وقتی شروع کردم به اینجا نوشتن، تصمیم نهایی خودم را برای ناتوانی در نویسندگی، هفت سال بود که گرفته بودم. اما بیشتر سالهای این هفت سال، روزنامهنگاری را کمابیش مثل مخدرِ جایگزین ِسبکتری استفاده کرده بودم.
میخواهم بگویم وقتی درست و حسابی و با سر خوردم به دیوار واقعیت ِنویسنده نشدن که رفتم پاریس، که کارم توی لابراتوار بود و صبح تا شب با استخوان و نمودار و رادیوگرافی دست و پای بچه شامپانزهها و نقشههای زمین شناسی برای نشانهگذاری مناطق کواترنر سر و کار داشتم.
نه ماه بعد به خودم آمدم دیدم در بهترین حالتاش، در موفقترین حالتام، میشوم یکی از آدمهای رده بالای همانجایی که کار میکردم، مرکز ملی پژوهشهای علمی فرانسه و نه هیچ وقت نویسنده؛ موفق شدن در یک لابراتوار علمی، آخرین چیزی بود که من از زندگیام میخواستم. اینطور شد که شروع کردم به اینجا نوشتن، به پناه بردن به زبان فارسی، به فضای مجازی.
استفادهی من از اینترنت تا پیش از آن هیچ وقت از یک وسیلهی ارتباطی برای آسان کردن روابط واقعیام فراتر نرفته بود. با یک دگماتیسم مسخره خاص خودم در برابر دوست شدن با آدمها از طریق شبکههای مجازی مقابله کرده بودم- شاید هنوز هم؟- اینترنت در پیشرفتهترین حالتاش برایام یک پست سریع بود برای نامه فرستادن و یک کتابخانهي الکترونیک بود پر از دایرهالمعارف.
به هر حال راه زندگی من در تاثیر پذیرفتن از اینترنت و فضای مجازی فرقی با بقیه نمیکند، منهم همانقدر وابستهام که بقیه و همانقدر احساس وقت تلف کردن میکنم که خیلیهای دیگر. تقصیر وسیله نیست، تقصیر من است که در وقت تلف کردن حرفهای هستم، حالا این وسیله میتواند چیز سادهای مثل نخی باشد که در ده سالگی گاهی تا هشت ساعت بنشینم و هی باهاش گهوارهي گربه درست کنم یا شبکهي پیچیدهای مثل اینترنت که در بیست و هشت سالگی توش گم شوم و نتوانم ازش بیرون بیایم.
من اما به این وسیله مدیونم و به نخ بازی نه. اینترنت رویای نویسنده شدن را بهم بازگرداند، آدم بدون رویایی بودن چیز غمگینی است و من بودم. توی این دوسالی که اینجا نوشتم خیلی بیشتر از آنکه حقام بود- آدم خودش میداند چی دارد مینویسد، نه؟- خوانده شدم و حتی تحسین، اینها وسوسهام میکرد، خوشحالام میکرد، خیلی هم. اما چیزی را در واقعیت تکان نمیداد. کماکان مثل یک آدم مصمم در نه گفتن، افق را نگاه میکردم و فکر میکردم از سنام گذشته و دیر است برای تمرین نوشتن کردن.
ولی بالاخره نظر آنهاییکه خودشان نویسنده بودند و با جزییات نوشتهها را تحسین میکردند، تکانام داد. نویسنده بودند و حتی به نظر من بهترین نویسندگان معاصر فارسی زبان. میتوانم از یکیشان اسم ببرم؟ اگر اینطوری از اینترنت استفاده نکرده بودم، هیچوقت این شانس را نداشتم که رضا قاسمی بخواندم و برایام به تحسین بنویسد، که باهام حرف بزند و تشویقام کند به نوشتن، و هربار آنقدر عمیق و پیوسته و با جزییات نوشتهها را تحلیل کند، که چیزی را توی ذهن من به شک بیاندازد و قانعام کند که شاید نوشتههایام ارزش خوانده شدند دارند. تا من بالاخره عکس کتابها را که به خاطرشان نوشتن را اینجا شروع کردهام، از سردر وبلاگ بردارم و به جایش دفتر سفیدی بگذارم که یعنی میخواهم بنویسم.
من رویایام را بازیافتهام، حتی اگر دیر باشد. اگر اینجا ننوشته بودم، حالا به جای نوشتن، کتابهایی را که همراهم آورده بودم لندن تمام کرده بودم، و این وقت شب نشسته بودم روی تخت و داشتم هی گهوارهی گربه درست میکردم و خراب میکردم، و دوباره از نو.