در نتیجه اتاق تکانیام برای دور ریختن، کتابها و کاغذهای شانزده سالگیام را مرور میکنم. یادداشتهای گاه و بیگاه و حاشیههای کتابها را که میبینم شوکه میشوم که در شانزده سالگی چطور ممکن است تا به این حد ذهن فعال و پیچیده ای داشته باشم، هیچ چیز فکر نشدهای باقی نگذاشته بودم. خواندن و فکر کردن به کنار، این همه تجربه نمیدانم از کجا آمده بود.
از آن وقت عملاً چیز بیشتری یاد نگرفتهام. فکر میکنم ذهن بیش فعال آن سالهایام شاید نتیجه المپیاد ریاضی و فیزیک و درگیری جدیام با ریاضیات باشد. یک دورهای قرنطینهمان کرده بودند روزی دوازده ساعت بهمان فقط ریاضی درس میدادند.
از آن وقت عملاً چیز بیشتری یاد نگرفتهام. فکر میکنم ذهن بیش فعال آن سالهایام شاید نتیجه المپیاد ریاضی و فیزیک و درگیری جدیام با ریاضیات باشد. یک دورهای قرنطینهمان کرده بودند روزی دوازده ساعت بهمان فقط ریاضی درس میدادند.
به هر حال میدانم که حالا در بیست و شش سالگی به وضوح عقبگرد کردهام.
...
از سی و شش سالگی خودم می ترسم.