شنبه، شهریور ۰۴، ۱۳۹۱

دری و فارسی

نمی دانم آن لحظه ای که قبول می کنم چیزی را ترجمه کنم دقیقن چه فکری از سرم می گذرد که تمام قول و قرارهای قبلی ام را به خودم، که دیگر هیچ وقت هیچ چیزی ترجمه نکنم، یادم می رود. پنج سال پیش بعد از ترجمه ی یک گزارش صد و پنجاه صفحه ای و سه مقاله ی انسان شناسی از فرانسه به فارسی به خودم قول دادم که دیگر هیچ چیزی را در هیچ شرایطی برای ترجمه قبول نکنم. آدم باید بپذیرد که برای یک کارهایی ساخته نشده و به نظرم در سی سالگی وقتش است که لیست دقیق این چیزها را بداند و از لیستش هم پیروی کند. حساسیت م نسبت به زبان مبدا و مقصد و اصلن ناتوانی م از یافتن کلمه ی مناسب (توی حرف زدنم هم همین مشکل را دارم چه برسد به ترجمه چیزی که کسی دیگر نوشته) تلاش برای این که خوانش متن مقصد روان باشد و هم زمان متعهد هم باشم و..و..و... بیچاره م می کند.

در پاریس مدتها بود در معرضش قرار نگرفته بودم. سر کار مترجم رسمی داشتیم، بعدش هم اگر قرار بود چیزی از انگلیسی به فرانسه یا بر عکس ترجمه شود این قدر آدم نیتیو هر دو زبان وجود داشت که کسی سراغ من نیاید و من را در منگنه نگذارد. برای کارهای شخصی هم که لازم نداشتم.
در افغانستان دوباره برگشته م سر خانه ی اول. اصلن خانه ی منهای یک. قبلن اگر چیزی را قرار بود به فارسی ترجمه کنم، قبول که بیچاره می شدم اما در نهایت این قدر از نتیجه راضی بودم که انگار متن را خودم نوشته باشم. این طوری دست کم نتیجه کوفتم نمی شد. اینجا حتی به امید نتیجه هم نمی توانم این همه سختی را تحمل کنم.
هر چیز ساده و معمولی را که ترجمه می کنم - از یک نامه ی رسمی گرفته تا لیست برنامه های یک کنفرانس، تا چیزهای پیچیده تر و خیلی طولانی تری مثل مقاله ی علمی یا گزارش کاری- باید بعد از ترجمه بدهم به یکی از همکاران دری-زبان افغان م که ایرانی-زدایی ش کند: متن فارسی ایرانی را برگرداند به دری. به عبارتی بسیاری از کلمه ی های اصلی را که  جان به لب شده م که معادل فارسی خوبی برای شان بگذارم را برگرداند به انگلیسی، ی اضافه را بردارد و حتی همزه هم جایش نگذارد و تمام علایم جمع را پچسباند به کلمه ها و کلمه های دو تکه ای را بچسباند به هم. 





دوشنبه، مرداد ۲۳، ۱۳۹۱

زلزله و روحیه جهادی که در ما نهادینه شده

چرا مردم این طوری* شدند؟ یه جوری از رفتن به مناطق زلزله زده و اعزام تیم مردمی به مناطق زلزله زده و انواع پیچیده کمک های مردمی حرف می زنند که انگار که نه انگار کلی ساختار رسمی برای این کار وجود داره. 
 این روحیه انقلابی مسخره حالم رو بد می کنه. انقلابی به این معنا که پشت پا بزنند به هر سیستم استخوان داری که وجود داره و فکر کنند از فردا خودشون می تونند امور رو در دست بگیرند (همون روحیه ی که باعث شد نسل قبلی انقلاب کند) یه عالمه آدم بی تجربه می رن اونجا و می شه عین بم. ما ساختار محکم و درست و حسابی داریم برای این شرایط، دلیل نمی شه چون رییس جمهور  یا دولت رو قبول نداریم، بدنه ی با تجربه ی سیستم رو هم قبول نداشته باشیم و خود بی تجربه مون شخصن آستین بالا بزنیم. خب می خواین کمک کنید هلال احمر برای همین کاره... از طریق نهادهایی که وظیفه شون همینه و همون جوری که می گن کمک کنید.

