دوشنبه، دی ۱۱، ۱۳۹۱

Don't forget the Big Picture

‌تقریبن هر شش هفته‌ یک بار می‌آیم خانه؛ دو روز اول به خانه تکانی می‌گذرد، خانه‌ تکانی‌های یک و نیم ماه یک‌بارم در حد خانه‌ تکانی‌های سال نو است. تمام روز اول را به دور ریختن می‌گذارنم: کاغذها، لباس‌ها و کلن هر چیزی که دستم بیاید. خانه توی نه ماه گذشته با سرعت خوبی دارد تبدیل می‌شود به این خانه‌های مینیمال. خانه‌ی دوستانم هم که می‌روم یکی یکی به‌شان یادآوری می‌کنم که ئه هنوز این دستگیره‌ی در را درست نکرده‌اید؟ اوه این گل را نکاشته‌ای توی یک گلدان بزرگ‌تر؟ مگر قرار نبود مبل را بکشید این ور و دکوراسیون خانه را عوض کنید؟ وقت حرف زدن هم همین طور است، مدام به‌شان یادآوری می‌کنم که فلان کار را مگر قرار نبود انجام بدهید. هنوز مقاله‌ی اول تزت را ننوشته‌ای؟ وای  هنوز کلاس عربی‌ت را ثبت‌نام نکرده‌ای؟هنوز امتحان وزارت امور خارجه را نداده‌ای؟ الان هشت ماه است  می‌خواهی کارت‌ت را تمدید کنی. ای وای رزومه‌ت را آپدیت نکرده‌ای؟  تو الان هشت ماه است می‌گویی از کارت راضی نیستی، شروع کرده‌ای جای دیگری اپلای کنی؟ پس هی نق نزن تا خودت قدم برنداشته‌ای.
ایران هم که می‌روم با تقریب خوبی همین‌م. چون الان خیلی بیش‌تر از قبل ایران می‌روم و آن‌قدر زود به زود می‌روم که می‌توانم زندگی دوستانم را طوری دنبال کنم که انتقاد کنم.

این چیزی که توی ذهنم هست را نمی‌دانم چطوری می‌شود نوشت. از این موقعیت تقریبن کنار گود خودم راضی‌م. هم در مورد زندگی خودم و هم زندگی اطرافیان‌م. همه‌ي ما آن‌قدر درگیر زندگی روزمره می‌شویم که گاهی ماه‌ها یک کار ساده مثل درست‌کردن یک دست‌گیره‌ی در را پشت گوش می‌اندازیم؛ گاهی وقت‌ها یک سال طول می‌کشد تا مقاله‌ای را که قرار بوده بنویسیم، بنویسیم. سه سال درمورد دوباره از نو شروع به زبان خواندن کردن حرف می‌زنیم و آن‌قدر طول‌ش می‌دهیم که تمام آن یک سالی را که مثلن آلمانی خوانده‌ایم با فراموش کردن آن‌چه بلدیم به باد می‌دهیم. همه‌ی این کارها کارهایی هست که ممکن است یکی دو ساعت یا حداکثر یک هفته  پروسه‌ی شروع یا حتی کلن تمام کردن‌شان طول بکشد. اما روزها می‌گذرد و ما کاری نمی‌کنیم، چون برای هر روزی که می‌گذرد توجیه لازم و کافی داریم برای دست روی دست گذاشتن. این همان فراموش کردن the big picture است، یعنی وقتی راه می‌رویم فقط جلوی پای‌مان را نگاه می‌کنیم، به افق نگاه نمی‌کنیم. وقتی فقط جلوی پای‌ت را نگاه کنی یک دفعه بدون این‌که خودت متوجه شوی بعد از پنج- شش سال می‌رسی به یک جایی که اصلن نمی‌خواسته‌ای و جا می‌خوری و از خودت می‌پرسی ئه من چرا این‌جام؟ خب این‌جاییم چون توی تمام پنج سال گذشته فقط پنج شش بار(معمولن قبل از این‌که سال نو شود) سرمان را بلند کردیم و به دور دست نگاه کردیم و ته راهی که داریم می‌رویم را دیده‌ایم. این‌قدر درگیر تمام کردن همان روزمان بوده‌ایم که که آن سال یا چیزی را که از زندگی می‌خواهیم فراموش کرده‌ایم. برای همین  هم خوب است که یکی که توی زندگی روزمره‌مان نبوده بیاید و هی به‌مان یادآوری کند. اگر هم کسی نباشد که هی به‌مان تلنگر بزند، سفر هم می‌شود جایگزین‌ش شود، هر بار که سفر می‌روی این فرصت را داری که زندگی‌ت را از بالا نگاه کنی.

 افغانستان کار کردن به خاطر طبعیت پر از تغییرش به من این فرصت را می‌دهد که تقریبن هر روز سرم  را بلند کنم و افق راهی را که دارم می‌روم ببینم. برای این‌که اصولن سختی کار طوری است که نمی‌توانی سرت را بندازی پایین و کارت را انجام بدهی؛ ماستت را بخوری و فقط جلوی پای‌ت را نگاه کنی. برای این‌که چیزهایی که جلوی پای‌ت است و ممکن است باعث بشود زمین بخوری مثل موانع زندگی در پاریس سنگ‌ریزه‌های کوچک نیستند، این‌جا به دیوار بر می‌خوری و بن‌بست‌..؛ همین هم است که کلن روزمره‌گی را فراموش می‌کنی، نمی‌توانی برای خودت ریتم خاصی داشته باشی، حتی فراتر از این، جلوی پای‌ت را نگاه کردن را فدای به افق نگاه کردن می‌کنی.