط میخواستند مطمئن شوند اسراییلی نیستم، حالا بعدن برایتان میگویم چرا. شمن یک آلبوم هم داشت پر از عکسهایی که در بیست سال گذشته با محققان و عکاسها گرفته بود و شماره تلفنها و آدرسها و ایمیلهایشان. بعد بهم گفت امشب با ارواح دیدار دارند و قرار است من را هم به مراسم شمنیشان دعوت کنند. البته یادآوری کنم که در هیچ کدام از این گفتگوها، هیچکدام از طرفین نمیتوانستند مطمئن باشند که حرف همدیگر را درست فهمیدهاند. اما خوشحال شدم و گفتم میروم حتمن.
شمن فقط شمن نبود، دانا و با تجربه و استریت اسمارت street smart قبیله هم بود. چندتایی مجله داشت و به قول خودش روابط بین المللیای هم داشت. فردای رسیدنام یک مجله درآورده بود که عکس یک دوستش را نشانم بدهد که میگفت ایرانی است. دقیق که نگاه کردم دیدم راست میگوید. اسمش ایرانی بود. همان آدم انسان-شناس و عکاسی که چند وقت پیش عکسهایش از این قبیله همه جای اینترنت پخش شده بود. بقیه قبیله اسم ایران هم نشنیده بودند، روز اولی که رسیده بودم فقط میخواستند مطمئن شوند اسراییلی نیستم، حالا بعدن برایتان میگویم چرا. شمن یک آلبوم هم داشت پر از عکسهایی که در بیست سال گذشته با محققان و عکاسها گرفته بود و شماره تلفنها و آدرسها و ایمیلهایشان. بعد بهم گفت امشب با ارواح دیدار دارند و قرار است من را هم به مراسم شمنیشان دعوت کنند. البته یادآوری کنم که در هیچ کدام از این گفتگوها، هیچکدام از طرفین نمیتوانستند مطمئن باشند که حرف همدیگر را درست فهمیدهاند. اما خوشحال شدم و گفتم میروم حتمن.
روز قبل، پنج شش تا توریستی که توی چادر-هتلها بودند را بیرون کرده بودند و گفته بودند دیگر نمیتوانند آنجا بمانند. من را به حال خودم رها کرده بودند، فکر کردیم شاید چون من یک نفر تنهام، یا شاید برای اینکه با پیرزن زندگی میکردم، شاید هم چون خیلی کاری به کارشان نداشتم و فقط کتابم را میخواندم و توی جنگل راه میرفتم به جای عکسگرفتن از آنها و گوزنها و خانه زندگیشان. من البته دیگر نه دوربین داشتم و نه موبایلی که شارژ داشته باشد.
آن روز گوزنها را صبح زودتر بردند آن طرف رودخانه توی جنگل. طبق معمول یکی دو تا از بچهها سوار یکی دو گوزن نر بزرگ شدند و رفتند آنطرف رودخانه و بقیه گوزنها هم دنبالشان کردند. غروب هم خیلی زودتر گوزنها را آوردند بین چادرها و بستندشان و خودشان یکی یکی رفتند توی چادرهایشان و در چادر هم انداختند، کاری که معمولن یازده شب وقت خواب انجام میدادند. یعنی هنوز آفتاب غروب نکرده رفته بودند بخوابند؟ بیرون نشسته بودم و به جنگل آن طرف رودخانه نگاه می کردم و دودی که از چادرهای شبیه چادرهای سرخپوستیشان بیرون میزد که دیدم پیرزن اشاره میکند که برگردم توی چادر. رفتم نزدیکتر، اشاره کرد که بیا بخواب.
...
یکشنبه، مهر ۱۹، ۱۳۹۴
1Q84
این وبلاگ در مورد کتابها بود: یادم نمیاد آخرین کتاب به این بدی که خودنم کی بود(1Q84). شاید هم با در نظر گرفتن وقتی که براش گذاشتم بدترین کتابی بوده که به عمرم خوندم. ممکنه بخشی ش هم برای این بود که مجبور شدم همه 1100 صفحه رو بخونم و این بیشتر و بیشتر آزارم داد. از بیست و چهار پنج سالگی دیگه اعتماد به نفس این رو داشتم که کتابی اگر خوب نبود نیمه ولش کنم، اما این کتاب رو چون موراکامی نوشته بود و تا وقتی که اعتماد به نفس این رو پیدا کردم که بده، صفحه هفتصد بودم، برای همین فکر کردم باید ادامه بدم.
نکته دیگه اینکه: مغولستان من رو به روزی سه چهار ساعت کتاب خوندن برگردوند. آدم فکر می کنه که وقت نداره برای کتاب خوندن، اما این صرفن یه توهم ه، چون الان دوباره حتی روزهایی هم که روزی دوازده تا چهارده ساعت کار می کنم وقت سه-چهار ساعت کتاب خوندم رو دارم.همه ش توی ذهن آدمه.
Being in the right palce at the right moment
یادمه سال اولی که آمده بودم افغانستان امیررضا بهم گفت که وبلاگ من یکی از وبلاگهاییه که حتمن می خونه ونوشتنم هم خیلی بهترهم شده (همون سال رو می گفت) و من بهش گفتم می دانم که بهتر شدن نوشتنم بر می گرده به این کهدر زمان مناسب در جای مناسب م. اما الان چه توجیهی ندارم برای خوب ننوشتن و اصلن ننوشتن؟ هیچ. با این که کماکان در زمان مناسب در جای مناسب م.
