به لاک پشتم
قرقرهای بستم
و بدرقهاش کردم
در حالی که سر نخ در دستم بود
و دلم بیقرار می تپید.
میخواست برود دنیا را ببیند:
شالیزارهای چین،
خانههای سنگی یمن،
مدرسههای باله روسیه
و بچههای سیاهپوست تانزانیا
که با پلاستیک سوخته
به خواب می روند.
گاهی که خوشحال است
نخ را سه بار می کشد
و من نفس راحتی می کشم
که هنوز
چیزی برای خوشحالی مانده
اما بیشتر
نخ اش میلرزد
و این یعنی
یا باد می وزد،
یا دارد اشک میریزد
من میدانم
که در دشتهای آفریقا،
نوار غزه،
عراق،
هندوستان
و بیشتر جاهای دنیا
باد میوزد
وگرنه
مگر یک لاکپشت
چقدر اشک برای ریختن دارد؟
.
مریم مومنی،همشهری داستان . ویژهنامه پنجاه و سه خردنامه
.
.
پ.ن: نه این که قرار باشد همین طور به نقل از همنهری داستان ادامه دهم، اما این یکی را دلم نیامد نگذارم اینجا، خیلی وقت بود شعری به این خوبی نخوانده بودم.
یکبارگی · 742 weeks ago
آخ
samane · 741 weeks ago
afreeprisoner 1p · 740 weeks ago
اما اطمینان میدم جاهایی هست که چراغ خوشبختی کم سو نیست. هنوز خوشی و انسانیت تو خیلی کشورها نمرده. http://freeprisoner.wordpress.com/