دخترک مُرده. به همین سادگی. توی آراگو با هم حفاری کردهایم. کسانی که حفاری کرده باشند-هر جورش- و یا حتی مدتی توی کوهی، بیابانی دور از شهرها گیر افتاده باشند، میدانند که توی آن دورافتادگی آدمها اگر به هم راه پیدا کنند چقدر سریع به هم نزدیک و وابسته میشوند، و ما نزدیک بودیم، خیلی. آرزویاش این بود که برود افریقا حفاری دیرینه شناسی، تخصصاش بشود شرقِ آفریقا.(بهشت انسانشناس ِ دیرینهشناس) مثلاً آرزوی شش سالهی آیندهاش بود، شش ماهه به آرزویاش رسیده بود.
اتیوپی بود برای پراسپکسیون- بررسی- دیرینه شناسی، هنوز حتی نمیدانیم چطوری. اتیوپی دور است. نزدیکترین احتمالش پرت شدن از بلندی است. دیروز.
.
خوب یادم است که روزی که خداحافظی کردم، سسیل اینقدر محکم و طولانی بغلام کرد، که گریهام گرفت از این دنیای مسخرهای که توش باید همهاش از آدمهایی که دوستشان دارم خداحافظی کنم. وقتی رسیدم شهر، همین صفحهی بلاگر را باز کردم که بنویسم خسته شدهام از خداحافظی کردن و اینکه دلتنگم و از سسیل که معلوم نیست دفعهی بد کی همدیگر را ببینیم، بنویسم. نوشتم و دیلیت کردم و صفحه را بستم؛ فکر کردم نمیخواهم حال بد خودم را پابلیش کنم. که خواننده چه گناهی کرده.
حالا دوباره فردا مهمانی خداحافظی دارم، یک عالمه آدم را باید محکم بغل کنم که معلوم نیست دفعهی بعد کی همدیگر را ببینیم. نبودن سسیل هم نگراناش نیستم، من عادت دارم به باور نکردن مرگ نزدیکانام، فقط دلتنگی میماند که نمیدانم باهاش چهکار کنم. صفحهی فیس بوک و وبلاگاش بدتر از همه است، یکی باید باشد بتواند این صفحههای مجازی را حذف کند وقتی آدم میمیرد.