فکر طالبان در کندوز آزارم می ده. فکر این ایمیل هایی که دارند توضیح می دن در صورت نزدیک شدن طالبان به کابل و وقت خروج اضطراری به کدوم کشور همسایه می فرستندمون آزارم می ده. فکر این که ممکنه طالبان با داعش توی بعضی از ولایات جنوبی بجنگند. فکر همه اینها باعث می شه نتونم گزارش پروژه رو امیدوارانه بنویسم. معتقدم اگر خودت ایمان نداشته باشی به چیزی که می نویسی، خواننده می فهمدش. کشورهایی که کمک مالی می کنند، دیگه گول کلمات امیدوار ما رو نخواهند خورد وقتی یکی از شهرهای بزرگ افغانستان دست طالبان باشه. البته که کمک اون ها هم سیاسیه و حدش رو اول هر برنامه دو سالانه یا چهارسالانه یا سالانه پایتخت شون مشخص می کنه، اما ناامیدی باعث می شه حمایت از پروژه های فرهنگی و آموزشی رو کم کمتر کنند و کمک های نظامی رو افزایش بدند.
ته ش بازی های سیاسی خیلی مهمتر از همه ی امیدهای ماست و مهمتر از همه ی شب نخوابیدنها و استرس های ما. در این جنگ بزرگ من هیچ شکی در کوچک بودن و ناچیز بودن خودم و اطرافم ندارم، هیچ وقت نداشتم. اما فکر می کنم برای این که بتونی زندگی و کارت رو ادامه بدی، مجبوری ناچیز بودنت رو فراموش کنی. اگر نه هر روز صبح که از خواب بیدار می شی- مخصوصن اگر با صدای انفجار باشه- به خودت می گی که چی؟ و این که چی که چی، هر روز ناچیز و ناچیز ترت می کنه.
پنجشنبه، مهر ۰۹، ۱۳۹۴
پاییز سوم
زندگی خیلی طولانیه. وقتی خوب پیش نمی ره، همه ش منتظری می کشی که کی خوب می شه، وقتی هم خوب پیش می ره، و به نظرت میاد دست اندازه ها کم شده و تا دوردست رو می بینی، از منظره دور دست حوصله ت سر می ره، فکر می کنی این بود اونی که من می خواستم واقعن؟ در هر دو حالت طولانیه. مغولستان خیلی خوب بود. زندگی م رو بی شک به قبل و بعد از مغولستان تقسیم می کنه، مثل قبل و بعد از پامیر.
از افغانستان هم یه خورده خسته شدم، احساس می کنم مثل قبل یاد نمی گیرم با اون سرعت. اما کجا برم؟ همیشه مشکل داشتم با فرار از مبدا بدون اینکه مقصد برات مهم باشه، انگار که پناهنده ای، من می خوام مهاجر باشم، انتخاب کنم کجا قراره برم. بنابراین فعلن هستم اینجا. مشکل اینه که بیشتر دوستام رفتند و من هم حوصله دوست پیدا کردن ندارم دیگه، که چی؟ که یک سال دیگه، شش ماه دیگه برن دوباره؟
یکشنبه، تیر ۱۴، ۱۳۹۴
Golden mountains of Altai
می خواهم بروم مغولستان خارجی. نه ویزا دارم، نه برنامه سفر. اما یک ماه مرخصی را گرفته ام و همین بزرگترین مشکل سفر نرفتن من توی این چند سال افغانستان بودن بود. شنیده ام ویزا گرفتن با پاسپورت ایرانی خیلی سخت است. چه کار کنم؟ یک راه دیگرش این است که با پاسپورت سازمان سفر کنم، به اسم مآموریت، یک نامه ماموریت هم دفترمان در چین بگیرم بگویم می خواهم فرهنگ کوهستان آلتایی را مطالعه کنم. اما ترجیح م این است که با پاسپورت شخصی ام سفر کنم. سفارت مغولستان هم نداریم در افغانستان. باید ویزای قرقیزستان را هم بگیرم...
دوشنبه، فروردین ۲۴، ۱۳۹۴
فصل کوچ
فصل کوچ دوباره رسیده و من دوباره بی قرارم. این بی قراری روزی از همین روزها مرا دیوانه خواهد کرد. بهار رسیده و من دوباره به رفتن فکر می کنم، اما پای هایم در افغانستان بیش تر از همیشه و همه ی جاهای قبلی روی زمین است. به مراکز فرهنگی فکر می کنم که توی افغانستان خواهیم ساخت. به سینماها، خانه های فرهنگ، کتابخانه های کوچک این جا و آن جا. من باید این جا بمانم تا وقتی که رویاهایم را به چشم ببینم. تا وقتی دخترک کوچکی را ببینم که از کتابخانه کوچکی که خودم کتاب هایش را خریده ام، کتاب امانت می گیرد، تا وقتی پسرک های ده دوازده ساله را ببینم که دارند توی یکی از آن کلاس های درس پر نور یک زبان خارجی یاد می گیرند. کافی است بهار را از سر بگذرانم تا دوباره آرام بگیرم. فقط همین دو ماه باقی مانده. می مانم. قول داده ام به خودم.
