خب وقتهایی هم هست که زنها واقعاً عاشق میشوند و قضیه ربطی به انفعالشان و پاسخشان نسبت به آرامش و آسایش ندارد. بعد دوباره وقتهایی است که باید انرژیاش را داشته باشی که نوع اول را رهایاش کنی و بروی سراغ عشق نوع دومات. که این البته بدیهی نیست. کار سختی است. پیش آدم قبلیات تبدیل شدهای به یک دختر لوسکرده و آویزان. هیچ کاری را خودت انجام نمیدهی٬ همهی کارهای سخت و فکر کردنهای رابطه را گذاشتهای به عهدهی او.
بعد یک دفعه وقت تصمیم گیری میشود٬ تویی که برای مدت طولانی حتی گاهی خودت تصمیم نگرفتهای چه لباسی بپوشی٬ قرار است از بزرگترین تصمیمهای زندگیات بگیری٬ آدم چند سالهات را بگذاری و بروی. شخصاً زنان خیلی کمی را میشناسم که پایشان اینطوری در گل شده و توانسته باشند بیرون بیایند.
بعد یک دفعه وقت تصمیم گیری میشود٬ تویی که برای مدت طولانی حتی گاهی خودت تصمیم نگرفتهای چه لباسی بپوشی٬ قرار است از بزرگترین تصمیمهای زندگیات بگیری٬ آدم چند سالهات را بگذاری و بروی. شخصاً زنان خیلی کمی را میشناسم که پایشان اینطوری در گل شده و توانسته باشند بیرون بیایند.
***
ژرالدین بیست و شش ساله است، پارتنر عشق نوع اولیاش سی و پنج ساله. سه سال است با هماند. پارتنرش دیوانهوار عاشقاش است. ژرالدین نه این که عاشق دیگری شده باشد، اما میداند که این رابطه، رابطه همهی زندگیاش نخواهد بود. چون حالا که فکرش را میکند میبیند هیچ وقت عاشق واقعی این آدماش نبوده، از آنهایی که دلاش بلرزد. او انتخاب شده. میگوید مرد زندگی من کسی است که خودم عاشقاش شده باشم. احساس گناه می کند که پارتنرش فکر می کند او زن زندگیاش است، می گوید تکلیف او را باید روشن کنم.
ژرالدین بیست و شش ساله است، پارتنر عشق نوع اولیاش سی و پنج ساله. سه سال است با هماند. پارتنرش دیوانهوار عاشقاش است. ژرالدین نه این که عاشق دیگری شده باشد، اما میداند که این رابطه، رابطه همهی زندگیاش نخواهد بود. چون حالا که فکرش را میکند میبیند هیچ وقت عاشق واقعی این آدماش نبوده، از آنهایی که دلاش بلرزد. او انتخاب شده. میگوید مرد زندگی من کسی است که خودم عاشقاش شده باشم. احساس گناه می کند که پارتنرش فکر می کند او زن زندگیاش است، می گوید تکلیف او را باید روشن کنم.
هیچ عیبی نمی تواند روی مردَش بگذارد، می گوید دوستش دارم، خیلی. ولی میداند که این عشق نیست . بهش میگویم عاشق هر کسی هم که باشی، عشق بالاخره تمام میشود و دوست داشتن میماند، تو نمیتوانی همهی زندگیات با یک نفر را با عشق بگذرانی. میگوید هیچ حواسات هست، که از این حرفات بوی فضیلتهای ناچیز میآید؟ سراغ عشق نروم چون روزی تمام میشود. به زندگی بی عشق ادامه بدهم چون مردَم اینهمه دوستم دارد و آدم موفقی است و زندگی اجتماعی و اقتصادی فوقالعادهای دارد؟
میگوید من شک کردهام میخواهم تصمیم بگیرم، تو کمکام کن چون خودم میترسم، ترس از دست دادن آدمی که هیچ چیز کم ندارد و اینهمه دوستام دارد برای خاطر چیزی که نمیدانم دقیقاً چیست که اصلا عشق میآید یا نه. میگویم خب منطقیاش ایناست که صبر کنی و اگر عاشق دیگری شدی این رابطه را رها کنی، میگوید انسانی نیست سارا...مواظب فضیلتهای ناچیز باش.
زنگ زده بود برای یک احوالپرسی ِ معمولی ِ بعد از تعطیلات، که برگشتهام، که آمدی میبینیم همدیگر را... که کشید به اینجاها،تهاش میگوید تویی که بلد بودی خودت را چنین رابطهای بیرون بکشی، که حالا اینهمه خوشحالی، نباید با من از مصلحت حرف بزنی...دست ِ کم تو یکی نه.
زنگ زده بود برای یک احوالپرسی ِ معمولی ِ بعد از تعطیلات، که برگشتهام، که آمدی میبینیم همدیگر را... که کشید به اینجاها،تهاش میگوید تویی که بلد بودی خودت را چنین رابطهای بیرون بکشی، که حالا اینهمه خوشحالی، نباید با من از مصلحت حرف بزنی...دست ِ کم تو یکی نه.