پنجشنبه، تیر ۲۳، ۱۳۹۰

My friends are my estate

 آدمی هستم کلاسیک  و اصول گرا و ارتدکس که تمام تلاشم اینه که consistent  باشم، منطق رفتاری‌م یک‌نواخت باشه،  استانداردهای دوگانه نداشته باشم و انتخاب‌هام درهر شرایطی از اصولم تبعیت کنه، مستقل از اینکه این اصولم از نظر دیگران درستند یا غلط (ارتدکس  بودنم اینجا خودش رو نشون می‌ده).
 این که رفتارهام و انتخاب‌هام در طول زمان متناقض نبودند یه نتیجه  جالب در مورد دوستام داشته. چون با اصول مشابه انتخاب‌شون کردم، فارغ از اینکه کجا زندگی می کنند و کی باهاشون دوست شدم و کجایی هستند، همه شون وقتی هم‌دیگه رو می‌بینند می‌تونند فورن با هم دوست بشن چون شبیه هم‌اند. شاید این شباهت به راحتی به چشم دیگران نیاد، اما یه ویژگی‌های عمیقی هست که نمی دونم چیه که به هم نزدیک‌شون می‌کنه. وقتی به دوستانی‌م نگاه می کنم که به واسطه‌ی من با هم دوستای نزدیک شدند می بینم اصلن ته نداره شبکه‌های ایجاد شده.

حال چرا اینا رو گفتم؟ پارسال ستاره سه هفته آمد پاریس. نیکیتا رو سه چار بار دید، ژرالدین رو دو بار، ماتیو رو سه بار. الان وقتی می‌بینم با چه شدت وعمقی با هم دوست شدند و چطوری از هم خبر دارند لذت می برم از نتیجه ی استاندارد دوگانه نداشتن. گاهی وقت‌ها کامنت‌ها و پیغام‌های ستاره و نیکیتا رو روی فیس بوک به هم می بینم هیجان زده می‌شم که اینا چطوری این‌قدر با هم دوست شدند و هم‌دیگه رو می‌شناسند توی این مدت کوتاه. انگار که همه‌ی سال‌هایی که من صرف شناختن‌شون جدا جدا کردم رو اینا ازش استفاده کردند و کلن اون سابقه‌ی چند ساله دوستی رو توی پس زمینه رابطه شون دارند.
 ژرالدین و ماتیو امروز داشتند در مورد جشنواره های فیلم مختلف حرف می زدند، حرف‌هایی از جنس این‌که برای بازار فیلم و فروش، آیا فیلم بره کن بهتره یا ونیز ( در این موارد معمولن ساکت نگاه شون می‌کنم چون چیز زیادی حالیم نیست. قبلن خودم رو صاحب‌نظر می‌دونستم در مورد فیلم، اما از بعد از مهین و امیرضا برای همیشه ساکت شدم ) یه دفعه دیدم وسط حرف‌هاشون دارند می‌گن که ستاره داره می ره جشنواره فیلم لوکارنو. و حتی ماتیو داشت یه چیزی توی مایه های این می گفت که ستاره چطوری بلیت هواپیماش رو گرفته و قراره از میلان بره... ژرالدین هم می گفت به نظرم باید مونتاژ رو ول کنه و جدی جدی به تهیه کنندگی بچسبه. دلم می‌خواست بپرم بغلشون کنم. اما لبخند زدم. نمی تونستم کل اینایی رو که الان اینجا نوشتم توضیح بدم براشون. طولانی می شد و شاید یخ و بیمزه . کاش دنیا اینقدر گل و گشاد نبود؛ اگر می تونستم همه شون رو توی یه شهر دور هم جمع کنم خیلی زندگی بهشتی داشتیم با هم دیگه

پ.ن: عنوان یه شعر از امیلی دیکینسون