دوشنبه، اسفند ۱۱، ۱۳۹۳
Let's not hate airports
توی فرودگاه شارل دوگل نشتم منتظر پرواز. با سفر آشتی کردم. شاید هم نمی شه گفت آشتی کردم چون من هیچ وقت فرودگاه و هواپیما رو کلن دوست نداشتم. سفر جاده ای را هم نه. کلن حوصله راه رو ندارم. از وقتی می رسم خوشحالم اما راه عصبی م می کنه. همه جزییاتی که مجبوری باهاش کنار بیایی چون توی مسیر گرم و نرم هر روزه ت نیستی. بعد فرودگاه صداهاش عصبی م می کنه. حالا اما- ببینیم چطور پیش می ره- از کابل که آمدم پاریس رو راحت آمدم. رضا همیشه می گه اتیتودت رو باید تغییر بدی. خودش هر شش هفته یه بار که از کابل می ره اون سر آمریکا و این همه ماموریت که می ره رو خیلی دوست داره. از سفر سی- چهل ساده افغانستان به امریکاش لذت می بره.
منم قراره اتیتودم رو عوض کنم. الان نشستم کنار یک حوض آب با چایی و تنها صدایی که می شنوم صدای آب ه. تصمیم گرفتم صداهای اضافی رو نشنوم. و با آرامش داشتم کتاب می خوندم. گفتم این تجربه م رو باهاتون در میون بذارم. حالا ببینم دو هفته بعد هم که قراره برم بامیان و شش ساعت توی فرودگاه کابل بشینم تا ببینم آیا هلی کوپتر سازمان ملل می پره یا نه این آرامش رو دارم یا نه. خبر می دم. Apparently it's only a matter of attitude, let us see
دوشنبه، دی ۲۹، ۱۳۹۳
عکاسی- ثبت، روایت
دلم عکاسی می خواهد. سیزده چهارده سال پیش در خانه عکاسان ایران رفتم دوره مبتدی و پیشرفته عکاسی با دوربین آنالوگ را گذراندم و فکر می کردم کلی هم یاد گرفتم. اما بعد عکاسی آنالوگ چاپ دستی عکس ول شد و کلن عکاسی را هم رها کردم چون خیلی عکاس خوب اطرافم بود و من فکر کردم چرا باید چیزی را که درش بهترین نیستم روی ش وقت بگذارم. حالا ماههاست برای عکاسی کردن craving دارم. احتمالن علت اش این است که تنبلی می کنم برای نوشتن و فکر می کنم عکاسی روش آسان تری برای روایت است، می دانم که نیست، هر بار که عکس می گیرم و می بینم عکس حتی یک دهم چیزی را که من وقت عکس گرفتن دیده ام، نشان نداده است. و اگر خیلی خوب بلدش نباشی هیچ هم آسان تر از نوشتن نیست برای روایت.
اما از روایت کردن گذشته، حتی همان ثبت کردن هم برای م کافی است. حالا که حتی توی این وبلاگ هم نمی نویسم، و آن هم با این حافظه ی آبکشی و گزینشی که دارم چطور ده سال بعد این روزها را یادم بیاید. چطور یاد بیاید که این روزها را چطور گذراندم، عاشق، دیوانه، خسته، پر شور، بریده، امیدوار. چطور می شود همه ای این احساس های خوب و بد را با هم توی یک روز و یک هفته و یک دوره از زندگی ت داشته باشی.
حالا می خواهم برای خودم جایزه سال نو دوربین عکاسی خوبی بخرم که کوچک هم باشد و لنز قابل قبولی داشته باشد و بامیان یا هرات که رفتم فیلم هم بتوانم باهاش بگیرم (در کابل جرات فیلم گرفتن ندارم). برای کابل به عینک گوگل هم حتی فکر کرده بود، این قدر که صحنه هایی هست که به خاطر امنیت و ارتش و این اراجیف نمی شود ازش عکس گرفت، تلفن ت را هم که سمت شان بگیری تفنگ شان را به سمتت می چرخانند.
بعید می دانم هیچ خبرنگار یا عکاسی بتواند از این صحنه های وحشی خیابان ها کابل عکس بگیرد.
جمعه، مهر ۲۵، ۱۳۹۳
یه سری اطلاعات کلی
از وقتی که آمدم افغانستان فکر می کنید چند نفر بهم ایمیل زده باشن با این مضمون که: می خوایم فلان کار رو بکنیم، در مورد یا در افغانستان و "یه سری اطلاعات کلی در مورد افغانستان می خوایم و ممنون می شیم اگر کمک کنی در این مورد". خیلی.خیلی. خیلی.
ملت چشونه. واقعن چطوری توقع دارند چنین سوالی اصلن جواب بگیره؟ یعنی چی یه سری اطلاعات کلی؟
چهارشنبه، مهر ۱۶، ۱۳۹۳
It's like a band signing for me
تا یادم نره که چقدر دوستش دارم.
برای تولدم یه ترانه ی کامل دارم، با آواز و گیتار و شعری که خودش نوشته و همه ی سازهای دیگه ی که خودش یکی یکی ضبط شون کرده.
Verse 1
Sarah is a mystery
Even when she
folds you in her arms
She invites you
with her dark brown eyes
And she captures
you so completely with all her charms
…into her arms
V2
And she invites
you inside her mind
And she treats you
to an armchair ride
And she makes you
think that you know her well
With her smile and
eyes that peer through hair that falls upon her face,
And the tilt of
her head
V3
And she talks to
you of history
And time before
the fall
She has you
digging for mysteries
in books and piles
of stone
for things unknown
…through flesh and
bone
And she makes you
look inside yourself
For a love that you
never knew you had
And you think
maybe that she knows you now
With her smile and
eyes that peer through hair that falls upon her face,
And the tilt of
her head
And she makes you
think you trust her now
Where all the
others did fail
And she has you
calling to your lord
Like some Jesus………
…...before they drive in the nails…
…before he gets
nailed
V4
Even before your
heart laid bare
You saw her
standing there confused,
But you hoped that
she would find you there,
somewhere
……Between the
whisky and the truth,
Between the whisky
and the truth
V5..
