دو تا شهر توی دنیا برای من وجود داره که خیابون به خیابوناش رو راه رفته باشم، یعنی نشه از توی نقشهاش و حتی بیرون از نقشه، خیابونی پیدا کرد که من نگشته باشماش. ونیز و بلفست. اما اون کجا و این کجا...
''because a city that lives up to its name is something more than just streets and houses; it takes place in the heads of its citizens''
{Unesco portal, creative cities}
آی ام این لاو، اما اگر عشق بذاره یه عالمه چیز دیگه هست دربارهی اینجا که بخوام دربارهش بنویسم.
وقتی میگم چیزهای دیگه منظورم مثلن از دیدن فیلم bloody sunday توی این شهره. از اینکه دلات هری بریزه و فکر کنی تابستان هشتاد و هشت رو هیچ وقت فراموش نمیکنی، چون دنیا نمیذاره، چون این یه اتفاق تکراریه، چون بعد از تهران ممکنه توی بیشکک اتفاق بیافته و قبلش بلفست. همونطوری که ما باعث میشیم اینا فراموش نکنند. گفتم که من نمیخوام این فیلم رو با بقیه ببینم، گفت come on, it's fun و من گریهام دقیقن از اول فیلم شروع شد، وقتی اون رهبر ایرلندیها میگه:
Cooper: So we say this to the British Government: we will march peacefully this Sunday and march and march again until Unionist rule is ended in this province and a new system, based on civil rights for all is put in its place.
اون تاکید صلحآمیز که مثل تاکید "قانونی" ما بود، مثل همون راهپیمایی سکوت، از اول تا آخر فیلم بارها تکرار میشه و من هر بار شنیدم دلم هری ریخت. دیدن اینکه همه چیز اینقدر تکراریه همزمان حس خوب و بدیه. وقتی خانوادهها به جوونهاشون قبل از بیرون رفتن میگن مواظب باشید و اونا هی تکرار میکنند، جای نگرانی که نیست: دیس ایز ئه پیسفول مارچ. و اون طرف افسر انگلیسی داره دستور میده که:
امروز حتمن دستگیری خواهیم داشت، حتمن. هدف اولیه اینه که دویست تا سیصد نفر از جوونترین اختشاشگرها رو دستگیر کنیم و اگر شلیک شروع شد، شلیک خواهیم کرد، هر چقدر بتونیم...
هر چقدر بتونند.
میخوام بگم هر وقت دیدین داره یادتون میره اون چیزهایی که بر ما گذشته رو، یه بار دیگه بلادی ساندی رو ببینید، تا وقتی که برای خودمون یه فیلم خوب نساختیم، این فیلم کپی خیلی خوبیه از اون بلایی که سر ما اومده.
الان از اون بلادی ساندی سی و هشت سال گذشته، اسم اون اتفاقات برای کتابهای تاریخ، دولت انگلیس، موزهها و مردم و اصلن همه، شده "دردسرها" The Troubles. معلومه حس خوبی نیست که توی تاریخ از آدم به اسم دردسر یاد کنند. دوستای من، آدمهایی که من اینجا میشناسم همه پروتستاناند و شاید طبیعی باشه که همون اسم رسمی رو به کار ببرند، اما من توی این همه محلی که دیدم فقط یه مرد شصت سالهی کاتولیک دیدم که به جای "دردسرها" گفت "درگیریها" The Struggles. و این این منو میترسونه که نکنه ما هم توی تاریخ بشیم یه سری دردسر. اون آدم سال هفتاد و دو، بیست و دو ساله بوده، حالا به بیست و دو سالگیش میگن دردسر.
گرافیتیهای روی دیوارهای این شهر توشون خیابانهای تابستان هشتاد و هشت تهران رو داره.
گرافیتیهای روی دیوارهای این شهر توشون خیابانهای تابستان هشتاد و هشت تهران رو داره.
پ.ن: توی ادینبرا با دوستم که پدربزرگاش بازیگر تئاتره رفتیم تئاترشون رو دیدیم، از اون تئاترهایی که مال قصههای قرن هجدهمی سکاتلنده. بعدش وقت خداحافظی پشت صحنه، پدر بزرگه بهم گفت دخترم یه نصیحت بهت میکنم: راه خودت رو برو و رسوا زندگی کن، هر چقدر که میتونی.
Have thine own way and live your life as scandalous as you can
و حالا این روزها همهاش با خودم فکر میکنم، رسواتر از این که منام میشه زندگی کرد اصلن؟
پ.پ.ن: بدم میآد از متنهای لاابالی که پر از حروف لاتین لابهلای حروف فارسیه. یعنی اصلن جدای اعصاب، چشم رو هم آزار میده. اما الان نمیدونم باید چیکارش کنم، پانوشت بذارم، ترجمه کنم، اصلن حذفشون کنم یا چی. مهم اینه که الان کلن لاابالیام و ازم نوشتهی مرتب در نخواهد اومد.