این روزها تمام مدت در حال "به طور کلی" فکر کردنام ، به زندگیام ، نه اینکه قرار باشد تصمیم کلی بگیرم. فقط به طور کلی به این فکر میکنم که چرا هیچ تغییر نمیکنم، که چرا دیگر تغییر مکان و زمان و حتی زبان چیزی را در من برنمیانگیزد. من اینجا همانطور زندگی میکنم که یک وقتی در شیراز و بعد در تهران . کارهایم را انجام نمیدهم، همیشه عقبم، همیشه "تو دو لیست"ام (خب تابلو است که نمیتوانم حروف لاتین را در متن فارسی منیج کنم) پر است، همیشه باید از رئیس و استادم وقت بخواهم، اما همیشه هم آخر سال یا ماه که میشود میبینم کلی کار انجام دادهام.
در صورتی که واقعاً روزها میگذرد و من مطلقاً هیچ کاری نکردهام. سر کارم نمیروم، دانشگاهام نمیروم، میخوابم، 10 ساعت در روز و بعد 14 ساعت وول میخورم در رختخوابم، کامپیوترم را برای انامین بار مرتب میکنم و میخوانم و میخوانم و میخوانم. نه به خاطر چیزی، خواندن برای من مثل خوابیدن است.غروب ها که میشود به دوستانی تلفن میزنم، پای تلفن میخندیم، حرف میزنیم، احوال دیگران را میپرسیم و قرار میگذاریم با هم شام بخوریم.
قبل از اینک بیایم اینجا فکر میکردم اگر قرار باشد انگلیسی یا فرانسه حرف بزنم اینقدر پای تلفن نمیمانم، اما این طور نیست. همانقدر به فرانسه ور میزنم که به فارسی، که گاهی وقتها با آنهایی که دورترند یا زبان مشترک نداریم به انگلیسی. بعد با هم شام میخوریم، درباره ی فیلمها و کتابها وعلیه امریکا و سارکوزی حرف میزنیم. من از دولت جمهوری اسلامی ایران دفاع می کنم – دقیقاً همانکاری که در ایران میکردم – و دوستانم تأیید میکنند، با شک یا به تحسین. و بعد دیر میخوابیم.
و آخر هفتهها می روم لابراتوار و 48 ساعت از محل کارم بیرون نمیآیم تا کارهای عقب ماندهی هفته را تمام کنم.
تنها چیزی که عوض شده این است که زبان این خواندنها، نوشتنها، حرف زدنها و خندیدنها از فارسی به فرانسه تغییر کرده...غمام می گیرد گاهی.