And she demands from
you her pound of flesh
And she tells you
that she only knows best
And she tells you
to forget all the rest
Until finally it comes
to you
That we don’t have
to climb the mountain
Or that altar anymore
And she makes you
think that you trust her now
Where all the
others did fail
And she has you
looking to the heavens above
Like some Jesus…………
before they drive in the nails…
Before your steady
hand fails….
یکشنبه، مهر ۰۶، ۱۳۹۳
روزمزه بیست و هشت سپتامبر دو هزار و چهارده
بی سیم های جدید بهمون دادند و گفتند باید همیشه روی کانال بخش امنیتی روشن باشه. بعضی وقت ها مسوول بخش امنیتی خودمون الکی چک می کنه، call sign مون رو صدا می زنه ببینه رادیومون پیش مون هست و حواسمون هست یا نه. بگذریم از این که آدم ها مدام دارند پیغام چرت و پرت می فرستند به بخش امنیتی و حواس آدم رو از کار و زندگی پرت می کنند (مثلن سوار ماشین شدیم تا از این ور کامپاوند بریم اون سمت). یه عیب دیگه ش هم اینه که قبلن پیغام های انفجار و حمله با اس ام اس و ایمیل می گرفتیم. اما حالا دیگه با بی سیم. امروز صبح با صدای احمقانه ی پیغام بی سیم بیدار شدم که یکی توش داشت می گفت میدان زنبق انفجار شده هر جا هستید همون جا بمونید. توی رختخواب البته موندم و به این فکر کردم یه تعدادی زیادی آدم کلن دارند از این کارها لذت می برند و سود مالی می برند. ما رو اگر می ذاشتند هر جا دلمون می خواد زندگی کنیم و پخش باشیم هم هزینه ش کمتر بود و هم همه مون آدم های سالم تری بودیم از نظر روانی. حالا چند نفر هم کشته شدند، خب می شن، مگر با این اداها امنیتی اینا جلوی کشته شدن کسی رو گرفتند؟ طالبان هم معمولن با ما کاری ندارند (احتمالن مگر این که آدم های مهمی باشیم که نود و نه درصد ما نیستیم) و فقط به نیروهای ناتو و نیروهای پلیس افغان حمله می کنند.
شنبه، مهر ۰۵، ۱۳۹۳
شنبه، شهریور ۲۹، ۱۳۹۳
بالاخره فمنیست
دستیارم که یک دختر فوق العاده باهوش و توانمند افغان است، باید ساعت چهار و نیم برود خانه چون ماشینی که کرایه کرده اند که دخترهای دفتر را ببرد خانه، سر ساعت چهار و نیم می رود. دل آرا، وقتی به تیم ما آمد، همان روز اول آمد و گفت می خواهد نیم ساعت با من حرف بزند: گفت که همه ی عمرم دستیار بودن چیزی نیست که من بخواهم توی زندگی ام انجام دهم، فقط پی گیری امضای فلان نامه، یا گرفتن فلان بلیت یا برنامه ریزی برای فلان جلسه یا فلان ماموریت. بهش گفتم باشد من هر چقدری که تو بپذیری و توانایی ش را داشته باشی بهت کار و اختیارات می دهم به سمت مدیر پروژه شدن، اما همراهش مسوولیت هم می آید. دخترک پنج زبان را سلیس و روان حرف می زند و یک فوق لیسانس جامعه شناسی هم از یک کشور اروپایی دارد.
بهش گفتم، ماهایی که مسوولیت بیشتری داریم گاهی تا هشت و نه شب و یا تا نیمه شب می مانیم. گاهی وقت ها آخر هفته ها هم کار می کنیم. نمی گویم زیاد کار کن، هوشمندانه کار کن، اما وقتی مسوولیت داری، گاهی وقت ها مجبور می شوی کار بقیه را هم انجام دهی چون هدف مهم است و نه پروسه. گاهی از از صبح ساعت هشت تا چهار ونیم سر کار باشی کافی نیست، گاهی ممکن است لازم باشد نیم ساعت، یک ساعت بیشتر بمانی سر کار. گفت هیچ مشکلی ندارد برای این، خانواده اش هم مشکلی ندارد که دیرتر برود خانه اگر مدیر کل قبول کند. گفتم هیچ کسی با بیشتر توی دفتر ماندن تو مشکلی ندارد. هیچ کدام از ما خارجی ها ساعت چهار و نیم خانه نمی ریم. اگر هم لازم شد از راننده های شب می خواهم که برسانندت خانه. خیلی وقتها خودش تاکسی می گرفت اگر شب نشده بود، اما توی این چند ماه من سه چهار باری از راننده های شب خواستم که دل آرا را برسانند. هر راننده ای که شب وظیفه بود یک نقی می زد برای ترافیک یا این که ممکن است خارجی ها ماشین بخواهند (دو تا ماشینی که شب هستند مختص ما خارجی ها هست که هیچ جا بدون ماشین های سازمان اجازه نداریم برویم) اما بالاخره دل آرا می بردند خانه. البته دل آرا همیشه یک استرسی داشت وقتی که بیشتر از چهار و نیم می ماند که می شد حس اش کرد، انگار تمام مدت بغض داشت، من هیچ وقت ازش نخواستم که بیشتر بماند، همیشه گفتم این کار را فردا هم می شود کرد، اما گاهی وقت ها، هفته ای یک بار مثلن خودش تاکید داشت که بماند و فلان کار را تمام کند.
