من بالاخره مینشینم و دربارهي رابطهام با گذشتهی شخصی و فراموشی، رابطهای اینها با عشقام به تاریخ و اسطوره ، رابطهی گذشته و نوستالژی و زبان با هویت، ربط شون به حال و ربط اینها به انسانشناسی و به زندگی شخصی یه مقدمه مینویسم که بعداً بتونم توضیح بدم:
چرا اودیسهی(اولیس) هومر اسطورهی بازگشت ه و چرا بازگشت مهمه و چرا درسته و چرا من بلدش نیستم.
چرا بازگشت یه اسطوره است و رفتن اسطوره نیست. و کجای کار منی که همهی اصول اسطورهی بازگشت رو رعایت کردم غلطه که هیچ وقت بلد نیستم برگردم. و اصلاً اینا چه ربطی به زندگی روزمره داره و من چرا برای زندگی روزمرهام آویزون شدم به تاریخ و اسطوره و زبانشناسی و ادبیات و انسانشناسی.
مسلماً وقتی که من چیزهایی به این پیچ در پیچی رو بنویسم و این ذهن در حال انفجارم رو نجات بدم، اول اینکه هیچکی حوصلهاش نمیشه بخوندش، دوماش اگر خوندن به نثر آدم گیر میدن که کلمات غیر فارسی داره، بعدش به دستور زبان گیر میدن، آخرش هم میگن حالا اینا مال وبلاگه که تو اینجا مینویسی آخه. بعدش هم میگن نمیشد یه جوری بنویسی همه فهمتر بود و اینقدر انتزاعی نباشه، نمیشد مثلا با مصداق و مثال بنویسی؟
اینجاست که من هم میگم چرا اتفاقاً کوندرا توی هویت و بی خبری و شوخی و بارهستی و جاودانگی و زندگی جای دیگری است، این کار رو کرده، اگر همه رو از نو و پشت سر هم بخونید متوجه میشید من منظورم چی بود.
آهان اینطوریه که هی اون روزی که من بشینم اینها رو بنویسم سر نمیرسه. و هی الکی ساعتها به ساختارهای زبانی و ذهنی فکر میکنم. شباهتهای ساختاری زبانهای هند و اروپایی رو برای خودم تحلیل میکنم، تفاوتهاشون رو براش توجیه فرهنگی پیدا میکنم، با نوشتههای سوسور و لویاشتروس کماکان هیجانزده میشم. دلیل تفاوت فرهنگی چین رو با فرهنگ آنگلوساکسون به زبان واژهنگار و زبان آوانگار ربط میدم. توی ساختار زبانی پی دلایل اتفاقات تاریخی میگردم، توی تاریخ دنبال جا پای اسطورهام، توی زندگی روزمره پی رفتارهای اسطورهای و در عوض توی تاریخ و اسطوره و ادبیات و زبان پی راهکار برای زندگی روزمره. تهاش هم انسانشناسی میخونم که بهام اجازهی این همه جولان ذهنی رو بده.
اینطوری است که هی اون روزی که من بشینم و اینها را بنویسم سر نمیرسه. کلاسیکها یکبار برای همیشه همهی حرفها رو زدهاند. کافیه یه دور اساطیر بخونیم، یه دور هم کوندرا که برامون توضیحاش بده اگر جاییاش رو نفهمیدیم.
.
.شما هم خیلی خوب میدونید که الان که اینها رو نامرتب نوشتم دقیقاً همون لحظهای هست که آدم به خودش میگه "خب که چی". اما خب همهی اینهایی که گفتم به هم و به لحظه لحظهی زندگی روزانهی من و انتخابهام و همهی رفتارهام و فراموشیها و حتی به کتگورایز کردنها و حذفکردنهام ربط داره، حتی به اینکه چرا اشتباهی زنگ خطر رو میزنم، بیشتر از هر چیز دیگهای که توی این یکسال توی این صفحه نوشتم.
گوگلام هنوز درست نشدهها- همهی راهکارها رو از نو امتحان کردم. کال فور هلپ پست قبل سر جاشه.
چرا اودیسهی(اولیس) هومر اسطورهی بازگشت ه و چرا بازگشت مهمه و چرا درسته و چرا من بلدش نیستم.
چرا بازگشت یه اسطوره است و رفتن اسطوره نیست. و کجای کار منی که همهی اصول اسطورهی بازگشت رو رعایت کردم غلطه که هیچ وقت بلد نیستم برگردم. و اصلاً اینا چه ربطی به زندگی روزمره داره و من چرا برای زندگی روزمرهام آویزون شدم به تاریخ و اسطوره و زبانشناسی و ادبیات و انسانشناسی.
مسلماً وقتی که من چیزهایی به این پیچ در پیچی رو بنویسم و این ذهن در حال انفجارم رو نجات بدم، اول اینکه هیچکی حوصلهاش نمیشه بخوندش، دوماش اگر خوندن به نثر آدم گیر میدن که کلمات غیر فارسی داره، بعدش به دستور زبان گیر میدن، آخرش هم میگن حالا اینا مال وبلاگه که تو اینجا مینویسی آخه. بعدش هم میگن نمیشد یه جوری بنویسی همه فهمتر بود و اینقدر انتزاعی نباشه، نمیشد مثلا با مصداق و مثال بنویسی؟
اینجاست که من هم میگم چرا اتفاقاً کوندرا توی هویت و بی خبری و شوخی و بارهستی و جاودانگی و زندگی جای دیگری است، این کار رو کرده، اگر همه رو از نو و پشت سر هم بخونید متوجه میشید من منظورم چی بود.
آهان اینطوریه که هی اون روزی که من بشینم اینها رو بنویسم سر نمیرسه. و هی الکی ساعتها به ساختارهای زبانی و ذهنی فکر میکنم. شباهتهای ساختاری زبانهای هند و اروپایی رو برای خودم تحلیل میکنم، تفاوتهاشون رو براش توجیه فرهنگی پیدا میکنم، با نوشتههای سوسور و لویاشتروس کماکان هیجانزده میشم. دلیل تفاوت فرهنگی چین رو با فرهنگ آنگلوساکسون به زبان واژهنگار و زبان آوانگار ربط میدم. توی ساختار زبانی پی دلایل اتفاقات تاریخی میگردم، توی تاریخ دنبال جا پای اسطورهام، توی زندگی روزمره پی رفتارهای اسطورهای و در عوض توی تاریخ و اسطوره و ادبیات و زبان پی راهکار برای زندگی روزمره. تهاش هم انسانشناسی میخونم که بهام اجازهی این همه جولان ذهنی رو بده.
اینطوری است که هی اون روزی که من بشینم و اینها را بنویسم سر نمیرسه. کلاسیکها یکبار برای همیشه همهی حرفها رو زدهاند. کافیه یه دور اساطیر بخونیم، یه دور هم کوندرا که برامون توضیحاش بده اگر جاییاش رو نفهمیدیم.
.
.شما هم خیلی خوب میدونید که الان که اینها رو نامرتب نوشتم دقیقاً همون لحظهای هست که آدم به خودش میگه "خب که چی". اما خب همهی اینهایی که گفتم به هم و به لحظه لحظهی زندگی روزانهی من و انتخابهام و همهی رفتارهام و فراموشیها و حتی به کتگورایز کردنها و حذفکردنهام ربط داره، حتی به اینکه چرا اشتباهی زنگ خطر رو میزنم، بیشتر از هر چیز دیگهای که توی این یکسال توی این صفحه نوشتم.
گوگلام هنوز درست نشدهها- همهی راهکارها رو از نو امتحان کردم. کال فور هلپ پست قبل سر جاشه.