اِتِین یک دوست ِدیریافته است. خیلی دیر. آنقدری که خوب میدانم هردو ته دلمان نوستالژی عمیقی داریم برای خاطرات مشترک نداشتهمان، میدانم که سالها دلخواهیم سوزاند برای گذشتهای که با هم نبودهایم.
حالا که هست، اینجا که هستم، او و آواز خواندناش، هورا کشیدناش و خندیدناش همهی شبهای دیروقتِ بیحوصلهام را شکل شبهای آیینی کرده.
حالا که هست، اینجا که هستم، او و آواز خواندناش، هورا کشیدناش و خندیدناش همهی شبهای دیروقتِ بیحوصلهام را شکل شبهای آیینی کرده.
شبهایی که یا او از بیمارستاناش خسته شده یا من از زندگی و درس خواندنی که انگار تمامی ندارد، شبهایی که من زیادی دلتنگام برای شیراز، تورینو و پاریس، برای تهران حتی، وقتهایی که او دیگر نمیخواهد یک لحظه هم اینجا بماند. آن وقتی که دیگر ترامواها و اتوبوسها خوابیدهاند، همدیگر را صدا میکنیم تمام خیابان بزرگه را- که اسم واقعیاش را نمیدانم چیست، نمیدانم که چطوری بزرگترین خیابان اروپاست و همهی آدمهای این شهر کوچک هم بهاش میگویند خیابان بزرگه- از اول تا آخر راه میرویم و دربارهی همهی آن سالهایی که از دست دادهایم حرف میزنیم و میخندیم، روی ریلهای تراموا لِیلِی میکنیم و بازی خیابان بزرگهمان را که از شبهای قبلی مانده ادامه میدهیم.
توی بازی خیابان بزرگه، هرشب هر کدام یکی از زندگیهای آینده خودمان را برای آن یکی تعریف کنیم. زندگیهایی که کافی است یک تصمیم کوچک را عوض کنیم، یک سفر کوچک را برویم یا نرویم، یک جمله را بگوییم یا نگوییم، یک کار را قبول کنیم یا نه، که از این رو به آن رو شود. یکی تعریف میکند و آن یکیمان کمکاش میکند که تصویر را کامل کند، تهاش نه یکی که همهشان را دوست داریم. دوست داشتن هر کدام از زندگیها به تنهایی میترساندمان که آن بقیهای را که این شبها تعریف کردهایم از دست بدهیم.
گاهی دست میزنیم برای آیندهی همدیگر، هورا میکشیم، دست میاندازیم همدیگر را. گاهی هم غمگین میشویم، دلتنگ حتی و ناراحت. آنوقت است که فوراً بر میگردیم عقب یکی از جزییات را عوض میکنیم، از آن هواپیما جا میمانیم، آن یکی تعطیلات را تنهایی نمیرویم، اتین فرم پزشکان بدون مرز را پر نمیکند، من تعطیلات نوئل اروپا نمیمانم و میروم ایران، او دیگر چهارشنبهها کلاس اسپانیایی نمیرود، من هر آخر هفته میروم تورینو، و بعد درست میشود؛حالا دوباره ادامه میدهیم... .
شش ماهِ دیگر نه من اینجا خواهم بود و نه او، این شبهای با هم شادترین بودنمان را میدانم مالِ یک بیماری است که هردومان داریم. نشانهی بیماری این است که به طور خودآزارانه و حتی دیگرآزارانهای میخواهیم با این خوشی ِ مطلق ِحال، آن آیندهی طولانی را که سال به سال همدیگر را نمیبینیم، که گهگاه به هم ایمیلی میزنیم و کادوی تولدی میفرستیم، میخواهیم همهی آن آینده را با نوستالژی این شبها زخمی کنیم. خط خطی کنیم.