بعضی از شهرهای شهرخانهام را خویشتندارانه نمیخوانم. بهشان از دور نگاه میکنم. مثل پراگ، مثل جنگ آخرالزمان ِ یوسا. گذاشتهامشان برای روزهای مبادا. میترسم بروم درشان نفس بکشم، شهرهای خوب تمام شوند، جای هیجان انگیزی، کتابِ هیجان انگیزی نداشته باشم بخوانم.
.
بعضی شهرها مثل کتابهای بوبن هستند؛ بزرگترین اشتباه این است که زیاد درشان بمانی، یک نیمه روز بسشان است، مثل ونیز. انگار بیاینکه حکایت ِ انسانیای در کار باشد همینطوری بدون ربط مشخصی جملههای قشنگ را پشت سر هم آوردهاند تا تو را اگر عاشقی گول بزنند. باید یاد بگیری زیاد نمانی؛ کتاب را نگیری دستت و مثل رمان بخوانیاش. یکی دو پاراگرافاش را بخوانی و نه بیشتر. نقشهی شهر را یک دستات و بستنی ونیزیات را آنیکی دستات بگیری و با مَردت بروی یک فروشگاهِ پرت ماسک امتحان کنی و بخندی و سر به سر دختر فروشنده بگذاری.
بعضی شهرها مثل کتابهای بوبن هستند؛ بزرگترین اشتباه این است که زیاد درشان بمانی، یک نیمه روز بسشان است، مثل ونیز. انگار بیاینکه حکایت ِ انسانیای در کار باشد همینطوری بدون ربط مشخصی جملههای قشنگ را پشت سر هم آوردهاند تا تو را اگر عاشقی گول بزنند. باید یاد بگیری زیاد نمانی؛ کتاب را نگیری دستت و مثل رمان بخوانیاش. یکی دو پاراگرافاش را بخوانی و نه بیشتر. نقشهی شهر را یک دستات و بستنی ونیزیات را آنیکی دستات بگیری و با مَردت بروی یک فروشگاهِ پرت ماسک امتحان کنی و بخندی و سر به سر دختر فروشنده بگذاری.
یا نه اصلاً تنهایی توی کوچه پسکوچهها پیِ سوراخ سنبهی بی توریست بگردی.
نه داخل کلیسای سن مارکو را، که بروی بالای کلیسا یا روی پشت بامها آدمهای اطراف کلیسا را ببینی و بعد زود از شهر بزنی بیرون؛ یک وقتی توی ونیز وقتی که نباید میمانی و بعد تعطیلات که تمام شد؛ توریستها که رفتند به چشم خودت میبینی که داری توی یک موزه راه میروی و زندگی میکنی. میبینی که چقدر بیربط همهی جملههای قشنگ را کنار هم گذاشتهاند بدون اینکه روایت انسانیای، قصهای در کار باشد. اوهوم اینطوری است بعضی از شهرها را بعضی از کتابها را نباید مثل رمان خواند؛ نباید فرض کنی که شهراند که کتاباند؛ باید فکر کنی عکس است، کارت پستال است. هر پاراگراف فقط به تنهایی زیباست، دنباله ندارد، اصلاً گزینگویه است.
سرزمینهایی هم هست در یونانِ شمالی، که مائدههای زمینیاند؛ یکی مثل تسالونیکی درست که همهی شهر میارزد که عکس و فیلم شود که گزینگویه است، اما هم میشود از اول تا آخر خواندشان و هم میشود پارگراف به پاراگراف سراغشان رفت. با این همه باید ناتاناییل داشته باشی آنجا که هستی. باید همچین، کمابیش،عاشق باشی وقتی مائدههای زمینی میخوانی.
وقتی در هوای تسالونیکی نفس میکشی، کلیساهای کوچک ارتدکس روستاهای شمالی که را کشف میکنی و نان که میخری، باید دلات پیشِ او باشد. باید قدم که میزنی هی توی دلات خطاب به ناتانائیلات نامه بگویی. بعد عصرها بعد از پیادهروی در ِ کافههایی که همهی همهی صندلیهایشان را بیرون چیدهاند بنشینی و برای ناتانائیلات روایت سرزمینها و آدمهایی را تعریف کنی که خودت این اطراف کشفشان کردهای : جایی حوالیِ یوانانِ شمالی...
نه داخل کلیسای سن مارکو را، که بروی بالای کلیسا یا روی پشت بامها آدمهای اطراف کلیسا را ببینی و بعد زود از شهر بزنی بیرون؛ یک وقتی توی ونیز وقتی که نباید میمانی و بعد تعطیلات که تمام شد؛ توریستها که رفتند به چشم خودت میبینی که داری توی یک موزه راه میروی و زندگی میکنی. میبینی که چقدر بیربط همهی جملههای قشنگ را کنار هم گذاشتهاند بدون اینکه روایت انسانیای، قصهای در کار باشد. اوهوم اینطوری است بعضی از شهرها را بعضی از کتابها را نباید مثل رمان خواند؛ نباید فرض کنی که شهراند که کتاباند؛ باید فکر کنی عکس است، کارت پستال است. هر پاراگراف فقط به تنهایی زیباست، دنباله ندارد، اصلاً گزینگویه است.
سرزمینهایی هم هست در یونانِ شمالی، که مائدههای زمینیاند؛ یکی مثل تسالونیکی درست که همهی شهر میارزد که عکس و فیلم شود که گزینگویه است، اما هم میشود از اول تا آخر خواندشان و هم میشود پارگراف به پاراگراف سراغشان رفت. با این همه باید ناتاناییل داشته باشی آنجا که هستی. باید همچین، کمابیش،عاشق باشی وقتی مائدههای زمینی میخوانی.
وقتی در هوای تسالونیکی نفس میکشی، کلیساهای کوچک ارتدکس روستاهای شمالی که را کشف میکنی و نان که میخری، باید دلات پیشِ او باشد. باید قدم که میزنی هی توی دلات خطاب به ناتانائیلات نامه بگویی. بعد عصرها بعد از پیادهروی در ِ کافههایی که همهی همهی صندلیهایشان را بیرون چیدهاند بنشینی و برای ناتانائیلات روایت سرزمینها و آدمهایی را تعریف کنی که خودت این اطراف کشفشان کردهای : جایی حوالیِ یوانانِ شمالی...
.
پ.ن : چمدانام آماده که تاکسی بیاید و من در حالِ لاگیدن. دو-سه هفتهای در سفرم( این یک هفتهی اضافه را نگه داشتهام برای دلام). برلین برای کار و بعد براتیسلاوا و بوداپست. توی مجارستان و اسلوواکی دوستانی دارم و میدانم اینترنت وجود دارد؛ اما به نظر شما توی آلمان هم اینترنت و تکنولوژیهایی از این دست هست؟