چهارشنبه، بهمن ۳۰، ۱۳۸۷

توی تاریکی‌، دست به دیوار

حالا ده ماه است که این‌جا می‌نویسم اما این‌ حرف‌ها انگار هزار سال است که توی کله‌ام وول می‌خورند. حرف‌هایی که با خواننده‌ی این‌جا باشد مثلاً، مثل آقای اولد فشن. خوب یا بد من نوشتن را از روزنامه‌نگاری شروع کرده‌ام و آن‌جا به‌ات یاد می‌دهند که مخاطب مهم باشد. می‌گویند بنویس برای خودت، چرا پابلیش می‌کنی اگر مخاطب برای‌ات مهم نیست. مهم است برای‌ من. .
.
اما این‌جا انگار توی تاریکی‌ام، نمی‌دانم با کی طرف‌ام. مثلاً این چند روز هی می‌خواهم یک نوشته‌ی خیلی بلند پابلیش کنم، اما از خودم می‌پرسم، چه جور آدم‌هایی این‌جا را می‌خوانند. تعداد آدم‌هایی که این‌جا را می‌خوانند و باهاشان ‌ در تماس باشم- با ایمیل یا جور دیگری- به ده نفر هم نمی‌رسد، آن‌ها بدیهی است که معمولاً تأییدم می‌کنند اما وقتی به کانتر وبلاگ نگاه می‌کنم، از خودم می‌پرسم پس آن چهارصد نفر دیگر چه؟ چطوری فکر می‌کنند؟ حوصله‌شان می‌شود قصه‌ی بلند بخوانند روی مانیتور؟ توی گودر؟ روی بلاگ؟ چند بار چیزی نوشته‌ام که روزشان را خراب کرده؟ که ناامیدشان کرده؟ که عصبانی‌شان کرده؟ من این‌جا نمی‌نویسم برای این‌کارها.
.
معمولاً سعی می‌کنم حال بدم را ننویسم، اما می‌دانم که گاهی این همه خوش‌بینی‌ام هم باعث می‌شود آدم‌ها را نا امید یا عصبی کنم. آدم‌هایی که فکر می‌کنند این تصویرهایی که نشان می‌دهم خیلی دور و دست‌ نیافتنی است، که خوش‌بینی من بی‌راه و ساختگی‌ است.
اما از طرف دیگر واقعاً شک دارم که راه‌اش نوشتن از بدی‌ها و سختی‌ها باشد. فکر می‌کنم به قدر کافی همه‌ی اطراف‌مان را این تصویرهای سیاه پر کرده، فکر می‌کنم اگر می‌شود توی تاریکی را نشان دادن، اغراق کرد، چرا توی نشان دادن روشنی اغراق نکنیم. چرا آن‌وری‌ها همیشه سیاهی را نشان دهند و به ما که برسد این‌وری‌ها بگویند ما منطقی باشیم و خاکستری نشان دهیم، که تصویر سیاه یا سفید نیست. اگر قرار باشد آن سیاهی‌ها خنثی شوند راه‌اش این خوش‌بینی‌ها هستند. تازه حتی خودم فکر نمی‌کنم که اغراقی در کار باشد، گیرم که توی دنیای واقعی هم خوش‌بینی مثل یک انگ و حتی گاهی مثل فحش به‌ام چسبیده.
.
و بعد این‌که آن بالا هم نوشته‌ام که نمی‌نویسم که زندگی را روایت کنم، می‌نویسم که چیزی را دگرگون کنم. خواندن و نوشتن برای همان قدم‌های کوچکِ به سمتِ تغییرِ جهان‌اند. می‌دانم این‌طوری که حرف بزنم می‌شوم شبیه دخترهای شانزده ساله‌ای که می‌خواهند جهان را نجات دهند؛ اما خب چه کنم، مگر دیگران با کتاب‌های‌شان زندگی مرا تغییر نداده‌اند، تبدیل نکرده‌اند به یک جشن بی‌کران. مگر آدم‌های بزرگ‌تر و عاقل‌تر و واقعی‌تر از خودم نبوده‌اند که این‌ها را به‌ام دوباره یاد داده‌اند. "بشین بابا حوصله داری"،"تو دیگه چقدر بی‌خود امیدواری" و "که چی بشه؟" خطرش در بیست و دو سالگی از کنار گوش من گذشته، من دیگر توی دام این‌حرف‌ها را زدن نمی‌افتم.
.
دوباره بگویم؟ برای منی که شش سال وبلاگ خوان بوده‌ام و بعد یک دفعه‌ شروع کرده‌ام به وبلاگ نوشتن، دانستن این‌چیزها مهم است. می‌دانم که آدم‌هایی هستند که وبلاگ تو را می‌خوانند حتی اگر دوست‌ش نداشته باشند،‌ می‌خوانند چون عادت کرده‌اند. همین است که کانتر وبلاگ به تنهایی هیچ چیزی را نشان نمی‌دهد، می‌خوانند چون تو دستِ کم یک روز در میان نوشته‌ای و عادت‌شان داده‌ای.
صدبار شنیده‌ام که کامنتدانی وبلاگ افتضاح است و پیغام‌ها را نمی‌گیرد، اما حتی اگر هم درست هم بود مطمئنم که درصد خیلی بالایی از خوانندگان هیچ وقت کامنت نمی‌گذارند، و معمولاً هم همان‌هایی که وبلاگ یا صفحه‌ی مجازی دیگری ندارند که باهاش بشود پی‌شان را گرفت. بلدم خودم را جای آن‌ها بگذارم، آدم پیش خودش می‌گوید کامنت بگذارم که چی، او که مرا نمی‌شناسد. تازه یک عده‌ای هم در گوگل ریدر می‌خوانند، نوت می‌گذارند، با هم شر می‌کنند، بی‌‌ این‌که تو ببینی و نظرشان را بدانی.
خلاصه این‌که من این‌جا زیادی توی تاریکی قدم بر می‌دارم. نمی‌دانم با چه جور خواننده‌ای طرف‌ام. دستِ کم‌اش می‌دانم که فرهیخته‌اند، چون تقریباً هیچ‌وقت کامنت اگرسیو نگرفته‌ام. یعنی کسی با خود من کاری ندارد و می‌دانم که این خوش‌شانسی بزرگی است برای جوری که می‌نویسم.
اما آخر تا کی توی تاریکی دست به دیوار می‌شود قدم برداشت.