چند روز پیش ساعت شش به یکی از رانندها - که معروف است به تنبلی و بیشتر از تنبلی، زرنگی کردن برای کم تر کار کردن- گفتم دل آرا را برساند خانه، گفت رییس ماشین را می خواهد برود فلان سفارت. گفتم من به رییس می گویم منتظر بماند، گفت رییس منتظر بماند برای فلانی؟! گفتم بله اگر لازم باشد او هم باید منتظر بماند، خلاصه با کلی نق و نوق دختر را و برداشت برد، اما مثل این توی راه این همکار و آن همکار بهش زنگ زده اند و این هم به جای این که بگوید درگیرم و دارم فلانی را می رسانم خانه شان، رفته دنبال آن ها یکی یکی (صرفن به خاطر این که مسیرهای آن ها نزدیکتر بوده و کار آسان تری) خلاصه بعد از چهل و پنج دقیقه این و آن را رساندن، دل آرا را بر می گرداند دفتر که خودش زنگ بزند و تاکسی بگیرد.
من هنوز دفتر بودم، دختر آمد نفس نفس زنان و گفت می مانی تا من زنگ بزنم یکی بیاید دنبالم؟ گفت بله، من همین جام. گفت راننده توی ماشین بهش گفته که زن نباید بعد از ساعت کاری دفتر بماند، برایش حرف در می آورند. و کلن جامعه برای زنی که تا وقتی هوا هنوز روشن است به خانه برنگشته احترامی قائل نیست و دل آرا باید مثل بقیه ی زن های محترم دفتر ساعت چهار و نیم با ماشینی که برایشان اجاره کرده اند برود خانه. و کل این ها با لحن توهین آمیز و آمرانه بهش گفته. این ها را با بغض به من گفت، آخرش هم زد زیر گریه. گفت تو ممکن است هیچ وقت ندانی من چه استرسی را تحمل می کردم این چهل و پنج دقیقه توی ماشین. چرا یک راننده باید به خودش اجازه بدهد با من این طوری حرف بزند؟ اما من می دانم که این زندگی من است و هیچ وقت هم تغییر نمی کند اگر افغانستان بمانم.
بهش گفتم که غلط کرده، بیرون از این سیستم که کسی نمی تواند راننده را کنترل کند، اما توی سازمانی که برابری جنسی بزرگترین شعارش و ادایش هست، حتی پیش "آموزش برای همه" یا "کاهش فقر جهانی"، هیچ کس نباید اجازه داشته باشد با تو این طوری حرف بزند. گفتم اجازه می دهی شکایت بنویسم به رییس بزرگ؟ گفت نه دردسر درست می شود و آخرش رییس به من می گوید که ساعت چهار و نیم برو خانه. گفت چیزی نگو، من از این به بعد همیشه به تاکسی زنگ می زنم که بیاید دنبالم، هر چقدر هم دیر باشد. مخالفت کردم و بهش گفتم نباید کوتاه بیایی و بالاخره راضی اش کردم که شکایت را بنویسم.
همان شب، دل آرا که رفت، برداشتم و یک ایمیل فرستادم به مدیر کل، مدیر امور مالی اداری به اضافه ی مسوول مسائل زنان توی دفتر مرکزی مان. در یک جایی از ایمیل واقعن اشکم در آمده بود اما سعی کردم کاملن منطقی و قانونی شکایت م را از راننده عنوان کنم، یعنی متنی باشد که بتوانند تو تحقیقات شان ازش استفاده کنند. اما ایمیل را که فرستادم، دیدم این همه چیزی که می خواستم بگویم نبود. بالای همان قبلی دوباره یکی فرستادم به عنوان پی نوشت. نوشتم که درد دارد که من که این ایمیل را دارم ساعت هشت شب می نویسم و حالا برای این که بروم خانه باید به راننده ای زنگ بزنم که می گوید برای زنی که بعد از تاریکی بیرون بماند احترام قائل نیست. نوشتم که من شاید هیچ وقت در معرض چنین فشاری نبوده باشم و مطمئن باشم که هیچ وقت هم نخواهم بود و این راننده هیچ وقت چنین حرفی به من نمی زند، صرفن چون "خارجی" ام. اما این به من یاد آوری می کند که هر بار دل آرا بعد از ساعت چهار ونیم دفتر می ماند، تا کاری را انجام دهد که دوستش دارد و بهش احساس مفید بودن می دهد، کل فشار این جامعه را روی دوشش دارد. نوشتم که من می دانم ما نمی توانیم این کشور را تغییر دهیم، اما می ترسم حتی نتوانیم فضای دفتر خودمان را هم کنترل کنیم. که روزی بالاخره همه ی ما تن دهیم به شرایط و به دل آرا بگویم: لطفن ساعت چهار و نیم برو خانه، چون به دردسر جنگیدن با مردهای این دفتر/یا حتی بقیه ی زنها، نمی ارزد.
