پنجشنبه، آبان ۲۷، ۱۳۸۹

چمدان هام

خیلی رابطه‌ی پیچیده‌ای با چمدان‌‌هام دارم. رابطه‌ی عشق و نفرت که می‌گن رو من  فقط با چمدان‌هام داشتم. جلوی چشم‌ام که هستن هم‌زمان هم عاشق‌شونم و هم ازشون متنفرم. یا یه لحظه عاشق، لحظه‌ي بعدش متنفر. ممکنه مسخره به نظر برسه اما من چمدان که می‌بینم قلبم تند‌تر می‌زنه. چمدان کوچیکه که داخل کابینی محسوب می‌شه رو وقتی می‌بینم دلهره  می‌گیرم  وهیجان زده می‌شم چون همه‌اش مال سفرهای آخر هفته‌ای داخل اروپا بوده که خب تقریبن همه‌ی سفرهای از این دست عاشقانه بوده. چمدان قرمزه مال سفرهای طولانی‌تره، سفری که همیشه وقت رفتن خوشحالم و وقت برگشتن هم خوشحال. چمدان قهوه‌ای که خیلی بزرگه هم  مال جا به جایی‌های کلی‌ه که هم وقت رفتن هم‌زمان خوشحال و ناراحتم و هم وقت رسیدن.
با چمدان مشکی‌ه کابینی هیچ مشکلی ندارم، اما اون دو تا رو بارها و بارها هوس کردم یه جایی ول کنم و برم. راه‌م رو بگیرم و برم. توی فرودگاه، توی ایستگاه قطار، مخصوصن ایستگاه‌هایی که پله برقی ندارند، اصلن همیشه عمیق‌ترین و شدیدترین انتقادهایی که به خودم کردم وقتی بوده که پای پله‌ها وایستادم که به یکی بگم کمکم کنه یا برام چمدان رو ببره بالای پله‌ها، اون چند دقیقه به این‌که بالاخره می‌خوام چی‌کار کنم و به این‌که چقدر دلم برای همه‌ی آدم‌هایی که دوست‌شون دارم تنگ شده و به این‌که آدم ترسویی هستم و نمی‌تونم تصمیم بگیرم که می‌خوام کجا زندگی کنم، فکر کردم؛ فقط به خاطر این‌که چمدانم سنگین بوده و پله برقی نبوده توی ایستگاه.
چمدان قرمزه پهن شده وسط خونه. ازش متنفرم، خوش‌حالم که دارم می‌رم.

پ.ن: فرداشب، همان ساعت/ دوباره از پروازم جا موندم و از فرودگاه برگشتم خونه. بی حسم نسبت به خودم. نمی دونم از شدت عصبانیته یا اینکه واقعن بی خیال شدم و دارم با این آدمی که هستم و نمی شه تغییرش داد کنار میام