"نگران نباش" مهسا محب علي كتاب خوبي نيست. اين را مستقل از اين ميگويم كه دارم كتابي در حوزهي داستان نويسي ايراني ميخوانم. مستقل از ايراني بودناش و وابسته به ادبيات، يعني اگر كسي ازم بپرسد اين كتاب را بخوانم يا پي كتاب ديگري بگردم براي خواندن. ميگويم برو يك رمان ترجمه پيدا كن براي خواندن. حالا فكر ميكنم كسي اگر ميگويد نگران نباش كتاب خوبي است، در حال مقايسه كردن است. يعني به كم قانع شده، يعني فكر ميكند خب به عنوان يك كتاب در حوزه داستان نويسي ايراني خوب است.
اصلاً از اول همان چند خط پشت جلد را كه ميخواني دستات ميآيد كه كتاب ويراستاري ادبي نشده.
.پ.ن: در ضمن "نگران نباش" سندرم كافه پيانو دارد (هر چند ضعيفتر). فقط نشر چشمه دقت كرده و كلمهها را بولد نكرده اين بار.
.
***
داشتم خاك غريب را ميخواندم، داستان سومي بودم مثلاً. به طور عام روي كتاب هيچ عيبي نميتوانستم بگذارم. ترجمهاش هم كه: اميرمهدي دستت درد نكند واقعاً. اما يك دفعه چنان دلزدگي از هندوها و جومپا لاهيري پيدا كردم كه كتاب را كنار گذاشتم. دلزدگي ناشي از حسادت. آدم از خودش كه نميتواند پنهان كند.
فكر اينكه چرا شماها؟ كي هستيد كه ما با اين اشتياق بايد داستان زندگي شماها را بخوانيم. خب توي كتابي كه كسي مدام (صفحهاي دستكم يكبار) به مليت شخصيتهاي داستاناش اشاره نكند، آدم ميتواند همذات پنداري كند يا چيزي. مثل همهي رمانهاي ديگري كه ميخوانيم. اما اينكه بيايي قصهي تعدادي آدم را به خاطر مليت مشخصشان و اينكه توي يك كشور ديگر هم مشخصاند و به چشم ميآيند بگويي. خب اين توي چشم ميآيد.
وسط اين گير و دارها اين فكرها بيشتر سراغ آدم ميآيد. فكر ميكني زندگي خودمان اينقدر پرفراز و نشيبتر و پيچيدهتر. اينقدر پيچيدگي تو روابط و ذهنها و زندگيهامان هست، اينقدر كه سي سال است چشم دنيا به ماست و اينقدر براي زندگي و خوب زندگي كردن كاركشته شدهايم. آنوقت يكي نيامده يك داستان درست و حسابي از ما بنويسد، يك چيزي كه بخوانيم و بگوييم آهان اين ماييم. يكي مثل پرسپوليس مرجان ساتراپي. خلاصه كه من نگرانام.