پی نوشت
پ.ن: ممنون که اسم وبلاگ ها را برای م فرستادید: هستی، من یک زنم. و میچکا کلی. هستی دیگر نمی نویسد، از دو سال پیش. غمگین شدم، به نظرم باید یک قانونی باشد توی فضای مجازی و نگذارد آدمها همین طوری بروند بدون هیچ خبری. من الان چطوری زندگی آن آدم را توی ذهنم ادامه دهم؟ هفت سال می نوشت.
هر کس ازم پرسیده بهش گفته ام که یکی از دلایلی که انسان شناسی را به عنوان یک شغل کنار گذاشتم این بود که زندگی آدم هایی که باهاشان مصاحبه های طولانی می کردم و در موردشان می نوشتم، توی ذهنم ادامه پیدا می کرد، مستقل از خودشان. واز یک روزی فکر کردم ذهن من توانایی تحمل این همه زندگی را که به طور موازی و مستقل از خود آدم ها توی ذهنم ادامه پیدا می کنند ندارد. نداشت واقعن. هنوز زندگی آن هایی که برای لایف استایل توی تهران باهاشن مصاحبه کردم ادامه دارد. هنوز آدمهایی که توی مهاباد باهاشان مصاحبه های طولانی کردم توی ذهنم زندگی می کنند. وبلاگ های روزمره نویس هم همین اند.
یکشنبه، مرداد ۱۹، ۱۳۹۳
hallucination
به خرس حسودی م می شه که برگشته ایران. اما فکرش رو که می کنم نمی خوام برگردم ایران. به هایکه هم که از مصر برگشته فرانسه حسودی می کنم. فرانسه هم نمی خوام برگردم. دلم می خواد یه مدتی ناپدید بشم اصلن. فکر اینکه الان سی و دو سالمه و دست کم سی سال دیگه باید کار کنم هم اذیتم می کنه. فعلن اینها چیزاییه که من این روزا دارم بهش فکر می کنم. بعضی روزا دلم می خواد یکی از این راکت های سرگردان طالبان، مثلن اونی که اون شب خورد نزدیک سفارت ایران، بخوره به یکی از مجموعه های سازمان ملل و مارا از اینجا بیرون کنند برای یه مدتی. شاید هم راکت بخوره و evacuate مون نکنند. فعلن همه پوستمون کلفت شده اینجا تو افغانستان، محلی و بین المللی هم نداره. همه. به هر خارجی می گم انتخابات افغانستان داغونم کرده می گن به تو چه. اون خارجی هایی هم که می فهمیدند انتخابات افغانستان می تونه آدم رو داغون کننده رفتن از اینجا. مثلن آلیس.
همه ش درون منه. هیچی توی افغانستان تغییر نکرده. من اما خیلی تلخ شدم. فکر می کنم همه شون بهمون خیانت کردند، اونایی که به هیچی امیدوار نبودند به اونهایی که آرمان گرا و امیدوار بودند خیانت کردند، از همه خوردیم، حتی از دموکراسی که این همه ادای آرمانگرایی درمیاره. الان دیگه رای نمی شمرن، منتظرن ببینند نتیجه ی مذاکرات کری با کاندیداها چی شد. می گن بری عراق یا سوریه چه فرقی می کنه؟ می گم یه مدت می گذره تا این که متوجه بشم ما هیچ غلطی نمی تونیم بکنیم. تا وقتی این رو بفهمم با امیدواری کار و زندگی می کنم. اما مگر می شه سی سال اینطوری سر خودت رو کلاه بذاری؟ شاید هم باید برم بخش خصوصی کار کنم که از اول توهمی در کار نباشه.
دوشنبه، تیر ۲۳، ۱۳۹۳
رفتن
در پست پیش "باهاتان در میان گذاشت"م که آرام شدم. که حالا هشت تا ده ساعت کار کردن کافی به نظر می رسه از این به بعد؟ خب این یعنی دقیقن وقتی که من شروع می کنم به تصویر بزرگ رو دیدن. به کلی نگاه کردن. به جا به جا شدن. به رفتن.
دارم به از اینجا رفتن فکر می کنم. به سوریه. شاید رفتنم یک سال هم طول بکشه یا بیشتر. فکر می کنید کار پیدا کردن برای یک ایرانی توی عراق یا سوریه کار آسونی باشه؟ اصلن. اما وقتی فکر رفتن از یه جایی افتاد توی ذهن من، دیگه جنگیدن باهاش خیلی سخته. یه وقتهایی خیلی شدید می شه. شروع می کنم به خوندن در مورد سوریه و عراق. شروع می کنم الجزیزه ی عربی دیدن، بعد دوباره یادم به پروژه هام می افته، دلم نمیاد. اگر بخوام تمومشون کنم باید سه سال دیگه بمونم. اما واقعیت ش اینه که جنگیدن با این حس "دیگه نمی تونم" خیلی سخته. تا ببینم چی می شه. شاید هم دلیلش تابستون باشه. کلن من تابستونها بی تاب می شم و حس زیر همه چیز زدن خیلی می گیردم.