روحیه انقلابی این مردم من رو می ترسونه. معلومه جمهوری اسلامی واقعن در این سی و چند سال موفقیت آمیز عمل کرده در آموزش رسمی روحیه انقلابی و جهادی. جهاد! کلمه ش همینه. الان من در شبکه های اجتماعی فارسی زبانم فقط روحیه جهادی** می بینم، اون هم از آدمهایی که آدم ازشون توقع داره ارزش فرم و سیستم و سازماندهی شده عمل کردن رو در برابر محتوا و نیت خیر و جهادی عمل کردن بفهمند.


من از چنین جامعه ای می ترسم.

موقت
*یکی می گه از تهران راه افتادیم رفتیم کمک راهمون ندادند و این رو نشانه ی ناکارآمدی سیستم می دونه. یکی ساکن استانهای جنوبی بهش برخورده چون زنگ زده هلال احمر گفتند کمک جنسی نمی تونیم از اینجا بگیریم و معتقده که نمیخوان به مردم کمک کنند. یکی یه عکس از گروه امداد ترکیه ای گذاشته که لب مرز ایستادند-چند دقیقه؟- و عصبانیه که چرا اینا لب مرزند و راه شون نمی دن بیان کمک. یکی آدرس خونه‌ی فلان بازیگر معروف رو می ده می گه این آدم مطمئنیه برای کمک. اون یکی می گه دوست من از فلان روستا رد شده گفت فلان چیز احتیاج دارند... 

**معناش توی ذهن من (و نسل من؟) من کوشش و مبارزه و فعالیت با نیت خیر اما بدون تجربه و بی برنامه است. معنای دینی ش هم حتی یک جور جنگ واکنشیه، بی برنامه.

جمعه، مرداد ۲۰، ۱۳۹۱

خشونت

ساعت نه بیدار می‌شوم. پرده اتاق را باز می‌کنم. دلم برای نور معمولی روز تنگ شده. اما زود دوباره می بندمش. یک ماه است آمده‌ام توی این اتاق طبقه‌ی سوم و هنوز یاد نگرفته‌ام که پرده‌ها را نمی شود کنار زد.  پنجره‌ی خیلی بزرگ اتاقم روبروی اتاقک نگهبانی ِ روی پشت بام‌ ِ بانک توسعه‌ی آسیایی است. تمام بیست و چهار ساعت روز را یک نگهبان با لباس فرم- پیراهن یا تی‌شرت خاکی با شلوار سرمه‌ای- نشسته آن‌جا و یک مسلسل فیکس شده روی پایه اش را هم گذاشته روی پنجره‌ی اتاقک. گاهی وقت ها سر مسلسل را به این طرف و آن طرف کوچه باریک‌مان می‌چرخاند؛ نه این‌که بخواهد به کسی شلیک کند، نه، صرفن چون دوربین به مسلسل وصل است به هر کجا می‌خواهد با دوربین نگاه کند مسلسل را به همان طرف می‌چرخاند.  متاسفانه یا خوشبختانه  این روزها شهر امن است و مسلسل بیشتر مواقع ِ روز در حالت طبیعی‌اش، یعنی رو به اتاق من، است.آیا مسلسل ش خالی است؟ نه، هیچ اسلحه‌ی گرمی در کابل خالی نیست، همین است که  هر از چندگاهی خبر می‌رسد  که پلیس‌ها اتفاقی هم‌دیگر را  کشته‌اند. احساس عجیبی است این‌‌که صبح‌ها از خواب بیدار شوی پرده‌‌ها را کنار بزنی و اولین چیزی که ببینی مسلسلی باشد که کمتر از هشت متر آن طرف‌تر، به سمت‌ات نشانه رفته.

صبح شنبه است. آخر هفته‌ی ماست و روز اول کاری کشور است. می‌روم بانک از ای تی ام پول بگیرم. دلار؟ یا افغانی؟ کم کم دارم از دلار به افغانی منتقل می‌شوم. این چند ماه سختم بود افغانی داشته باشم چون درکی از مقدار و ارزشش نداشتم. مساله این است که خود دلار را هم بلد نبودم، صرفن یاد گرفته بودم -با تسامح- یک دلار را معادل یک یورو حساب کنم و جواب می‌داد. افغانی را هنوز مجبورم توی ذهنم تقسیم بر پنجاه کنم تا بفهمم چند دلار می‌شود. راننده طبق معمول رادیوی‌اش روشن است. رادیو مخصوص این راننده رادیو زمزمه است. خودم را آماده می کنم که تا برویم و برگردیم روانی شوم. دو مجری جوان و شاداب و خندانِ رادیو دارند برنامه اجرا می کنند و تلفن های شنوندگان را هم جواب می دهند. بین تلفن ها هم آموزه های اسلامی را می گویند:..در جهنم زنی را دید که دارند زنده زنده گوشت تنش را با قیچی داغ تکه تکه می کنند ، پرسید چرا، گفتند بدن این زن را نامحرم دیده. صدای و لحن زن و مرد جوانی که دارد حکایات اسلامی را تعریف می‌کند، دقیقن شبیه لحن مجری‌های رادیو ایران هستند که صبح‌ها می‌گویند "چه صبح قشنگی"، آدم منتظر نیست با این لحن در مورد تکه تکه کردن کسی با قیچی داغ بشنود.

