چهارشنبه، آبان ۰۸، ۱۳۸۷

روزی که برگردم...

صبح‌های این‌روزها کتاب‌ام، لپ‌تاپ‌ام و پتوی‌ام را کشان کشان می‌آورم روی آن کاناپه‌ ته‌ای که حالا گوشه‌اش کز کرده‌ام، و زیر پتو- کتاب و کامپیوتر در بغل- می‌خوانم و فرندز می‌بینم؛
بعد از آن‌جایی‌ که بعد از چهار روز چمدان‌ام نرسیده، توی خانه با لباس‌های کاتی که دو سایز برای‌ام بزرگ‌تر‌ند می‌چرخم و یک جور خیلی خوبی احساس شلختگی و آرامش می‌کنم. گاهی حتی سلانه سلانه می‌روم حاشیه دانوب برای قدم زندن، قهوه و هات‌چاکلت. همه‌ي این آرامش‌ یعنی که از نو دل‌ام می‌خواهد بنویسم.

می‌گویم حالا فقط دو شهر بوده که درشان احساس کرده‌ام می‌توانم نویسنده شوم، که حتی دوباره‌ خواسته‌ام نویسنده شوم: دوشنبه و بوداپست. با امیدواری می‌گوید خدا را چه دیدی شاید روزی آمدی و یک مدت طولانی بودا زندگی کردی. شانه بالا می‌اندازم که شاید، دل‌ام می‌خواهد بگویم حتماً.
پ.ن: بعد چی از یه ذهن یه آدم می‌‌گذره که این‌کار رو می‌کنه؟