رفته بودیم نماز جمعه، چهار نفری. تقاطع پورسینا و شانزده آذر نشسته بودیم. حال مان خوش بود. گرما هم از یک وقتی به بعد دیگر اذیت نکرد، یعنی آدم آب از سرش می گذرد. اولاش میخواستم شروع کنم به نق زدن از گرما بعد یاد روزهای حفاری افتادم بی خیال شدم. آقاهه توی خطبهها صدای انقلاب شما را شنیدماش را گفت. بعد هم ملت نمازشان را شروع کردند.
بین دو نماز گاز اشک آور زدند، به روی خودمان نیاوردیم. انگار باد از یک جایی دوری دودش را میآورد. بعضیها سجادههاشان را جمع کردند که بروند. اما نرفتند، ایستاده بودند. سرخوشیای موج میزد توی جمع که کسی دلاش نمیآمد برود.
نماز که تمام شد مردم اول به سمت بولوار کشاورز رفتند بعد سمتِ انقلابیها صدایشان زدند که برگردید، برگردید، رفتهها برگشتند و با هم به سمت خیابان انقلاب رفتند، مردم داشتند شعار مرگ بر روسیه میدادند و از آنجا که در نتیجهي خطبهي اول همه رفته بودند توی مود صدر اسلام، دوباره عدهای میگفتند صبر کنید آنهایی که عقب ماندهاند برسند.
جلو جمعیت را که نمیشد دید اما همانطور به سمت انقلاب میرفتند و پشتسریها هم میرسیدند، از یک جایی معلوم بود که جلومان بسته است چون هی فشردهتر میشدیم. خلاصه به قدر کافی که چگال شدیم گاز اشک آور زدند. ما هنوز رویمان را از انقلاب برنگردانده بودیم که گاز اشک آور زدند. آنوقت بهشان پشت کردیم. اما گلولههای اشک آور هنوز از پشت سرمان سر میرسید. مثل این بود که از پشت خنجر بخوری چون چیزی نمیدیدی و بعد یک دفعه یک گلولهای که دود پخش میکرد از پشت سرت میآمد جلویات میافتاد. نمیدانستی گلولهی بعدی کجا میافتد. قبلاً هم گاز اشک آور خورده بودم اما اینیکی فرق میکرد، تراکم جمعیت آنقدر زیاد بود که اصلاً هوا برای نفس کشیدن کم بود، چه با گاز و چه بیگاز.
یکیاش افتاد دقیقاً جلوی پایام. فقط نفس تنگی و سوزش چشم و صورت نبود، تمام تنام داشت میسوخت. دود از زیر لباس بلند و نازکم بالا رفته بود. نفس تنگیام تا حدی بود که هیچ چیز دیگری برایام مهم نبود، آدمها داشتند فرار میکردند از گاز اشک آور و از پلیسها اما من میخواستم بنشینم و نشستم. درست وسط میدان جنگ نشستم. روبروی در شانزده آذر دانشگاه، کنار جوی آب و رو به دانشگاه. دانشگاه به این سرعت تخلیه شده بود و درها هم هم بسته بود اما آنطرف توی دانشگاه پلیسها بودند.
من ِ دانشجوی سابق دانشگاه تهران، پشت آن نردهها را شش سال و حتی همان موقع مثل خانهی خودم میدانستم، درب شانزده آذر دانشگاه همیشه برایام در اصلی بود و بقیهی درهای دانشگاه در پشتی خانه محسوب میشدند. حالا من این سمت نفسبریده، اشک آلود و میان هیاهویی که مثل شرایط جنگی بود پشت در بسته دانشگاه نشسته بودم و روبرویام صفای طولانی از پلیسهای مسلح، موازی نردهها و مقابل من، داخل دانشگاه ایستاده بودند.
یکیشان اسلحهاش را که احتمالا باهاش اشک آور شلیک میکرد به سمتام گرفت با لبخندی که حتی بدجنس هم نبود. داشتم بهاش نگاه میکردم با چشمهایی که هی باید با دست پاک میکردم، او هم نگاه میکرد، مستقیم. مثلا سه چهار دقیقه. اسلحهاش را همانطوری گرفته بود، ماسک هم نداشت. به نظرم آمد برایاش مثل یک شوخی است. آنقدری که با نفس ِگرفته ممکن بود صدایام را بلند کردم و بهاش گفتم میدانی انگار توی خانهات علیهات سنگر گرفته باشند. اول لبخندش محو شد، بعد اسلحهاش را گرفت به سمت زمین، آخرش هم سرش را انداخت پایین.
آرام شده بودم، حالا میتوانستم نفس بکشم، با اینکه تمام تنام میسوخت بلند شدم و رفتم.
آدمها سجادههاشان را توی شانزده آذر و فرعیهایاش آتش میزدند تا مقابل گاز اشک آور دوام بیاورند.