شاید هم دلیلش انتخابات افغانسان باشه. الان شش ماهه که هر روز درگیرشیم، در گیر این که چی می شه، کی کاندیدا می شه، آیا می شه در امنیت برگزارش کرد؟ بدون تقلب چی؟، آیا کاندیدا ها نتایج رو قبول می کنند؟ مردم چی؟ کی دولت بعدی میاد. این پا در هوایی آدم رو خسته و نا امید می کنه. یادتونه خسته و نا امیدی همه ی ما رو بعد از انتخابات هشت و هشت؟ ، حالا تصور کنید رفته باشید رای داده باشید و انگشت جوهری تون رو طالبان بریده باشه، بعد تقلب گسترده باشه و نتایج قبول نیست، حالا دوباره یک ماه عقب افتاده. اگر دولت جدید توی سپتامبر معرفی بشه (در زودترین حالت)، نه ماه از دوازده ماه این سال سخت دو هزار و چهارده (سال سخت برای اینکه از طرف دیگه همه دارند در مورد خروج نیروهای خارجی حرف می زنند) رو مستقیمن رو روزانه درگیر انتخابات بودیم/بودند. واقعن چه صبری دارند مردم این کشور.
گفته بودم همه استراتژی خروج دارند؟ تجربه شون بیشتر از من بوده، بالاخره آدم مجبور می شه به رفتن فکر کنه. نا امیدی توی هواست.
شاید هم دلیلش انتخابات افغانسان باشه. الان شش ماهه که هر روز درگیرشیم، در گیر این که چی می شه، کی کاندیدا می شه، آیا می شه در امنیت برگزارش کرد؟ بدون تقلب چی؟، آیا کاندیدا ها نتایج رو قبول می کنند؟ مردم چی؟ کی دولت بعدی میاد. این پا در هوایی آدم رو خسته و نا امید می کنه. یادتونه خسته و نا امیدی همه ی ما رو بعد از انتخابات هشت و هشت؟ ، حالا تصور کنید رفته باشید رای داده باشید و انگشت جوهری تون رو طالبان بریده باشه، بعد تقلب گسترده باشه و نتایج قبول نیست، حالا دوباره یک ماه عقب افتاده. اگر دولت جدید توی سپتامبر معرفی بشه (در زودترین حالت)، نه ماه از دوازده ماه این سال سخت دو هزار و چهارده (سال سخت برای اینکه از طرف دیگه همه دارند در مورد خروج نیروهای خارجی حرف می زنند) رو مستقیمن رو روزانه درگیر انتخابات بودیم/بودند. واقعن چه صبری دارند مردم این کشور.
گفته بودم همه استراتژی خروج دارند؟ تجربه شون بیشتر از من بوده، بالاخره آدم مجبور می شه به رفتن فکر کنه. نا امیدی توی هواست.
شنبه، تیر ۰۷، ۱۳۹۳
پاریس- time off
از دیروز پاریس م. پر از آرامش و خوشی. دلم می خواست در مورد انتخابات افغانستان بنویسم که نا امیدم کرد و نقطه ی سیاهی شد توی تصویر روشن و امیدوارنه ای که من از آینده ی افغانستان برای خودم درست کرده بودم (آدم اگر امیدی به آینده نداشته باشد نمی تواند توی آن کشور کار کند، اگر بدبین و نا امید باشی باید جمع کنی و بروی). اما نمی شود. این هم از نتایج عمومی کردن وبلاگ و گذاشتن لینک فیس بوک، نمی توانم در مورد انتخابات بنویسم. بهمان امر شده که حرف نزدیم و نظر ندهیم حتی نظر شخصی.
دوشنبه، فروردین ۲۵، ۱۳۹۳
به شوشتر زدند گردن مسگری
توی این دوسالی که افغانستان بودم ( دقیقن دو سال است امروز. چهارده آپریل دوهزار و دوازده بود که رسیدم کابل)، با سه نفر به هم زده ام به خاطر این که فکر می کردند جنگی که امریکا در افغانستان راه انداخته جنگ درستی بوده. مسلمن هر سه نفر هم امریکایی. بحث تجربه ی شخصیست، جنرالایز کردن نیست. واقعن من هیچ غیر امریکایی رو ندیده ام که فکر کنه این جنگ جنگ درستی بوده.
یادم به آخرین موردش افتاد، دی ماه گذشته بود. با طرف دو روز پیشش توی لاهه به هم زدم؛ مخصوصن گفته بودم که لاهه همدیگه رو ببینیم که وقتی باهاش به هم می زنم لازم نباشه پاریس و خونه ی من باشه که بعد awkward به نظر برسه. توی ایستگاه قطار توی امستردام خداحافظی کردیم و من آمدم پاریس و اون بره ایسلند تا از اونجا پروزا کنه تورنتو. من قرار بود تا فردای اون روز پاریس باشم و روز بعدش برای جلسه برم لندن. پیش خودم فکر کردم، آفرین، بزرگ شدیم بالاخره، بالاخره به هم زدن بی دغدغه و بی کولی بازی رو یاد گرفتیم. فرداش حوالی ساعت دو بهم پیغام داد که "من یه کاری کردم که می ترسم اشتباه باشه و الان نگرانم" گفتم چیکار کردی؟ گفت توی قطارم نیم ساعت دیگه می رسم پاریس. رفته بود ایسلند و از اونجا دوباره پرواز کرده بود امستردام و با قطار آمده بود پاریس. گفتم برای چی؟؟؟؟؟ توی پیغام جور دیگه ای نمی تونستم داد بزنم. گفت فکر کردم نباید به این راحتی از دستت بدم. عصبانی شدم که مگر به تو ه فقط؟ به این فکر نکردی که من ممکنه زندگی داشته باشم مستقل از تو و تو نمی تونی هر وقت خواستی می تونی بیایی پاریس که من رو ببینی؟ هزارتا هم کار داشتم بعد از تعطیلات طولانی سال نو و از لندن هم مستقیم قرار بود برگردم کابل. گفتم من الان ده جا این ور و اون ور باید برم. ساعت هشت شب می تونم ببینمت و آدرس خونه رو دادم. بماند که تا هشت شب چقدرحرص خوردم و چقدر اشک ریختم. اشک ریختنم از استیصال بود. استیصالم در مقابل آدمهای ضعیف و وقتی آدمها ضعیف می شن، بیشتره.
