جمعه، مرداد ۲۵، ۱۳۸۷

وزش ظلمت را می‌شنوی؟*

خوب می‌دانست چقدر مصاحبه‌های طولانی را دوست دارم، آن‌هایی که ته‌اش یک اتوبیوگرافی عالی ازش در می‌آید. همه چیز بستگی زیادی به توانایی تو در گفتگو و بعد به چگونگی باز نویسی‌اش دارد. طرح‌شان مصاحبه با خدایان فرهنگ و هنر است، از نویسنده‌ها و مترجم‌ها گرفته تا موسیقی‌دان و نقاش.
گفت یک لیست طولانی دارند. گفتم و بعد؟ گفت همین دیگر نتیجه کار یک اتوبیوگرافی ویراستاری شده می‌شود. هر کدا‌م‌شان را شکل یک کتاب جداگانه چاپ می کنند. گفتم ناشر دارند؟ گفت آره بابا کله گنده‌اند٬ این‌ها را تو که می‌شناسی‌شان. اما...
گفتم اما چی؟
- فقط ترتیب چاپ این کتاب‌ها به یک چیز غیرعادی، نه، آزاردهنده بستگی دارد.
- ؟
- همه کارهای کتاب را تا مجوز گرفتن انجام می دهند، فقط چاپ‌اش را می گذارند برای وقتی که آن‌ها مردند. روزی که هر کدام‌شان مرد، کتاب‌‌- زندگی‌نامه‌اش را فردای‌اش چاپ می کنند.
- یادت هست فیلم را؟ رفته بودند توی روستا منتظر بودند پیرزن بمیرد، از مراسم عزاداری‌شان عکس بگیرند. حتماً روی جلد هم می‌زنند مصاحبه منتشر نشده.

بغض‌ام این روزها چقدر دم دست است. گفتم مرگ هر کدام ِ این‌ها میلیون‌هاتا آدم را غمگین می‌کند٬ من نیستم. تو به‌شان بگو که باد ما را با خود خواهد برد. *
.
* از شعر فروغ.