آتش فشان خاموش وزوو روبرویام است. مدیترانه زیر پای ِکوه، شهر زیر پای من. بلد نیستم توی شهری زندگی کنم که تاریخاش جلو چشمام باشد، که پی خانههای اش همانهایی هستند که یونانیها برای اولین کلونیشان پی ریختهاند، که دیوار خانهها قوس دارند چون بازسازی شدهی سن فلان تئاتر یونانی یا رومی هستند. می دانم زود است اما هر کاری میکنم حسام شبیه توریست است، اینجا زندگی کردنام نمیآید. باورم نمیشود این جا قرار است زندگی کنم، کار کنم و توی آن ساختمان های هشتصد ساله تاریخ بخوانم.
...
و این که دلم خواست همان چیزی را که آن بالا نوشته ام دوباره تکرار کنم، که این جا نمی نویسم که زندگی را روایت کنم؛ خیلی وقتها فقط دارم قصه میگویم. اگر مرز میان قصه و واقعیت مشخص نیست، گناه من نیست. اما میدانم برای خواننده سخت است بودن روی این مرز، حالا این متن توی هر سطحی می خواهد باشد؛ همانطور که وقتی بچه بودم و فهمیدم خاطرات یک گیشا واقعی نیست، جا خوردم. و همان طوری که همین سه سال پیش توی ذوقم خورد وقتی فهمیدم خدای چیزهای کوچک الزاماً زندگی نامهی آرونداتی روی نیست. درست که وقت خواندن کتاب دیگر این حساب و کتابهای نوشتن را می دانستم اما باز هم تا مطمئن نشده بودم، پیش خودم الکی امیدوار بودم.
حالا نمی دانم چطوری باید توضیح دهم که همه ی این حرفها زندگی من نیستند، مشکلم این است که قصه میگویم بی این که بلد باشم بنویسم بی اینکه بلد باشم دانای کل باشم. ناتوانی ام در نوشتن وا می داردم که اول شخص بنویسم. این است که مثلاً آن پاراگراف بالا که واقعی است میرود توی همان طبقه بندی که مثلاً پست طولانی چند روز بعد. کاری از دست من بر نمیآید.