در راستای دنبال نقاط منفی زندگی در حال حاضرم گشتن، دوست دارم نتایج را با مخاطب عام-سلام روزهای روزنامهنگاری- در میان بگذارم.(سلام نامههای اداری این روزها)
۱. میل به کتاب خواندن ندارم و نمیخوانم و این باعث شده احساس کنم دارم توی مرداب فرو میروم.
۲. با اینکه میل به نوشتن دارم نمینویسم چون فکر میکنم اصولن حرف نگفتهای در دنیا وجود ندارد.
۳. از کار سو استفاده میکنم برای تنبلی ذهنی، به هیچ چیز فکر نکردن و سرم را زیر برف کردن.
۴. حذف آدمها شدت بیشتری پیدا کرده. بیشتر از همیشه سلکتیو شدهام و برای اولین بار توی زندگیم میترسم که نتیجهی این حذف و سلکتیو بودن، همانطور که همه میگویند خطرناک باشد.
۵.کنترل زندگی عاشقانهام از دستم خارج شده و باز برای اولین بار از این وضعیت نگرانم.
۶.در فرانسه احساس نمیکنم که توی یک کشور خارجی هستم و این باعث میشود به قدر کافی تلاش نکنم برای اینکه بفرستندم ایران.
۷. دلتنگی ذهنم را خسته و خستهتر میکند و تعداد کشورهایی که با شنیدن اسمشان و دیدنشان روز نقشه از دلتنگی بغض میکنم بیشتر شده. احساس میکنم اگر یک سنگ صبور- سنگ صبور واقعی، از همان سنگهای که توی هند پیدا میشود- پیدا نکنم، به زودی خودم میشکنم.
پ.ن: چهارسال پیش وقتی بابا آمده بود تهران برای دفاع پایاننامه، یک روز همینطوری که نشسته بود رو به قفسههای کتابهایم و داشت روزنامهاش را میخواند. گفت میدانی چیه سارا، آرزو دارم یک ماه بمانم یکجا، هیچ کاری نکنم و فقط کتاب بخوانم. گفتم ئه خوب همین جا بمانید، گفت مساله این نیست، مسآله آرامش ذهنی از دست رفته است. آن وقت نمیفهمیدم منظورش چیست، چون خودم نه ماه بود که به جای پایان نامهنوشتن روزی هجده ساعت توی خانه مانده بودم و کتاب خوانده بودم. از آن وقت همیشه توی ذهنم بود که یکجوری برای بابا این فرصت را به وجود بیاورم که یک ماه جایی باشد که هیچ دغدغهای نداشته باشد و یک عالمه کتاب هیجان انگیز هم باشد تا بخواند. تا حالا که چند ماهی است خودم توی آن وضعیت افتادهام.
شما فکر میکنید من را اگر بگذارند توی یک جزیره آرامش با یک عالمه کتاب هیجان انگیز ، شروع میکنم به خواندن؟ نه. حواسم را به هر چیز کوچکی که دستم بیاید پرت میکنم، نکند که با خواندن ذهنم مجبور شود به فعالیت بیافتد. فکر میکنم دلیلاش هم افزایش سن است. حالا بعضیها چهل سالگی میرسند به اینجا بعضیها شصت سالگی، بعضیها هم زودتر.
۱. میل به کتاب خواندن ندارم و نمیخوانم و این باعث شده احساس کنم دارم توی مرداب فرو میروم.
۲. با اینکه میل به نوشتن دارم نمینویسم چون فکر میکنم اصولن حرف نگفتهای در دنیا وجود ندارد.
۳. از کار سو استفاده میکنم برای تنبلی ذهنی، به هیچ چیز فکر نکردن و سرم را زیر برف کردن.
۴. حذف آدمها شدت بیشتری پیدا کرده. بیشتر از همیشه سلکتیو شدهام و برای اولین بار توی زندگیم میترسم که نتیجهی این حذف و سلکتیو بودن، همانطور که همه میگویند خطرناک باشد.
۵.کنترل زندگی عاشقانهام از دستم خارج شده و باز برای اولین بار از این وضعیت نگرانم.
۶.در فرانسه احساس نمیکنم که توی یک کشور خارجی هستم و این باعث میشود به قدر کافی تلاش نکنم برای اینکه بفرستندم ایران.
۷. دلتنگی ذهنم را خسته و خستهتر میکند و تعداد کشورهایی که با شنیدن اسمشان و دیدنشان روز نقشه از دلتنگی بغض میکنم بیشتر شده. احساس میکنم اگر یک سنگ صبور- سنگ صبور واقعی، از همان سنگهای که توی هند پیدا میشود- پیدا نکنم، به زودی خودم میشکنم.
پ.ن: چهارسال پیش وقتی بابا آمده بود تهران برای دفاع پایاننامه، یک روز همینطوری که نشسته بود رو به قفسههای کتابهایم و داشت روزنامهاش را میخواند. گفت میدانی چیه سارا، آرزو دارم یک ماه بمانم یکجا، هیچ کاری نکنم و فقط کتاب بخوانم. گفتم ئه خوب همین جا بمانید، گفت مساله این نیست، مسآله آرامش ذهنی از دست رفته است. آن وقت نمیفهمیدم منظورش چیست، چون خودم نه ماه بود که به جای پایان نامهنوشتن روزی هجده ساعت توی خانه مانده بودم و کتاب خوانده بودم. از آن وقت همیشه توی ذهنم بود که یکجوری برای بابا این فرصت را به وجود بیاورم که یک ماه جایی باشد که هیچ دغدغهای نداشته باشد و یک عالمه کتاب هیجان انگیز هم باشد تا بخواند. تا حالا که چند ماهی است خودم توی آن وضعیت افتادهام.
شما فکر میکنید من را اگر بگذارند توی یک جزیره آرامش با یک عالمه کتاب هیجان انگیز ، شروع میکنم به خواندن؟ نه. حواسم را به هر چیز کوچکی که دستم بیاید پرت میکنم، نکند که با خواندن ذهنم مجبور شود به فعالیت بیافتد. فکر میکنم دلیلاش هم افزایش سن است. حالا بعضیها چهل سالگی میرسند به اینجا بعضیها شصت سالگی، بعضیها هم زودتر.