شنبه، شهریور ۱۸، ۱۳۹۱

هجده سنبله - جاده ی جلال آباد

توی جاده ی جلال آبادیم. به سمت کابل. راننده های ما از جاده ی جلال آباد می ترسند. هر بار می گویم می خواهم بروم یونوکا می گویند خب می مانیم تا برت گردانیم. دلیلش این است که نمی خواهند این جاده را چهار بار در یک شب بروند و بیایند. می گویند ممکن است جلومان را بگیرند، به تایرها شلیک کنند یا منفجرمان کنند. پس برای چی  سازمان ما رفته مهمترین و بزرگترین مجموعه ش را توی جاده ی جلال آباد بیست کیلومتری کابل ساخته؟ نمی دانم. این است که من هر بار می روم یونوکا یک روز همان جا می مانم تا راننده نه مجبور شود شب سه -چهار ساعت آنجا منتظر من بماند و نه چهار بار در یک شب این مسیر را برود و بیاید. 

حالا صبح شنبه است. از پنج شنبه شب آنجا بوده ام. مهمانی پشت مهمانی. باربیکیو. شب ها خوب است دور همی توی خانه  بازی می کنیم. حرف می زنیم. شام درست می کنیم. اما باربیکیوهای بعد از ظهرهای جمعه و شنبه شان خیلی خیلی غمگین است. آدمهای از خانواده و زندگی شان دور افتاده. در مجموعه های شبه نظامی خشک و بی بار و درخت و خانه ها یا کانتینرهای سازمانی زندگی می کنند و عصرهای روز تعطیل میان خانه های شان با همان آدم های ثابت دور هم باربیکیو دارند. البته آدم به همه چیز عادت می کنند. اینها هم نق نمی زنند. من هر بار شب توی کانتینر می مانم به کابوس روزی فکر می کنم که مجبور شوم چنین جایی زندگی می کنم؛ چون می دانم که ازش فرار نمی کنم، تن می دهم بهش. 

برگردم به جاده ی جلال آباد صبح شنبه هجده سنبله سال نود و یک. ماشین هایی که با پرچم سیاه از کنارمان رد می شوند حواسم را از یونوکا پرت می کنند. بعضی هاشان  هم با یک پرچم عجیب روی کاپوت شان را پوشانده اند. سیاه و سفید و سبز. به جای سیاه و قرمز و سبز که پرچم افغانستان است. ماشین سومی که رد می شود یادم می افتد که چرا پرچم سیاه. پشت پیکاپ عکس مسعود را با یک کلاشنیکوف زده. امروز سالگرد مرگ احمد شاه مسعود است. در حالت عادی هم تمام شهر کابل پر از عکسهای احمد شاه مسعود است. کمتر عکس کرزای را به تنهایی دیده ام. همیشه عکس این دو تا با هم است. مسعود با کاشنیکوف و کلاه بدخشانی و کرزای با عبا و کلاه پشتون. 

مسعود را یک جور عجیبی دوست دارم. یک بار که در مورد چرایی ش مفصل می نویسم. خلاصه اش این است که در سرزمینی که سنگ روی سنگ بند نمی شود و کل تاریخ مدرن ش، تاریخ خیانت های هم رزمان به هم دیگر هست، مسعود هیچ وقت خیانت نکرد، کاری که حکمتیار و ربانی و دوستم و حتی شاهزاده ها به یک اشاره ی پاکستان و سیا و روسیه و گاهی ایران بهش تن می دادند. اما هیچ وقت جرات نکرده ام اینجا با افغان ها در مورد این که مسعود چقدر برایم محترم است حرف بزنم. می ترسم همان حسی بهشان دست بدهد که به من دست می دهد وقتی یک مسلمان خارجی - معمولن عرب- به احمدی نژاد اظهار عشق می کند. 

حالم جور بدی تغییر می کند. توی هوای بارانی جاده ی جلال آباد به این فکر می کنم که نکند جدی جدی همان طوری که خیلی ها می گویند مسعود واقعن تنها فردی بوده که می توانسته افغانستان را متحد کند و  حالا یازده سال است که دیگر چنین شانسی وجود ندارد.

یادم است نشنال جئوگرافیک آخر مستند "Inside the Taliban" در  جمله ی  آخر نتیجه گیریش گفت:
The only thing standing in the way of future Taliban massacres is Ahmad Shah Massoud