بادبادک باز را خیلی دیر، تابستان امسال خواندم. خیلی سریع هم فهمیدم که کتاب را دوست نداشتهام اما طول کشید تا بدانم چرا. اوایل فکر میکردم نکند دلیلاش این تبلیغاتی که علیه کتاب میکنند باشد. از همین دستی که میگویند کتاب را چون یک افغانی و از فقر و مشکلات افغانستان ِ سالها در جنگ نوشته جایزه گرفته و پرفروش شده. نقدی توی مایههای چیزی که در ایران علیه فیلمهای موسوم به فیلمهای جشنوارهای معمول است. مثل همینکه بعضیها در فرانسه میگفتند عتیق رحیمی جایزه گنکور گرفته چون فرانسویها میخواستهاند ادای امریکاییها را درآوردند که اوباما را انتخاب کردهاند.
اما خب بعدتر دلیلاش را پیدا کردم، کتاب به طرز بدی باور ناپذیر بود. گاهی داستانها هیچ ربطی با واقعیت ندارند، تو هم از خودت اصلاً سوال نمیکنی که واقعی بودهاند یا نه، چون داستان ادعایی ندارد. اما داستانی که روایتاش به رئالیسم نزدیک است ناچار است خودش را باور پذیر کند. راه سادهاش این است که جزییات اینقدر خوب پرداخته شده باشند و به واقعیت نزدیک باشند تا بی اینکه خواننده حواساش باشد، و بی هیچ حرف پس و پیشی کلیات را باور کند، مثل خود زندگی. و عیب خالد حسینی این بود یک داستان خیلی خوب را با جزییات خیلی ضعیف نوشته بود.
همینجاست که دستِ نویسندهای که تجربهی کافی توی زندگی -تجربهی زیسته- ندارد، رو میشود. نویسنده برای جزییات خوب باید بلد باشد که مثلاً بنویسد شخصیت زن ِ داستاناش همیشه وقتِ عکس گرفتن آبِ دهاناش را قورت میدهد تا توی عکسها گردناش کشیدهتر و استخوانیتر و قیافهاش اشرافی شود.
خب این جمله را از خودم درآوردم اما میخواهم بگویم که یک جمله جزیی میتواند ذهن خواننده را درگیر کند-همینقدری که خواننده ناخودآگاه آب دهاناش را قورت دهد تا ببیند گردناش و استخوانهای ترقوهاش چه شکلی میشوند، یک برد است برای نویسنده- و چنان بخش مهمی از شخصیت پردازی مستقیم از روی دوش نویسنده برداشته میشود که خواننده آماده شود بقیهی داستان را باور کند.
و نویسنده باید در روایت جزییات قوی باشد چون قرار است دروغی باور پذیر بگوید، "چون داستان دروغی است که بر حقیقتی عمیق سرپوش مینهد. داستان، زندگی است که تجربه نشده، همانی که مردان و زنان دورهای آرزویاش را داشتهاند، ولی نداشتندش، پس مجبور به ابداعاش شدند. داستان چهره تاریخ نیست بلکه نقاب یا واژگونهاش است، آنچه که روی نداده است و از این رو برای فرونشاندن هوسها و خواستههایی که زندگی واقعی از پس ارضایشان برنمیآمد..."*
دقت کردهاید آدمهایی که خوب دروغ میگویند موفقیتشان در شرح جزییات است؟ در این است که اینقدر همهی جزییات با هم جور در میآید که آدم ناخوادآگاه حرف کلی را هم که یک دروغ است باور میکند. نویسنده باید بلد باشد داستاناش را، دروغ ِ قشنگاش را برای ما خوب تعریف کند، با جزییاتِ خوب.
پ.ن: این پست توضیح پاراگراف آخر پست پیش است، که نویسنده اگر تجربهی زندگی نداشته باشد، در توصیف جزییات در میماند. به توصیه سپینود فکر کردم که رفرنس مستقیم بدهم به داستانها و نویسندهها. اما راستاش را بخواهید دو تا ایمیل به قول هری پاتر عربدهکش -درستترش اینکه حتی بیادبانه- از دو نویسندهی معاصرِ جوانِ شاید شناخته شده که کاری هم به کارشان نداشتم، گرفتم، که جراتام را از دست دادم و برای مثال زدنِ دست به دامن خالد حسینی شدم.
مسلماً از آنجایی که نه نویسندهام و نه ذینفع در فضاهای ادبی، به عنوان یک آدم مجازی یا حتی واقعی چیزی برای از دست دادن ندارم. اما خب وقتی اینجا هم تن به همان بازیهایی بدهیم که در خیلی از حلقههای داستان خوانی و انجمنهای ادبی به راه است، هیچ وقت هیچ چیزی عوض نمیشود. این است که با احترام به آن دو نفری که پیشنهاد کردند رفرنس مستقیم بدهم، از این به بعد مجبورم به در بگویم که دیوار بشنود و از خارجیها کمک بگیرم.
