یک آرزو بیشتر برایام نمانده، بقیهشان همه اینقدر دستیافتنی و نزدیک شده بودند و شدهاند که فقط مانده برنامه ریزی کنم که دقیقاً کی میخواهمشان.
اما اینی که مانده واقعاً آرزو است، کمابیش دست نیافتنی.
که کاشکی فارسی میدانست. که میشد برایاش غزل بخوانام. همانطوری که او غزلهاشان را برایام میخواند. اصلاً به رمان هم قانعام، که به جای اینکه شبها او پروست بخواند، بی وقفه و بدون ویرگول، که صدایاش بند بیاید، که نفساش بگیرد. من کلیدر بخوانم که هی میان پارگرافها نفس عمیق بکشم. به جای اینکه او برایام مودیانو بخواند که خوابم ببرد، من برایاش رضا قاسمی بخوانم... .
گاهی وقتها واقعاً باورم نمیشود که چیزی میتواند این همه دست نیافتنی باشد، این همه دور از دسترس بودن برایام عادی نیست.
اما اینی که مانده واقعاً آرزو است، کمابیش دست نیافتنی.
که کاشکی فارسی میدانست. که میشد برایاش غزل بخوانام. همانطوری که او غزلهاشان را برایام میخواند. اصلاً به رمان هم قانعام، که به جای اینکه شبها او پروست بخواند، بی وقفه و بدون ویرگول، که صدایاش بند بیاید، که نفساش بگیرد. من کلیدر بخوانم که هی میان پارگرافها نفس عمیق بکشم. به جای اینکه او برایام مودیانو بخواند که خوابم ببرد، من برایاش رضا قاسمی بخوانم... .
گاهی وقتها واقعاً باورم نمیشود که چیزی میتواند این همه دست نیافتنی باشد، این همه دور از دسترس بودن برایام عادی نیست.
.
دو- سه ماه با الزا میرفتند کلاس فارسی، پیش یک خانم مازندرانی، همانقدری که یاد گرفته بودند با لهجهی مازندرانی بود. بهشان میخندیدم. بعد که رفت ایتالیا دیگر نشد. من هم واقعاً اینکاره نیستم. یک وقتی انگلیسی درس میدادم، فکر میکردم زبان یاد دادن کار آسانی است، که نگو زبانشان آسان بوده و متد داشت و متدش را یادمان داده بودند.
ماه اولی که رفته بود ایتالیا یک خورده تلاش کردم که با همان کتاب بهاش درس بدهم ها، اما اولین بار که پرسید: "از کجا باید فهمید ببین و دیدم یک فعل هستند؟ یا رفتم و برو؟ این دو تا که هیچ شباهتی به هم ندارند" چند ثانیه نگاهاش کردم و فکر کردم که با این کمالگراییام در گرامر، عمراً بتوانم دستور زبان فارسی درس بدهم و گفتم بیا بیخیال شیم. گفتم که ده سال هم که فارسی بخوانی که نمیتوان برایات غزل سعدی خواند یا اسفار کاتبان.
ماه اولی که رفته بود ایتالیا یک خورده تلاش کردم که با همان کتاب بهاش درس بدهم ها، اما اولین بار که پرسید: "از کجا باید فهمید ببین و دیدم یک فعل هستند؟ یا رفتم و برو؟ این دو تا که هیچ شباهتی به هم ندارند" چند ثانیه نگاهاش کردم و فکر کردم که با این کمالگراییام در گرامر، عمراً بتوانم دستور زبان فارسی درس بدهم و گفتم بیا بیخیال شیم. گفتم که ده سال هم که فارسی بخوانی که نمیتوان برایات غزل سعدی خواند یا اسفار کاتبان.
و خب حالا کل دانش کاربردی فارسیاش محدود میشود به "بوس ِ کوچولو" و "برو بابا" و چند تا فحش و جمله عاشقانه. و اینکه گاهی یادداشت فونتیک برایام بگذارد، به فرانسه با الفبای فارسی. مثلاً رمزی.
همین دیگر، این آرزوی لعنتی هی دور از دسترستر و بدیهی است که خواستنیتر میشود. میدانید، اصلاً مثل دهن کجی یونیورس میماند به خوشبینی و امیدواری ِ نامحدود من.