شنبه، مرداد ۱۲، ۱۳۸۷

توی ده شلمرود *

به نظرم تا دیر نشده و از این روستای دور افتاده بیرون نرفته‌ام باید اعتراف کنم که... یک ماه است موهای شصت سانتی‌ام به خودش برس و شانه ندیده. برس توی روستا پیدا نمی‌شد. تجربه کاملاً جدیدی بود که به عادت بدل خواهد شد به زودی. تازه هی به آدم می‌گویند موهایت چقدر خوشگل‌اند!
یک ماه به جای حمام هی رفتیم توی رودخانه. حمام نداشتیم. سخت نبود اما.
از مورچه‌های فرانسوی متنفرم. محال است از درختی بالا بروی و سر تا پای‌ات مورچه‌ای نشود.
در مقابل این‌ها٬ فانتزی‌مان هم این بود که تلفنی که توی غار داشتیم زنگ بزند٬ گوشی را بر داریم و بگویند: از غار شوه ؛ با اولیویه کار داریم. اینجا غار آلتامیرا ( با لهجه افتضاح اسپانیایی) فلانی(معمولاً اسم را متوجه نمی‌شوی) حرف بزند. یا این‌که تو شماره بگیری: غار لاسکو؟ ماری رژین لطفاً.
فردا می روم پاریس.

* فکر می‌کردم حسنی موهایش را شانه نمی‌کرده٬ که بعد دیدم نه از نظر فرهنگی مشکلی با شانه کردن یا نکردن موها وجود ندارد. پام که به شیراز برسد با همه در میان می‌گذارم.