اینطوریه که من امروز رفتم یه شهر مرکزی فرانسه برای جشن بازگشایی دانشگاهها، مثلاً یک نماینده هم از دانشجوهای خارجی. فکرش رو بکنین توی این سن و سال!(هنوز نفهمیدم دقیقاً از چه منبعی و با چه معیاری بوده که من را انتخاب کردن- یعنی اِن میلیون چینی، ژاپنی، کرهای، آفریقاییهای شمالی و اروپایی رو دیگه خودی حساب میکنن که رسیده به من؟)
حالا من توی این همه مدت متوجه نشده بودم که توی کشوری که بیست درصد دانشجوهاش خارجیاند، اینقدر براشون هیجانانگیزه دانشجوی خارجی داشتن. اون هم توی اِشلی که من درس میخونم و اینکه تازه بیشتر اروپاییه تا فرانسوی.
میدونین هیجانشون برای ِ من، فرانسه حرف زدنم و از فرانسه حرف زدنم مثل هیجان این کانالهای تلویزیونی ایران بود که یه دانشجویِ خارجی رو دعوت میکنند به فارسی دربارهی ایران حرف بزنه، به جان ِخودم. بعد چند وزیر سابق و چند تا نمایندهی وزیر هم بودند و هزارتا شهردار و کنسول. کنسولِ ماداگاسکار هم دیدم، از کنسول اسلوونی هم آدرس چند تا کافه و رستورانِ با حال توی براتیسلاوا رو گرفتم.
اون وقت من یه چیزایی گفتم که بیسشون همین چیزایی بود که اینجا نوشته بودم-ممنون که باعثاش شدین- دربارهی فرانسه، فرهنگ به طور کلی و ادبیاتاش به طور جزئی. بعد هم آخر برنامه یه میز گرد مانندی بود که هیأت رئیسه میشینن، آقای وزیر کارِ میتران از من پرسید که کدوم نویسندهی فرانسوی بیشتر از همه روی من تأثیر گذاشته در دوست داشتن ِ فرانسهی امروز. گفتم خیلی دلام میخواد بگم پروست، اما واقعناش اینه که روژه مارتن دوگار با خانوادهی تیبو ش. گیرم که شاید دلیلاش این باشه که خوب وقتی خوندماش.
شما فکر میکنید وقت رفتن چی به من هدیه دادن؟
هفت جلد در جستجوی زمان از دست رفته و سه جلد خانوادهی تیبو. لازمه بگم که چند لحظه نفسم رو حبس کردم؟ روی جلد یک ِ تیبو، آقای تیبوی فیلمه، یک تیبوی بینقص.
آقاههي مهربان مسؤول برگزاری که مجری هم بود گفت که چند روز پیش که حرف زدیم برای هماهنگی، همینطوری گفتی که پروست رو دوست داری اما فکر نمیکنی هیچ وقت بشینی و از اول تا آخرش را به فرانسه بخوونی، گفتیم هدیه بدیم شاید بخوونی. حالا که گفتی تیبو از شانس خوشِ تو و ما، به خاطر اینکه هفتهی کتابه، همهجا نمایشگاه کتاب به راهه و خوشبختانه تونستیم ده دقیقهای گیرش بیاریم.
همین کارها رو میکنند که هی من دوستترشون میدارم دیگه.
.
خونه که اومدم بعد از سالها دوباره دلام خواست یک جای ثابت زندگی میکردم و همهی خانهام پر از قفسهی کتاب بود. بیاینکه تا کتابهام زیاد میشن هی به این فکر کنم که چطور از شرشون خلاص بشم.
.
پینوشت : این پست روزمره از ترس کیوان نوشته شده که چند دقیقه پیش کامنت گذاشته و تهدید به توبیخ کرده، به خاطر اینکه هی بیخود پینگ میشوم. آقا نکنید این کار را(لحنام واقعاً با خواهش است و نه حتی با عصبانیت)/ میگم چقدر شکسته نویسیِ من ضعیفه اینقدر ننوشتم. اصلاً بلد نیستم یکدست شکسته بنویسم.