پنجشنبه، اردیبهشت ۰۹، ۱۳۸۹

چون سنگ‌دلان دل‌ بنهادیم به دوری

راه افتاد‌ه‌ام توی خونه و گریه می‌کنم، هنوز این‌جام، هنوز نرفته، هنوز چمدون‌م رو نبسته‌. فک می‌کنم  وقتی که هواپیمام داره از جا کنده می‌شه بمیرم. این آدمی که شدم رو نمی‌شناسم، این‌قدر وابسته، این‌قدر شکننده. فکر می‌کردم بعضی حس‌ها محدوده‌ی سنی دارند، ندارند، نمی‌دونم  اگر هم  داشته باشند من هنوز نیامدم بیرون از محدوده‌اش. چرا این‌کار رو با هردومون کردم. آدم  چندبار توی زندگی‌ش باید از رابطه‌ي راه دور گزیده بشه. می‌گه تو که عادت داری، من چی‌کار کنم. هر که سفر نمی​کند، دل ندهد به لشکری. عادت کردنی هم نیست، هر بار که این بلا سرت میاد تحمل‌ش سخت‌تر می‌شه.