در 19 سالگی به همراه سیاست، بقیه آرمانها را هم از زندگیام بیرون کردم. دو تا آدم حسابی این تصمیم را تأیید کردند، نیچه و میلان کوندرا. آن روزها نویسندهای کتاب میخواندم، یعنی هر چند تا کتاب ازهر نویسندهای ترجمه شده بود را پیدا میکردم و پشت سر هم میخواندم. (کتابخانه دانشکده علوم اجتماعی و کتابخانهی مرکزی دانشگاه تهران، یک گنج واقعی است) وقتی تصمیمام را دربارهی حذف آرمانها گرفته بودم، نوبت به نیچه رسیده بود. هر چه از نیچه ترجمه شده بود را خواندم و به خودم گفتم که تصمیم درستی گرفتهام.
بعد هم نوبتِ میلان کوندرا بود، حرف بیشتری داشتم از هر چه او گفته بود؟ بهتر از او میتوانستم بنویسم؟ خب معلوم است که نه. به خودم گفتم پس درت را بگذار.
هدفم این شده بود که خوشبخت باشم. ایستاده بودم روی خرابههای آرمانهایم و خوشبخت بودم. دیگر نمیخواستم نویسنده شوم.