دوشنبه، آذر ۱۱، ۱۳۸۷

آقای خاتمی اجازه؟ من می‌تونم یه خاطره تعریف کنم؟

من که دورم. تازگی‌ها دیده‌ام در مورد خاتمی‌ دوباره حرف هست. که بیاید یا نیاید. سال‌هاست از حاشیه‌ی هر چیزی که به سیاست نزدیک باشد، دست‌ام را می‌گذارم روی گوشم و یواشکی طوری که اصلاً دیده نشوم رد می‌شوم. انتخابات هم که می‌شود سرم را می‌اندازم پایین مثل مادربزرگ‌ها می‌روم رأی‌ام را می‌دهم به کسی هم کاری ندارم.
خاتمی اما برای من سیاست نیست، تنها چیز مربوط به سیاست است که از آن سالهای قبل از نوزده سالگی‌ام باقی مانده. شانزده ساله که بودم یک نامه به‌اش نوشته بودم، دادم به یک آقای نزدیکی که بدهد به‌اش. سرتاپای نامه‌ درباره‌ی مهاجرانی بودکه توی مجلس پای کتاب‌هایی که چاپ شده آن‌طوری که باید نایستاده. منِ شانزده ساله چه فکر می‌کردم واقعاً؟ حتی می‌خواستم رئیس جمهور هم شوم.
بعدترش نشر نی یک کتاب نامه‌های جوانان به خاتمی چاپ کرد که نامه درش بود، همین دو-سه سال پیش کتاب را دیدم. اما آقای رئیس جمهور همان موقع به‌ام جواب داد، نامه را پست کرد در خانه‌مان. خود خودش، تازه‌ امضای دوست‌داشتنی‌اش هم پای‌اش بود. یک نسخه به دفترش رفته بود که ابطحی رئیس‌اش بود، یک رونوشت هم به دفتر مهاجرانی. نامه این‌طوری شروع می‌شد: "سارا خانم عزیز..."
یک ماه بعدش مهاجرانی آمد شیراز، گفته بود این دختره را می‌شود دید؟ آن‌ها زنگ زدند، رفتم، حرف زدیم، اول‌اش مثل ترقه بودم، چه توقعی دارید، من هم یک روزی بچه بودم خوب، این‌چیزها برای‌ام مهم بود، فکر می‌کردم آدم می‌تواند با وزیرش بلند حرف بزند. فکر می‌کردم سیاست ممکن است ربطی به آرمان‌های فرهنگی داشته باشد؛ اما بعد، مهاجرانی را که می‌شناسید که چه سخن‌وری است، بچه‌ی شانزده ساله‌ی را که همیشه حرف فقط حرف خودش بود قانع کرد. آخرهاش مثل قورباغه‌ی تحسین کننده با دهن باز فقط نگاهش می‌کردم.
از فردای آن روز خاتمی برای من از مرتبه‌ی ریاست جمهوری به مقام خدایی رسید. یعنی فکر می‌کردم این آدم‌ِ باهوشِ سخن‌ور وزیرش است، خوب خودش حتماً خداست. و بعدتر که از نزدیک دیدم‌اش مطمئن شدم که هست.
من دیگر شانزده ساله نیستم، اما خاتمی برای‌ام کماکان خداست، نه به خاطر وزرای باهوش و سخن‌ورش، حالا دیگر دلایل‌ام از جنس ایمان است. آن‌قدری که این روزها هر چیزی که مربوط به خاتمی باشد را نمی‌خوانم از ترس این‌که کسی چیزی علیه‌اش نوشته باشد، همین را می‌خواستم بگویم، که نمی‌خوانم، که می‌ترسم بخوانم.
در ضمن دانشجوهای آن سال ِ دانشگاه تهران را هم هیچ وقت نمی‌بخشم. یادم به ملت بیست و هشت مرداد می‌افتد، ملت اولی را که ندیده‌ام، اما گمانم خیلی فرقی بین‌شان نباشد.
.
پ.ن: کاش می‌شد کسی این‌جا از سیاست نگوید و فقط به نظر بیاید که یکی از رییس‌جمهور سابق‌اش و شانزده سالگی‌اش خاطره تعریف کرده. خاتمی برای من فقط همین است، نه رییس‌جمهور آینده، نمی‌خواهم این‌جا همان بحث‌هایی راه بیافتد که ازش فرار می‌کنم، که بیاید یا نیاید، که علیه‌اش یا برای‌اش.
پ.پ.ن: کامنت‌های این‌طوری را پابلیش نکردم، کامنتدونی را هم بستم. شده بود همانی که ازش می‌ترسیدم.
به خودم: خاطره‌ات رو تعریف کردی؟ حالا دیگه برو بشین سر جات.