شنبه، خرداد ۰۲، ۱۳۸۸

a dense life

سفر از آن موقعیت‌هایی است که اجازه می‌دهد آدم چِگال زندگی کند یا برعکس، یعنی می‌گذارد به خودت ثابت کنی که زمان نسبی است، می‌شود سه ماه در سفر را اندازه‌ی یک سال زندگی کرد. که وقتی برگردی فکر کنی یک سال تجربه‌ کرده‌ای، یک سال بیش‌تر می‌دانی. حساب ِ تجربه‌‌ی تنها نیست، اگر تجربه به خودی خود چیز هیجان‌انگیزی بود، باید پیری هم هیجان‌انگیز می‌بود و حسرت پیرها را می‌خوردیم. حرف‌ام از تجربه‌ی متراکم است، نه تجربه‌ی معمولی؛ آدم ِ با تجربه‌ای که تجربه‌اش دانسیته‌ی کافی ندارد حتی خسته کننده‌‌ هم هست.
این مفهوم چگال زندگی کردن برای من همیشه مفهوم نجات دهنده‌ای بوده، وقتی می‌دانم تابستان فقط سه هفته می‌توانم شیراز بمانم پیش خودم می‌گویم اشکال ندارد آن سه هفته را چگال زندگی می‌کنم، وقتی کاری را که همه برای‌اش دو ماه وقت می‌گذارند، دو هفته مانده به ددلاین هنوز شروع نکرده‌ام به خودم می‌گویم مهم نیست، این دو هفته را چگال زندگی می‌کنم، به خودم یادآوری می‌کنم که زمان نسبی است و از نو آرامش‌ام برمی‌گردد.
حالا هم دوباره زمان نسبیت‌اش را به‌ام ثابت کرده، نمی‌دانم چند روز است که دورم، فقط انگار هفته‌هاست دارم چگال زندگی و کار می‌کنم. این فشار کاری را دوست دارم، این سرزمینی که طبیعت‌اش آدم‌ را می‌پذیرد را و مردمِ جنوب ایتالیا که این‌‌قدر آغوش‌شان برای غریبه‌ها باز است را دوست دارم، این روزها قدم به قدم‌‌ِ این سرزمین را راه رفته‌ام، توی این روستاهای پله‌ای، هزارها پله را بالا و پایین رفته‌ام و پرونده‌ها را کامل کرده‌ام. از ترس برگشتن به دنیای واقعی، حتی دوست ندارم ایمیل‌های‌ام را چک کنم، یا تلفن‌ام را روشن کنم. این‌جام.