آتوود به نظر من نویسندهی درجه اولی نیست٬ اما به هر حال یک جایزه بوکر دارد و نامزد جایزهی نوبلی بود که هارولد پینتر آن را برد. تازه کتابهایاش هم سرگرم کنندهاند. این یادداشتاش را به خاطر تحلیلاش از فضای کانادا و زندگی نویسندهها دوست دارم.
" یادم میآید که در 1956- سالی که من مثل یک عادت شروع به نوشتن کردم - خیلی خوب میدانستم که اینکه تو یک نویسندهی کانادایی باشی، آن هم آن وقتها، خودش موفقیت فوقالعادهای است. یعنی اینکه میراث ادبی با شکوهی که من را بترساند و همیشه روی کارهایام سایه بیاندازد در کار نبود. گرچه همان موقع هم نویسندگان کانادایی معدودی بودند که نوشتههای معمولی و میانهی کانادایی مآبشان – همانطور که مردم کانادا بودند- توی چشم می زد. همانهایی را که باید ته کتابفروشیها و بین کتابهای فال و آشپزی پیدایشان میکردی.
البته این روزها همه چیز عوض شده٬ ولی کانادا هنوز کشور خیلیهایی است که فقط شهروند آن هستند و هیچ گذشتهای در این کشور ندارند، به نظر من برای آنها هم می تواند همان فضایی به وجود آید که برای من در دهه ی پنجاه آنقدر سازنده بود.
کانادا برای من لطف دیگری هم داشت: یک کشور پسا استعماری که تازه از انگلیس جدا شده بود. مدرسههای ما انگلیسی زبانها طبق سنت بریتیش اداره می شد، و در فرهنگ بریتیش برخلاف فرهنگ آمریکایی آن دوره تو میتوانستی هم زن باشی وهم نویسنده. مثل جین آستین و امیلی برونته . نه مثل امیلی دیکینسون که تحت فشار همان فرهنگ آمریکایی در نیمه راه شهرت٬ بازماند. من هنوز هم میگویم٬ تو کافی است بریتیش باشی، تا به هرچه میخواهی برسی . گرچه همان وقتها هم بعضی قوانین به نظرم ناعادلانه میآمد، اما من تقریباً به هرچه میخواستم رسیدم .
همان وقتها فکر میکردم که مثل یک نویسنده زندگی کردن به خودی خود خطرناک است. دلیلش هم زندگینامههای نویسندگان خوبی بود که خوانده بودم. زندگیهایی پر از اتفاقات منفی . آلن پو الکلی بود، بایرون هرزه بود و میلتون هم مردم گریز. در همهی آن زندگینامهها، نزدیکترین چیز به استعداد هنری دیوانگی بود. اگر یک زن نویسنده باشید که بدتر، مردم گریزی، سردمزاجی، مرگ دراثر زایمان و یا خودکشی سرنوشت محتوم شما بود. همین هم بود که به عنوان یک نویسندهی جوان به جای اینکه به خودم بگویم " سراغ زندگی برو" به خودم می گفتم " خودت را از این زندگی خلاص کن " یا دستکم نشانههای زندگی را باید در خودم پنهان میکردم تا نویسنده و روشنفکر به نظر برسم... " *
*مارگارت آتوود٬ ترجمه خودم٬ از همشهری جوان(نمیدانم کدام شماره)
همشهری جوان توقیف شد. خبر غیر رسمی است. از دیشب در شمارههای قدیمیاش پرسه میزنم تا این بغض طوولانی رهایم کند.
" یادم میآید که در 1956- سالی که من مثل یک عادت شروع به نوشتن کردم - خیلی خوب میدانستم که اینکه تو یک نویسندهی کانادایی باشی، آن هم آن وقتها، خودش موفقیت فوقالعادهای است. یعنی اینکه میراث ادبی با شکوهی که من را بترساند و همیشه روی کارهایام سایه بیاندازد در کار نبود. گرچه همان موقع هم نویسندگان کانادایی معدودی بودند که نوشتههای معمولی و میانهی کانادایی مآبشان – همانطور که مردم کانادا بودند- توی چشم می زد. همانهایی را که باید ته کتابفروشیها و بین کتابهای فال و آشپزی پیدایشان میکردی.
البته این روزها همه چیز عوض شده٬ ولی کانادا هنوز کشور خیلیهایی است که فقط شهروند آن هستند و هیچ گذشتهای در این کشور ندارند، به نظر من برای آنها هم می تواند همان فضایی به وجود آید که برای من در دهه ی پنجاه آنقدر سازنده بود.
کانادا برای من لطف دیگری هم داشت: یک کشور پسا استعماری که تازه از انگلیس جدا شده بود. مدرسههای ما انگلیسی زبانها طبق سنت بریتیش اداره می شد، و در فرهنگ بریتیش برخلاف فرهنگ آمریکایی آن دوره تو میتوانستی هم زن باشی وهم نویسنده. مثل جین آستین و امیلی برونته . نه مثل امیلی دیکینسون که تحت فشار همان فرهنگ آمریکایی در نیمه راه شهرت٬ بازماند. من هنوز هم میگویم٬ تو کافی است بریتیش باشی، تا به هرچه میخواهی برسی . گرچه همان وقتها هم بعضی قوانین به نظرم ناعادلانه میآمد، اما من تقریباً به هرچه میخواستم رسیدم .
همان وقتها فکر میکردم که مثل یک نویسنده زندگی کردن به خودی خود خطرناک است. دلیلش هم زندگینامههای نویسندگان خوبی بود که خوانده بودم. زندگیهایی پر از اتفاقات منفی . آلن پو الکلی بود، بایرون هرزه بود و میلتون هم مردم گریز. در همهی آن زندگینامهها، نزدیکترین چیز به استعداد هنری دیوانگی بود. اگر یک زن نویسنده باشید که بدتر، مردم گریزی، سردمزاجی، مرگ دراثر زایمان و یا خودکشی سرنوشت محتوم شما بود. همین هم بود که به عنوان یک نویسندهی جوان به جای اینکه به خودم بگویم " سراغ زندگی برو" به خودم می گفتم " خودت را از این زندگی خلاص کن " یا دستکم نشانههای زندگی را باید در خودم پنهان میکردم تا نویسنده و روشنفکر به نظر برسم... " *
*مارگارت آتوود٬ ترجمه خودم٬ از همشهری جوان(نمیدانم کدام شماره)
همشهری جوان توقیف شد. خبر غیر رسمی است. از دیشب در شمارههای قدیمیاش پرسه میزنم تا این بغض طوولانی رهایم کند.