یکشنبه، اسفند ۱۸، ۱۳۸۷

داستان نویسی معاصر ایرانی از کدام سوراخ دوباره گزیده می‌شود؟

شاید پنجاه سال بعد باشد روزی که بفهمیم ادبیات داستانی ایران از نیمه‌ی دهه‌ی هفتاد به این سو در چه باتلاق خطرناکی فرو رفته است. مثل بقیه فاجعه‌ها، آدم وقتی بیرون می‌آید ازش، وقتی ازش می‌گذرد، تازه می‌فهمد چه خطری را پشت سر گذرانده، و تازه از خودش می‌پرسد واقعاً چطوری تحمل‌اش کردم، از سر گذراندیم‌اش.

بی‌قصه‌اند
داستان‌های بد ِ معاصر ایرانی – که بدبختانه یعنی تقریباً همه‌شان- دو دسته‌اند: یا افتاده‌اند در دام خطرناک ِ نثر یا در چاه ِ فرم و بازی با شیوه‌ی روایت. در هر دو حالت نویسنده آن‌قدر غرق می‌شود که یاد‌ش می‌رود مهم‌ترین اصل در داستان‌نویسی این است که "داستان"ی داشته باشی برای روایت کردن. اما ممکن است شما داستان کوتاه ایرانی ده صفحه‌ای بخوانید که این‌قدر نویسنده قدرت خود را در نثر و جریان سیال ذهن‌اش به رخ خواننده کشیده که تا صفحه‌ی آخر هنوز معلوم نیست که بالاخره چه "داستان"ی را در چه محدوده‌ای روایت کرده.
نه فقط جوان‌ترها،همه‌شان یکی-دو داستان خوب دارند و بعد بقیه بازی با فرم و کلمات است، مثلاً‌ مصطفی مستور. معروف‌تر ها را مثال می‌زنم تا خطر انگ ِ "سرکوب کردن استعداد‌های جوان" در کار نباشد.
نمی‌دانم چه چیزی باعث شد که نویسنده‌ی فارسی زبانِ ایرانی فکر کرد که باید تسلط‌ اش را به فرم و بازی با شیوه‌ی روایت و تسلط‌ اش را به کلمات و جمله بندی به رخ خواننده بکشد، و از کی فکر کرد چیزهایی که توی کتاب‌ها خوانده و توی دور هم‌نشینی‌های داستان‌خوانی درباره‌شان حرف زده برای داستان‌نویسی و مخصوصاً داستان کوتاه نویسی کافی‌اند. و اصل "قصه" و زندگی را فراموش کرد.
می‌دانید فکر می‌کنم داستان کوتاه نویسی در نثر، مثل شعرنو و شعر سپید است در نظم، با این‌که از سخت‌ترین فرم‌ها هستند، اما ضعیف‌ترین‌ها هم معمولاً سراغ این فرم‌ها می‌روند. چون حتی بدون حداقل‌ها هم می‌شود شروع کرد. کسی که قصه‌ای برای گفتن ندارد، مسلماً اول نمی‌تواند سراغ رمان برود، برای این‌که بالاخره درمی‌ماند یا کسی که وزن شعر و عروض و کلاسیک‌های نظم را نخوانده باشد نمی‌تواند سراغ غزل برود. این است که خیلی وقت‌ها ضعف وامی‌داردت به شعرنو و داستانِ‌کوتاه که حرفه‌ای ترین‌ها هستند، رو بیاوری. داستان کوتاه در ایران هم بخشی از ضربه را از همین‌جا خورده است.
پیش‌تر ها فکر می‌کردم، از وقتی این‌طوری شد که چیزی برای نوشتن نداشتند ولی می‌خواستند بنویسند، اما بعد که فکر می‌کنم به مرجان ساتراپی یا رضا قاسمی یا ابوتراب خسروی،‌ و به تاریخ معاصر ایران و یادم می‌آید به این همه قصه، دست‌گیرم می‌شود که باید دنبال دلایل دیگری بگردم.

