شنبه، مرداد ۱۰، ۱۳۸۸

دورتر اتوبوسی داشت می‌سوخت

از همه‌ي روایت‌هایی که از غروب شنبه‌‌، فردای انتخابات شنیده‌ام، سه تا از همه تصویری‌تر به یاد ماند‌نی‌تر بودند. هر سه‌ تا روایت را آن دوستانی‌م تعریف کردند که آن روز عصر فکر کرده‌‌اند شاید سینما رفتن حال‌شان را به‌تر کند. هر کدام هم تنهایی رفته‌بودند سینما، چون اطرافیان‌‌شان در حال پرداختن به افسردگی‌-پسا انتخاباتی بوده‌اند. آن‌ها سه سینمای مختلف رفته بوده‌اند اما هر سه تصویر تقریباً یکی‌ است:
"هنوز از سینما بیرون نیامده صدای همهمه‌‌ای مثل شعار دادن را می‌شنیدم اما فکر می‌کردم دچار توهم شده‌ام. از سینما که بیرون آمدم، بوی دود و پلاستیک سوخته می‌آمد، سطل زباله‌ها را آتش زده بودند. هوا تاریک و روشن بود. مردم داشتند شعار می‌دادند و هر کس به سمتی می‌دوید. پلیس‌ها همه جای خیابان بودند، با باتوم و دنبال آدم‌ها. آمدم تا وسط‌های خیابان، دورترها اتوبوسی در آتش می‌سوخت.
حس‌ام مثل آدمی بود که از خواب بیدار می‌شود و نمی‌داند که کی و کجاست، چند لحظه‌ی اول همان فشاری به مغزم آمد که به مغز آدمی می‌آید که بیش از بیست و چهار ساعت خوابیده...بعد خوشحالی چند دقیقه بعدش، آن خوشحالی‌‌ای که وقتی فهمیدم چه خبر است، با هیچ چیز قابل مقایسه نبود... ."
.
بگذریم از این‌که من باید این سه نفر را به هم معرفی کنم برای وقت‌هایی که نمی‌خواهند تنهایی بروند سینما. اما این‌ها را هم گفتم که اگر کسی خواست فیلمی-چیزی از این روزها بسازد یا فیلمنامه‌ای بنویسد. این تصویر را گوشه‌ی ذهن‌اش داشته باشد. این تصویر عجیبی که آن روز غروب آدم‌های تازه از سینما بیرون آمده، دیده بودند. آدم توی شرایط عادی هم وقتی از سینما بیرون می‌آید، چند دقیقه طول می‌کشد تا به دنیای عادی برگردد. حالا خودتان را جای طرف بگذارید: از قبل از سینما رفتن فقط سکوت و بی‌اعتنایی مرگ‌بار شهر یادش است و وقتی بیرون می‌آید در دوردست اتوبوسی می‌بیند که دارد می‌سوزد و آتش‌هایی که جا به جا روشن‌اند و مردمی که در تعقیب و گریز با پلیس‌، شعار می‌دهند.