پنجشنبه، مرداد ۱۰، ۱۳۸۷

یاد بعضی نفرات روشنم می‌دارد

دو ماه٬ آسیای میانه را گشتیم تا او عکس‌هایش رو روی مسیر جاده ابریشم بگیرد. اولین عکس‌اش را که گرفت نزدیک آمد و پرسید که می‌تواند هزار و یک عکس بگیرد یا نه. خندیدم و مثل یک شوخی گفتم اوهوم٬ ژست اما نمی‌توانم بگیرم. بعدتر فهمیدم که جدی حرف زده پروژه‌اش هزار و یک عکس در مسیرهای جاده ابریشم بود.
این شد که از آن روزی که زیر رنگین کمان و آفتاب کم‌رنگ عصر اول فروردین٬ پای مجسمه امیر اسماعیل سامانی در دوشنبه پی گوشواره‌های‌ا‌م می‌گشتم٬ از آن وقتی که با انگلیسی زیادی فرانسوی‌اش بی مقدمه ازم خواست که " لطفاً یک لحظه همان طور که هستی بمان" تا عکس بگیرد٬‌ تا دو ماه بعدش هر روز چند دقیقه‌ای یک‌بار می‌شنیدم که " یک لحظه! همان‌طور که هستی بمان."
از خجند تا خوارزم و خیوا ٬ کناره‌های آمو‌دریا و سیر‌دریا و زرفشان٬ در همه‌ی کوچه پس‌ کوچه‌های بخارای شریف و سمرقند٬ توی برف‌ در کوره‌راه‌های پامیر٬ پای معادن لعل بدخشان عکس گرفت و برای هیچ کدام از عکس‌هایش هیچ ژست خاصی نخواست که بگیرم. فقط کافی بود هزار و یک ‌بار همان‌طور که هستم بمانم.

اطمینان‌اش٬ مهربانی‌های منحصر به فرد‌ش٬ حمایت مطلق و‌ بی‌توقع‌اش٬ دوست‌داشتن‌اش و نوع رابطه‌ای که هنوز هم نمی‌دانم اسم‌اش چیست٬ که در کتاب‌ها و فیلم‌ها هم ندیده‌ام٬ برای من جهان را از نو ساخت.از نو کمکم کرد قدم‌های کوچکی بردارم به سمت‌ آرمان‌های بزرگی که برای همیشه برای‌ام تمام شده بودند. خدای چیزهای کوچک بود و یادم داد چطور سرشار از انرژی باشم برای تغییر چیزهای کوچک.
هنوز هر‌گاه هم‌دیگر را می‌بینیم و هر بار که خداحافظی می‌کنیم. انگار که دفعه‌ی پیش همین دیروز بوده و فردا دوباره هم‌دیگر را خواهیم دید. بی ترس ِ قضاوت از ترین‌ها حرف می‌زند٬ پاریس که باشد می‌شود رفت به‌ترین نانوایی دنیا یا خوش‌مزه‌ترین شکلات داغ دنیا را در ایل سن لویی ‌پشت نتردام امتحان کرد و در آسمانی‌ترین کلیسای اروپا به آرامش رسید.
دیروز سر راه‌اش از لندن به دهلی٬ آمد این‌جا چهار ساعت ماند تا با من حرف بزند و بگوید که زمستان باید بروم سیبری و مغولستان خارجی(خارجی‌اش را برای خاطر دل من می‌گوید) برای فیلمی که می‌خواهد روی مسیر ترانس سیبرین بسازد.
دلم برای ‌آدم‌های ترین٬آدم‌های باید٬ تنگ می‌شود گه‌گاه.