دوشنبه، دی ۱۳، ۱۳۸۹

لاک پشت من

به لاک پشتم 
قرقره‌ای بستم
و بدرقه‌اش کردم
در حالی که سر نخ در دستم بود
و دلم بی‌قرار می تپید.
می‌خواست برود دنیا را ببیند:     
شالیزا‌رهای چین،
خانه‌های سنگی یمن،
مدرسه‌های باله روسیه
و بچه‌های سیاه‌پوست تانزانیا
که با پلاستیک سوخته
به خواب می روند.

گاهی که خوشحال است
نخ را سه بار می کشد
و من نفس راحتی می کشم
که هنوز 
چیزی برای خوشحالی مانده
اما بیش‌تر
نخ اش می‌لرزد
و این یعنی
یا باد می وزد،
یا دارد اشک می‌ریزد
من می‌دانم
که در دشت‌های آفریقا،
نوار غزه،
عراق،
هندوستان
و  بیشتر ‌جاهای دنیا
باد می‌وزد
وگرنه
مگر یک لاک‌پشت
چقدر اشک برای ریختن دارد؟
.
مریم مومنی،همشهری داستان . ویژه‌نامه پنجاه و سه خردنامه
.
پ.ن: نه این که قرار باشد همین طور به نقل از همنهری داستان ادامه دهم، اما این یکی را دلم نیامد نگذارم این‌جا، خیلی وقت بود شعری به این خوبی نخوانده بودم.

Comments (3)

Loading... Logging you in...
  • Logged in as
Login or signup now to comment.
آخ
آخ
Reply
خیلی قسنگ بود! با اجازتون گداشتم رو بلاگ کلاسمون. با آدرس http://mashmed87.blogfa.com/
Reply
لاک پشت...
اما اطمینان میدم جاهایی هست که چراغ خوشبختی کم سو نیست. هنوز خوشی و انسانیت تو خیلی کشورها نمرده. http://freeprisoner.wordpress.com/
Reply

Comments by