یکشنبه، مرداد ۱۵، ۱۳۹۱

shame

دیروز صبح ساعت شش بدون نق و سختی از خواب بیدار شدم. ساعت هفت فرودگاه امام بودم بدون اینکه نگران باشم دوباره جا می مانم. ساعت هشت و نیم بدون یک دقیقه تاخیر هواپیما بلند شد و دو ساعت و پنج دقیقه بعد کابل بودیم. دوساعت را هم خوابیدم. توی فرودگاه کابل هم مجبورم نکردند فرم های اداره ی مهاجرت شان را پر کنم. یعنی بعد از اینکه سه بار تکرار کردم فرمی را که دفعه ی پیش پر کرده ام توی کیفم است، ولم کردند.
ماشین توی پارکینگ منتظرم بودم و راننده آمده بود جلوی در تا برای چمدان هایم کمکم کند. هوا هم خیلی گرم نبود. بیست و نه یا سی درجه مثلن. در مقایسه با تهران بهار بود. حالم همه جوره خوب بود. خوشحال بودم که  برمی گردم. لحظه شماری می کردم که برگردم خانه لباس ها و کتابها را بچینم سر جای شان، ناهار بخورم، بخوابم بعد بروم آرایشگاه موهایم را کوتاه کنم و بعد هم با ویلیام و جیمیز برویم بیرون.

اما یک چیزی توی راه فرودگاه تا خانه حالم را آنقدر بد کرد که هنوز وقتی یادم می آید دلم هری می ریزد. می خواستم کارت شارژ تلفن بخرم. راننده بر خلاف معمول که خودش این کار را می کند قفل در را باز کرد و گذاشت خودم کارت بخرم. توی تمام خیابان های کابل شما مردهایی را می بینید که کارت شارژهای تلفن های مختلف را دستشان گرفته اند و از تکان می دهند برای فروش، این ها همان هایی هستند که دلار و افغانی هم چینج می کنند. این است که آدم ها معممولن همان طور که روزنامه می خرند، وقتی توی ترافیک مانده اند کارت تلفن هم می خرند. شیشه های ماشین های سازمان را نمی شود پایین کشید، همین بود که من در را باز کردم و تا از آقای کارت فروش کردیت تلفن بخرم. مثل همه ی وقت های دیگر( توی خیابان های اصلی شهر) به محض اینکه در ماشین را باز کردم یک خانم و بعد هم یک آقا آمدند دست شان را دراز کردند برای پول. این جور وقت ها هر جای دنیا که باشم دلم می خواهد فرو بروم توی زمین چون هیچ کاری از دستم بر نمی آید. بر خلاف همکارانم ناله های شان را هم متوجه می شودم. این صحنه به خودی خود حال من را برای چند دقیقه بد می کند. اما چیزی که باعث شده از دیروز حالم همین طور بد ماند این است که آقای کارت فروش فورن به زن برقع پوش که دست سمت من برده بود و به مردی که پاهایش را - احتمالن توی جنگ- از دست داده بود و روی زمین نشسته بود و دستش را سمت من که توی ماشین نشسته بودم دراز کرده بود گفت: "برید آن طرف، اینجا نایستید، دست سمت ایرانی برای یاری دراز نکنید."

نه این که من خوشم بیاید کسی سمتم دست دراز کند. اما می فهمید چه می گویم وقتی می گویم حالم خیلی بد شد؟ حالم از این جمله ی آخرش خیلی بد شد. نمی دانم از دستش ناراحت شدم یا نه. اصلن آیا می توانستم جواب بدهم بهش؟ بگویم چرا؟ بهم بربخورد؟ دوباره یادم آمد به کاری که توی ایران با پناهندگان افغان کرده بودیم، چیزی که از هفته ی دومی که اینجا بودم یادم رفته بود، این قدر که با روی خوش پذیرفته اندم و هیچ وقت کسی  در مورد ایران یا اقامت ش در ایران حرف بدی نزده بود.