جمعه، اسفند ۱۶، ۱۳۸۷

این همه خشونت آخه؟

اشتباهی دستم رفت روی دکمه‌ی اسپم یاهو، ایمیل جی‌میل خودم رو توی یاهو اسپم کردم. مجبور شدم برم بگردم ببینم چطوری یکی رو که اسپم کردم می‌تونم برش گردونم. بعد با یک لیست بلندبالایی مواجه شدم، از حدود پونصد ایمیل که بیش‌تر از سیصدتاش آدم حقیقی بودند. یعنی توی این ده سالی که از یاهو استفاده می‌کنم، بیش‌تر سیصد نفر از آدم‌هایی رو که می‌شناختم، اسپم کرده بودم. خیلی موقع‌ها به دلیل ساده‌ی این‌که از طرف یه ایمیل فورواردی‌ گرفتم، حتی گاهی ایمیل گروهی که الزاماً هم فورواردی نبود، اما از دیدن ایمیل خودم توی یه لیست ایمیل‌ که بقیه‌ی آدم‌هاش رو نمی‌شناختم، از دست فرستنده عصبانی می‌شدم- یا از اون‌ ایمیل‌هایی که تو رو به شبکه‌‌های اجتماعی مثل یاری دعوت می‌کنند یا جوک چیپ می‌فرستند یا از این‌هایی که می‌گن تو هم برای ده نفر دیگه بفرست، یا فلان پتیشن بی‌ربط رو امضا کن...
.
جا خوردن‌ام از این بود که خیلی‌هاشون رو نمی‌دونستم که اسپم کردم، یعنی با یک ایمیل طرف رو از کتگوری خودش که گاهی وقت‌ها هم خیلی تاپ بوده، درآورده بودم و گذاشته بودم‌اش توی کتگوری حذف شده‌ها.
همه‌ی اسم‌ها رو نگاه کردم، از دیدن بعضی ایمیل‌ها توی اون لیست حتی ناراحت شدم، مثلاً هم‌کلاسی‌های کلاس فرانسه یا اسپانیایی‌ام، هم‌کلاسی‌های لیسانس، فوق لیسانس. داوران جشنواره‌های نشریات دانشجویی، بچه‌های گفتگوی تمدن‌ها، ان‌ جی او ها، روزنامه‌نگارها، این‌ها گروه‌هایی بودند که بعد از این‌که دیگه هم رو زیاد نمی‌دیدیم و دلیل اولیه دور هم جمع شدن‌مون مثلاً ان جی او یا درس خواندن و کارهایی از این دست دیگه برای هیچ‌کدام‌مون مهم نبود، تنها وسیله‌ي خبر گرفتن‌مون از هم ایمیل بود که قرار‌های گروهی بذاریم یا با هم حرف بزنیم یا سفر بریم.
حتی خیلی وقت‌ها فکر می‌کردم چرا از فلانی بی‌خبرم، می‌تونستیم دوست‌های خوبی باشیم، اما اون آدم پنج ساله که توی لیست اسپم‌ام بوده. وقت‌هایی که به اون آدم‌ها و بی‌خبری ازشان فکر می‌کردم یادم نبوده که به این اسپم یاهو فکر کنم، حالا به خودم می‌گم توی لیست ایمیل‌های دانشگاهی‌م رو هم باید بگردم، بعید نیست گاهی استادهای قدیمی‌ام هم اون تو باشند.
فکر کنم خودم رو بشینم نقد کنم، شاید. شاید. شایدم هم خیلی حق باهام بوده باشه، یعنی با یک ایمیل بی ربط، خیلی هم درست تشخیص داده باشم که با اون آدم‌ها نمی‌تونستم دوست باشم. اما یادم به اون کتاب ریچارد باخ که حالا اسم‌اش هیچ یادم نیست افتاد که روایت می‌کرد اگر یک دقیقه دیرتر سوار آسانسور شده بود چطوری همه چی عوض می‌شد و دو تا زندگی مختلف برای شخصیت داستان داشت، یا اون فیلمه که آقاهه اون مگسه رو می‌کشه یا نمی‌کشه، و اون وقت دو تا روایت کاملاً مختلف داشت با این دو تا پیش فرض که یک. مگس رو می‌کشه، دو. نمی‌کشه.
البته می‌دونم که چیزهایی از این دست رو‌ آدم کلاً دو سه ساعت بیش‌تر به‌اش فکر نمی‌کنه. یه جور فانتزیه ذهنیه، بعداً می‌گیم بی‌خیال. حالا هنوز توی اون سه ساعته فانتزی ذهنی‌ام هستم.