پنجشنبه، آبان ۰۹، ۱۳۸۷

به من اعتماد کنید لطفاً

جریان این چهار روز بی چمدانی‌ِ من این است که وقتی توی ایستگاه قطار براتیسلاوا می‌خواستم سوار شوم که بیایم بوداپست، دیدم چمدان‌ام نیست. طبق معمول سراغ اولین پلیس‌ِ در دسترس رفتم و گفتم چمدان‌ام را گم کرده‌ام، فکر می‌کنید چه‌کار کردند؟ مثل پلیس‌‌های اروپای غربی و امریکای شمالی از ترس ِبمبِ داخل ِ یک چمدان ‌ِیک جایی بی‌صاحب مانده پلیس بین‌الملل را خبر کردند؟ نوچ. هیچ.
پلیس‌های اسلواک شانه بالا انداختند گفتند خب بگرد پیداش کن. گفتم نمی‌دانم کجاست، کجا بگردم. جوان‌تره خیلی با طمأنینه گفت فکر کن ببین آخرین بار کجا داشتی‌اش،
و خب معلوم است که من هیچ تصوری از آخرین‌ بارِ چمدان‌ام نداشتم. مجبور شدم که فکر کنم که البته پنج دقیقه‌ای طول کشید، چون هر چقدر در زمان عقب می‌رفتم یادم نمی‌آمد که چمدانی داشته باشم. همان ایستگاه‌ِ قطار که نه، تمام روز توی شهر هم نه، قبل‌اش فرودگاه براتیسلاوا هم یادم نمی‌آید منتظر بار مانده باشم، حالا که فکر می‌کردم می‌دیدم حتی توی فرودگاه پاریس هم باری را رجیستر نکرده‌ام.
خلاصه یک ساعت پای تلفن گذشت تا پلیس‌های فرودگاه اورلی پاریس را راضی کنم که آن چمدان‌ قرمز بزرگه‌ای که همان‌جا که قهوه‌ام را خورده‌ام پیدای‌اش‌ کرده‌اند مال من است و از ترس انفجار نابود‌ش نکنند. هی می‌گفتند مگر ممکن است کسی دوازده ساعت بعد یادش بیاید که چمدان‌اش همراه‌اش نیست.
لوییس رفته فرودگاه تا با اولین پرواز اسکای یوروپ بفرستدش گفته‌اند خودش باید بیاید. او هم گفته این چمدان که اتیکت اسم ندارد، من هم به‌تان می‌گویم که دقیقاً چی توش است، خودش هم که پای تلفن اسم من را به‌تان گفته. اما کوتاه نیامده‌اند که نیامده‌اند.
حالا تلفن زده می‌گوید ببین سارا به نظرم حق‌شان است دوباره زنگ بزنی بگویی دروغ گفتم، هیچ هم جا ش نگذاشته بودم، توش بمب کنترل از راه‌ دور است. در ضمن بگو هم که ایرانی هستی، هنوز نمی‌دانند. D:
.
پ.ن :این آقاهه‌ی آلمانیِ استاد مارکتینگ‌مان که از کانادا می‌آید(همه‌ی ویژگی‌های لازم برای یک استاد جدی بودن را گفتم) می‌گوید وقتی یک مارک معروفی، یک جای توریستی یا حتی یک کشور سوتی می‌دهد و به نقطه ضعفی معروف می‌شود، راه به درآمدن‌اش از گندی که زده این است که بردارد و مثلاً توی تبلیغات‌اش از این نقطه ضعف حرف بزند حتی درباره‌ی خودش جک درست کند، این‌طوری تنِش کم می‌شود و آدم‌ها آماده می‌شوند که او را بدون آن نقطه ضعف هم تصور کنند.
من فکر می‌کنم قدم اول را برداشته‌ام. دستِ‌کم سال‌ها باهاشان به خودم خندیده‌ام، اما یعنی روزی می‌شود که دوستان‌ام مرا بدون این نقطه ضعف یا انگِ گیجی، گم کردن درِ ورودی-خروجی، نشانی‌ها و بلد نبودنِ راست و چپ و داشتن حافظه‌ی خرگوشی(فرانسه که آمدم شد حافظه‌ی ماهی‌ای) تصور کنند؟ واقعاً فکر می‌کنم روزی که اطرافیان‌ام بدون این برچسب‌ها تصورم کنند می‌توانم تغییر کنم. اما تا وقتی به یک آدرس دادن ساده‌ام هم اعتماد ندارند و مدام گیجی‌ و حافظه‌ام را دست می‌اندازند، هی از این اتفاق‌ها برای‌ام می‌افتد.