پنجشنبه، تیر ۱۰، ۱۳۸۹

I would like to share with you the concluding remarks

در راستای دنبال نقاط منفی زندگی در حال حاضرم گشتن، دوست دارم نتایج را با مخاطب عام-سلام روزهای روزنامه‌نگاری- در میان بگذارم.(سلام نامه‌های اداری این روزها)
۱. میل به کتاب خواندن ندارم و نمی‌خوانم و این باعث شده احساس کنم دارم توی مرداب فرو می‌روم.
۲. با این‌که میل به نوشتن دارم نمی‌نویسم چون فکر می‌کنم اصولن حرف نگفته‌ای در دنیا وجود ندارد.
۳. از کار سو استفاده می‌کنم برای تنبلی ذهنی، به هیچ چیز فکر نکردن و سرم را زیر برف کردن.
۴. حذف آدم‌ها شدت بیش‌تری پیدا کرده. بیش‌تر از همیشه سلکتیو شده‌ام و برای اولین بار توی زندگی‌م می‌ترسم که نتیجه‌ی این حذف و سلکتیو بودن، همان‌طور که همه می‌گویند خطرناک باشد.
۵.کنترل زندگی عاشقانه‌ام از دستم خارج شده و باز برای اولین بار از این وضعیت نگرانم.
۶.در فرانسه احساس نمی‌کنم که توی یک کشور خارجی هستم و این باعث می‌شود به قدر کافی تلاش نکنم برای این‌که بفرستندم ایران.
۷. دلتنگی ذهن‌م را خسته و خسته‌تر می‌کند و تعداد کشورهایی که با شنیدن اسم‌شان و دیدن‌شان روز نقشه از دلتنگی بغض می‌کنم بیش‌تر شده. احساس می‌کنم اگر یک سنگ صبور- سنگ صبور واقعی، از همان سنگ‌های که توی هند پیدا می‌شود- پیدا نکنم، به زودی خودم می‌شکنم.


پ.ن: چهارسال پیش وقتی بابا آمده بود تهران برای دفاع پایان‌نامه، یک روز همین‌‌طوری که  نشسته بود  رو به قفسه‌های کتاب‌های‌م و داشت روزنامه‌اش را می‌خواند. گفت می‌دانی چیه سارا، آرزو دارم یک ماه بمانم یک‌جا، هیچ کاری نکنم و فقط کتاب بخوانم. گفتم ئه خوب همین جا بمانید، گفت مساله این نیست، مسآله آرامش ذهنی از دست رفته است. آن وقت نمی‌فهمیدم منظورش چیست، چون خودم نه ماه بود که به جای پایان نامه‌نوشتن روزی هجده ساعت توی خانه مانده بودم و کتاب خوانده بودم.  از آن وقت همیشه توی ذهن‌م بود که یک‌جوری برای بابا این فرصت را به وجود بیاورم که یک ماه جایی باشد که هیچ دغدغه‌ای نداشته باشد و یک عالمه کتاب هیجان انگیز هم باشد تا بخواند. تا حالا که چند ماهی است خودم توی آن وضعیت افتاده‌ام.
 شما فکر می‌کنید من را اگر بگذارند توی یک جزیره آرامش با یک عالمه کتاب هیجان انگیز ، شروع می‌کنم به خواندن؟ نه. حواسم را به هر چیز کوچکی که دستم بیاید پرت می‌کنم، نکند که با خواندن ذهن‌م مجبور شود به فعالیت بیافتد. فکر می‌کنم دلیل‌اش هم افزایش سن است. حالا بعضی‌ها چهل سالگی می‌رسند به این‌جا بعضی‌ها شصت سالگی، بعضی‌ها هم زودتر.

Comments (7)

Loading... Logging you in...
  • Logged in as
Login or signup now to comment.
چقدر حرفه ای و خوب حستو توصیف کردی.حس کردن نشستم برای یکی از حالم گفتم وبعد اون داره بهبم میگه ببین تو :1. 2. ...
فکر کنم به سن و سال ربطی نداره،اما اگه اومدی از این حال بیرون ،به همین ملموسی بنویسش
Reply
majid adibzadeh's avatar

majid adibzadeh · 769 weeks ago

اين احساس خيلي وقت ها پيش مياد در رابطه با كتاب .. حتي من هم كه تازه قراره وارد سي سالگي بشم اين احساس اين روزهاي شما رو چندباري تجربه كردم و شايد اين روزها نزديك به 3 و نيم هست كه يك كتاب دستم نگرفتم .__وبلاگ جالبي داريد گاه گاهي ميخونم و از اون حرفتون درباره انتقام گرفتن از دانشگاه خيلي خوشم اومد حس مشترك آدماي زياديه (:
Reply
و وای به من که خیلی زود این اتفاق براش افتاده!...
Reply
داشتم فكر مي كردم كه چقدر دور و چقدر نزديك! مدت هاست اين وبلاگ را مي خوانم و با آرزوها و دغدغه هايت آشنام وقتي خبري توي اروپا مي شود، دوستي مي رود و چيزي مي گويد اولين جايي كه سر مي زنم اينجاست تا از زبان يك دختر شبيه خودم بفهمم قضيه را و حالا اين دختر هم دچار سلكتيو شده ، اين دختر هم حس خواندن ندارد، اين دختر هم حس نوشتن ندارد.
Reply
دختری بلوند's avatar

دختری بلوند · 769 weeks ago

درد مشترک
Reply
کاش یه راهی داشت. اگه پیدا کردی همین جا بنویس
Reply
سکوت همان حرف نگفته است که ذهنت نمی خواهد بپذیردش، که کتاب ها می گویند، که تو دچارش شدی...
گمان کنم همه دنبال همان روزی هستیم که بابات یک روزی دنبالش بود و تو حالا؛ تو تجربه اش کردی و ما نه!
Reply

Comments by