ترجمه ناپذیرند
این که می‌گویم این دام، نه فقط مال جوان‌ترهاست هم برای این‌ است که مثلاً داستان‌ کوتاه‌هایی که شهریار مندنی‌پور یا منیرو روانی‌پور هم این اواخر نوشته‌اند همه در این دام افتاده است. هیچ‌کدام‌شان را نمی‌شود ترجمه کرد. انسان‌ها همیشه آن‌قدر شبیه بوده‌اند به هم که از شنیدن قصه‌های بقیه فرهنگ‌ها لذت می‌برده‌اند، چه برسد به الان که زندگی‌ روزمره‌مان هم این‌قدر شبیه شده. چطور می‌شود که ما این‌قدر داستان‌هایی که امریکای شمالی‌ها، امریکای لاتینی‌ها، اروپایی‌ها روایت می‌کنند و حتی نزدیک‌تر در ترکیه یا پاکستان یا هند روایت می‌شوند، را بخوانیم و لذت ببریم اما خودمان چیزی نداشته باشیم برای گفتن. اگر ذهن‌ها و زندگی‌هامان آن‌قدر شبیه است که می‌توانیم از روایت آن‌ها لذت ببریم، چرا روایت ما از زندگی برای دیگران و حتی برای خودمان قابل فهم نیست.
نمی‌دانم جریان ادبیات داستانی ایران و مخصوصاً‌ داستان کوتاه ایرانی چطور می‌تواند این همه اثر غیر قابل ترجمه، غیر قابل فهم تولید کند. اما می‌دانم که داستان کوتاه ِ ایرانی وقتی واقعاً‌ ارزش خوانده‌شدن خواهد داشت که بشود ترجمه‌اش کرد. که ثابت کند این‌قدر متکی به نثر و فرم‌های پیچیده‌ی اغراق آمیز نیست و واقعاً‌ در پس کلمات حرفی هست برای گفتن. قصه‌ای برای روایت کردن، تجربه‌ی انسانی‌ای وجود دارد پشت آن بازی‌ها.

...

همه‌ی این‌هاست که باعث می‌شود که مثلاً توی آن لیست کتاب‌های خوبِ سمت چپ صفحه، رمان یا به وضوح مجموعه داستان کوتاه فارسی‌ای وجود نداشته باشد تا به کسی توصیه کنم، به هر حال همان چند اثر خوب هم این‌قدر به چاپ چندم رسیده‌اند و معرفی شده‌اند که معرفی کردن‌اش مثل این می‌ماند که بیایی صدسال تنهایی را برای خواندن معرفی کنی. با این‌که خودم معمولاً سعی می‌کنم تمام داستان‌های کوتاه ایرانی که چاپ یا منتشر می‌شوند را بخوانم، اما اگر کسی ازم توصیه بخواهد برای این‌که دل‌زده‌اش نکنم می‌گویم که نخواند. کسی که در حوزه نشر ادبی ایران که این‌‌قدر محدود است، توصیه بخواهد یعنی نمی‌خواهد سراغ هر چیزی برود. به هر حال خیلی وقت‌ها عاقلانه نیست که لذتی مثل خواندن را به وظیفه‌ شناسی آلوده کرد، فقط به این دلیل که دور نمانیم از فضای ادبیات داستانی ایران.

پ.ن : ماه‌هاست که درباره‌ی داستان کوتاه ایرانی می‌خواهم بنویسم، اما هیچ وقت فکر نکردم می‌توانم آن‌طور که باید بنویسم‌اش،‌ چون دستِ کم باید سه هزار کلمه و با رفرنس مستقیم به داستان‌ها نوشت. حالا که نمی‌شود نوشت‌اش. به هر حال بخشی از این متن،‌ کامنتی‌ است که چند ماه پیش برای این پست‌ خوابگرد نوشته بودم، اگر رفتید آن صفحه، کامنت آروین را هم بخوانید، که به نظر من این انزجار از داستان کوتاه ایرانی را خیلی خوب توضیح داده.
.
پ.پ.ن: نمی‌دانم رعایت چه چیزی را کردم که این حرف را توی متن اولیه نیاوردم، اما فکر می‌کنم بی‌تجربه‌گی- نه تجربه‌ی نوشتن که زندگی- از سر و روی داستان‌های جدید ایرانی می‌بارد، به وضوح مشخص است که نویسنده به دلیل کمبود تجربه‌ی زیسته در پرداختن به جزییات ضعف جدی دارد. همین‌ است که شخصیت‌های داستان‌ها ماندنی نمی‌شوند، چون پرداخته نشده‌اند و همین است که اتفاق‌ها و داستان‌ها به یاد نمی‌مانند. یک مجموعه داستان یا حتی داستان بلند می‌خوانی،‌ ولی یک‌سال بعد اگر کسی ازت بپرسد درباره‌ی چه بود، یا در یک خط داستان کتاب را تعریف کن یادت نمی‌آید. آن وقت یک داستان پنج صفحه‌ای از کارور تا پنج سال بعد مثل یک فیلم توی ذهن‌ همه‌مان می‌ماند.