اینقدر سخت بود همیشه؟ اینبار فرق میکنه؟ دارم شلوغاش میکنم؟ اون داره شلوغاش میکنه؟ هیچ وقت هیچ کسی اینقدر لیلی به لالای بیتابیم نذاشته بود؟ من لیلی به لالای کسی نمیذاشتم اینقدر؟ گریهام بند نمیآد. یکی باید بیاد به من یادآوری کنه که میگذره. مثل من که برای همه همیشه این نقش رو بازی کردم، که گفتم مرگ رو هم فراموشتون میشه چه برسه به دوری.
بعد از همهی گریههای توی فرودگاه و بی وقفه تا نصف پرواز، تازه داشت گریهم بند میآمد- دقیقن مثل یه بچه که اینقدر گریه میکنه تا بالاخره یادش بره اصلن برای چی گریه میکنه- و داشتم ساکت میشدم که خانومه دست گذاشتم روی داستم و با چانهام سرم رو از پنجره برگردوند گفت چی شده دارلینگ، دقیقن دارلینگش بغضام رو ترکوند. مثل همون بچه که به خاطر مهربانی که باهاش میشه دوباره شروع میکنه به گریه. تا روی زمین ادامه دادم، شورش رو درآوردم میدونم.
شب سارا ت همهی تلاشش رو کرد که یادم بره، تا ساعت دو با صدای بلند به عبای فراز و سفر اون سال که بادِ اتوبوسی که داشت رد میشد رنو رو پرت کرد سه متر اونطرفتر، خندیدیم و خاطرات ده سال پیش رو دوره کردیم و خود ده سال آیندهمون رو تصور کردیم و خندیدیم. صبح که بیدار شدم اولین حسم این بود که زنده موندم. تلفن قدغن بود اما اساماس نه، اساماس ها رو با هم نمیخونم یه جا جواب بدم، هر کدومش رو میخونم و ریپلای میکنم، میرم سراغ بعدی. حتی اگر بعدی مثلن تصحیح یه عدد توی اس ام اس قبلیه. سارا بهم گفت که آخرین باری که توی این وضعیت منو دیده هجده ساله بودم.
اومدند رسوندندم ایستگاه، سارا رو بغل کردم، مثل آدم به هم گفتیم که میبینیم همدیگه رو به زودی و اون میاد و ویزا و اینا، اما از گیت بلیط که رد شدم و مطمئن شدم دستمون به هم نمیرسه وایستادم اونطرف به گریه کردن. حالا هی سارا بگه گریه نکن. اصلن به این جملهی خیلی زود همدیگه رو میبینیم حساس شدم. دو ساعت هم توی قطار گریه کردم. کلن قطار و هواپیما و چیزایی که حرکت میکنند گریه خورشون خوبه. نمیتونم بشینم توی یه کافه یا خونه یا هر جا گریه کنم، زود کم میارم، باید حتمن توی حرکت باشم، اتوبوسی، تاکسی، یا حتی اصلن پیاده راه برم.
اینجا که رسیدم تا ژرالدین برسه به ایستگاه، نیم ساعت نشستم به مجله خوندن ظاهرن هم چیزیم نبود، اما به محض اینکه رسید و بغلم کرد دوباره همون شد، تمام راه تا خونه گریه کردم. چنین آدم لوسی شدم. خوشبختانه که فقط خودم این سه روز خودم رو پشت سر هم دیدم، هیچ آدم دیگهای نمیتونست تحملم کنه. دیگه حتی نمیدونم برای چی دارم گریه میکنه. برای ساکت موندن دو راه دارم، کسی بغلم نکنه، نپرسند کجا بودی و حرکت نکنم.
چطوری برگردم به زندگی؟ از کجا شروع کنم؟ چطوری همهی زندگیمون نشه برنامه ریزی برای دیدن. کاش اونی که اینهمه عاقلتر از منه، عاقلانهتر هم رفتار میکرد و فکر نمیکرد الان وقت ریسک کردن توی زندگیش و پیدا کردن revolutionary roadشه. بدترین جای قضیه اینه که هر کس ندونه، من میدونم که این قصه همیشگی نیست، که تموم میشه، که یه روزی سوار هواپیما میشم- یا میشه- و میرم - یا اون میاد- که بگیم تموم. دیگه نمیتونیم. باید برم بمیرم با این زندگی عاطفی مزخرف و بی در و پیکری که دارم.
گفتم در چمدون بستن خدا شدم؟ فقط بخش فیزیکی قضیه رو گفتم، از نظر روانی، آدم روانی میشه، تصاعدی.
این پرت و پلاها رو اینجا ننویسم؟ حالا میفهمم چرا بعضی بلاگرها وبلاگ مخفی دارند، دلم خواست. آدم دلش می خواد یه جایی بنویسه که فولدر نوشتههای سرگردان و فایلهای ورد روی دسک تاپاش نباشه، که دیگران هم بخونند انگار که حرف زده باشه با کسی جز خودش، از یه طرف هم نه دیگران همیشگی، که نشناسند آدم این نوشتهها رو و که خسته نشده باشند از نق شنیدن. خانومه توی هواپیما بهم گفت به من بگو دخترم، اگر به من که غریبهام و از یک ساعت دیگه شاید هیچوقت نبینمت نتونی بگی، به کی میتونی؟ به کی میتونم بگم؟