شب رو دعوا کردیم و من رو مجبور کرد که بهش بگم دوستش ندارم و تمام مدتی که باهاشم دارم حرص می خورم از کارهاش، از رفتار توهین آمیزش بقیه. از ignorance و arrogance ش. خودش معتقد بود رفتارش توهین آمیز نیست با گارسون و راننده و ...شاید هم نباشه توی فرهنگ اونا. یکی دو تا نبود. کلن اذیت می شدم این اواخر. کلی هم بدبین بود نسبت به جهان. توی لاهه این چیزا رونگفتم. خیلی دوستانه گفتم که من کابلم و تو نیویورک و دوری م و نمی شه. اونم گفت می فهمه. اما توی پاریس مجبورم کرد، چون توی تحت فشار قرارم داد همه ی دلایل واقعی رو گفتم. توی این یک سالی که همدیگه رو می شناختیم و بعد شش ماهی که با هم بودیم هیچ وقت دعوای متعادل نداشتیم یا حتی بحث متعادل. همیشه هر چی من می گفتم همون بود. همیشه من خوب بودم و بقیه ی دنیا بد. نا متعادلی رابطه هم یک دلیل دیگه م بود که نگفتمش البته. فردا صبحش هم قرار بود من برم لندن و اون هم با من می آمد ایستگاه قطار تا بره امستردام.
حالا برگردیم به دلیل اصلی که این را گفتم، امروز ایمیل زد و ازم پرسید آن آخرین جمله ای که آن روز در پاریس توی تاکسی به فارسی گفتی چی بود. و من یادم به اون روز یک شنبه صبحی آمد که توی تاکسی از خانه ی من راه افتادیم تا ایستگاه قطار. نمی دانم به چه دلیل مسخره ای دو نفر که تازه شب پیشش برای دومین بار به هم زده اند باید در مورد حمله ی امریکا به افغانستان حرف بزنند. او که البته بهش نمی گفت جنگ می گفت intervention که یا بار منفی ندارد یا اگر هم دارد قابل مقایسه با بار منفی"مداخله " که ما در فارسی می گوییم نیست. و ما برای اولین بار در تاریخ رابطه مان به طور برابر بحث کردیم. من برای اولین بار دیدم که همان طور که من هیجان و عصبانیت علیه جنگهای امریکا حرف می زنم، او هم با عصبانیت و هیجان از جنگهای امریکا دفاع می کند. بعدن که بهش فکر کردم خوشحال شدم که بالاخره یک بار هم دعوای دو طرفه کردیم. حتی فکر کردم که این بحث باعث شد از دست من عصبانی باشد و خاطره ی به هم زدن یک طرفه و "ناعادلانه" مان را کمرنگ کند. نه این که به خاطر حمله ی امریکا به افغانستان باهاش به هم زده باشم، اما بهش گفتم تو باید این بحث را یک سال پیش با من شروع می کردی، اینطوری اصلن باهات حرف هم نمی زدم چه برسد به یک رابطه. یادم است در طول بحث یک مثال مسخره هم زد و کار را تمام کرد: گفت مثل اینکه یکی توی خیابان بهت حمله کند و تو جوابش را ندهی (یازده سپتامبر را می گفت). گفتم یکی توی خیابان به شما در تاریکی حمله کرد. شما اصلن نمی دانستید کی هست. گفت خب که چی، نمی شد که دست روی دست بگذاریم باید به یکی حمله می کردیم تا کسی جرات نکند از این به بعد این کار را کند. به فارسی گفتم آره گنه کرد در بلخ آهنگری، به شوشتر زندند گردن مسگری. نوشتم ترجمه ندارد.
این روزها که به رفتن امریکایی ها نزدیک می شویم و بازار تحلیل مداخله ی نظامی امریکا در افغانستان گرم است، مدام دلم می خواهد همین جمله را تکرار کنم به جای بحث کردن.
سهشنبه، فروردین ۱۲، ۱۳۹۳
پارانویا
ذره ذره اتفاق میافته، خودت هم نمی فهمی از کی. فقط از یک وقتی متوجه می شی که اگر یکی دری رو هم محکم ببنده، فکر می کنی صدای انفجار یه بمب دستی در دوردست ه. راستی چرا توی کابل اینقدر کپسول گاز می ترکه؟ صداش خیلی بلنده و هیچ فرقی با بمب نداره، فقط باید گوش بدی ببینی آیا بعدش صدای شلیک گلوله می شنوی یا نه، اگر نه، همون کپسول گاز بوده ترکیده یا باد دری را محکم کوبانده. اگر آره باید منتظر اس ام اس های امنیتی باشی تا ببینی کدام طرف شهر بوده و باید به کدام دوستت زنگ بزنی.
اگر انتخابات ریاست جمهوری افغانستان صلح آمیز انجام بشه و پیش بره، این اولین باری خواهد بود که قدرت به طور صلح آمیز در افغانستان دست به دست شده.
اشتراک در:
پستها (Atom)