*. یوسا- نامههایی به یک نویسندهی جوان. ترجمهی رامین مولایی، مروارید
اما خب بعدتر دلیلاش را پیدا کردم، کتاب به طرز بدی باور ناپذیر بود. گاهی داستانها هیچ ربطی با واقعیت ندارند، تو هم از خودت اصلاً سوال نمیکنی که واقعی بودهاند یا نه، چون داستان ادعایی ندارد. اما داستانی که روایتاش به رئالیسم نزدیک است ناچار است خودش را باور پذیر کند. راه سادهاش این است که جزییات اینقدر خوب پرداخته شده باشند و به واقعیت نزدیک باشند تا بی اینکه خواننده حواساش باشد، و بی هیچ حرف پس و پیشی کلیات را باور کند، مثل خود زندگی. و عیب خالد حسینی این بود یک داستان خیلی خوب را با جزییات خیلی ضعیف نوشته بود.
همینجاست که دستِ نویسندهای که تجربهی کافی توی زندگی -تجربهی زیسته- ندارد، رو میشود. نویسنده برای جزییات خوب باید بلد باشد که مثلاً بنویسد شخصیت زن ِ داستاناش همیشه وقتِ عکس گرفتن آبِ دهاناش را قورت میدهد تا توی عکسها گردناش کشیدهتر و استخوانیتر و قیافهاش اشرافی شود.
خب این جمله را از خودم درآوردم اما میخواهم بگویم که یک جمله جزیی میتواند ذهن خواننده را درگیر کند-همینقدری که خواننده ناخودآگاه آب دهاناش را قورت دهد تا ببیند گردناش و استخوانهای ترقوهاش چه شکلی میشوند، یک برد است برای نویسنده- و چنان بخش مهمی از شخصیت پردازی مستقیم از روی دوش نویسنده برداشته میشود که خواننده آماده شود بقیهی داستان را باور کند.
و نویسنده باید در روایت جزییات قوی باشد چون قرار است دروغی باور پذیر بگوید، "چون داستان دروغی است که بر حقیقتی عمیق سرپوش مینهد. داستان، زندگی است که تجربه نشده، همانی که مردان و زنان دورهای آرزویاش را داشتهاند، ولی نداشتندش، پس مجبور به ابداعاش شدند. داستان چهره تاریخ نیست بلکه نقاب یا واژگونهاش است، آنچه که روی نداده است و از این رو برای فرونشاندن هوسها و خواستههایی که زندگی واقعی از پس ارضایشان برنمیآمد..."*
دقت کردهاید آدمهایی که خوب دروغ میگویند موفقیتشان در شرح جزییات است؟ در این است که اینقدر همهی جزییات با هم جور در میآید که آدم ناخوادآگاه حرف کلی را هم که یک دروغ است باور میکند. نویسنده باید بلد باشد داستاناش را، دروغ ِ قشنگاش را برای ما خوب تعریف کند، با جزییاتِ خوب.
پ.ن: این پست توضیح پاراگراف آخر پست پیش است، که نویسنده اگر تجربهی زندگی نداشته باشد، در توصیف جزییات در میماند. به توصیه سپینود فکر کردم که رفرنس مستقیم بدهم به داستانها و نویسندهها. اما راستاش را بخواهید دو تا ایمیل به قول هری پاتر عربدهکش -درستترش اینکه حتی بیادبانه- از دو نویسندهی معاصرِ جوانِ شاید شناخته شده که کاری هم به کارشان نداشتم، گرفتم، که جراتام را از دست دادم و برای مثال زدنِ دست به دامن خالد حسینی شدم.
مسلماً از آنجایی که نه نویسندهام و نه ذینفع در فضاهای ادبی، به عنوان یک آدم مجازی یا حتی واقعی چیزی برای از دست دادن ندارم. اما خب وقتی اینجا هم تن به همان بازیهایی بدهیم که در خیلی از حلقههای داستان خوانی و انجمنهای ادبی به راه است، هیچ وقت هیچ چیزی عوض نمیشود. این است که با احترام به آن دو نفری که پیشنهاد کردند رفرنس مستقیم بدهم، از این به بعد مجبورم به در بگویم که دیوار بشنود و از خارجیها کمک بگیرم.
*. یوسا- نامههایی به یک نویسندهی جوان. ترجمهی رامین مولایی، مروارید